(حکایت ترکه پیر)

و از جمله حکایتها اینست مردی نکو کار گفته است که من در نیل مصر ملاح بودم و کشتی از جانب شرقی بسوی غربی میگذراندم روزی از روزها در زروق نشسته بودم که شیخی با روی درخشنده تر از ماه بیامد و مرا سلام داد و بمن گفت مرا از بهر خدا بکشتی میگذاری گفتم آری آنگاه بکشتی آمد من او را بجانب شرق بگذراندم و او را خرقه و انبانی بود چون خواست که از کشتی بدر آید بمن گفت چون فردا بنزد من آئی مرا در زیر این درخت مرده یابی آنگاه مرا غسل ده و با کفنی که در زیر سر من خواهد بود مراکفن کن و بمن نماز کرده درین ریگستان بخاکم بسپار و این خرقه و انبان و عصا با خود ببر هر وقت کسی بیاید اینها را از تو بخواهد تو اینها با و برسان آنمرد گفته است که من از سخن او در عجب شدم و آنشب را بخفتم چون بامداد شد بانتظار بنشستم چون هنگام ظهر بر آمد وصیت او را فراموش کردم نزدیک عصر ملهم شدم بسرعت بسوی او رفته او را در زیر همان درخت مرده یافتم و در زیر سر او کفنی تازه دیدم که رایحه مشک از آن همی آمد پس من او را غسل داده کفن کردم و برو نماز گذارده بخاکش سپردم پس از آن از نیل بگذشتم و هنگام شام بود که بجانب غربی بیامدم و خرقه و عصا انبان با من بود چون با مداد شد و دروازه را بگشودم جوانی را که از جمله مغنیان بود دیدم که جامهای لطیف پوشیده و اثر حنا دارد و همی گرید چون نزدیک رسیدم بمن گفت تو فلانی گفتم آری گفت امانت بیاور گفتم امانت کدام است جوابداد خرقه و انبان امانتی است که بتو سپرده اند گفتم ترا با آنها چه کار است گفت چیزی نمیدانم بجز اینکه دوش در بزم عیش فلان بسر بردم و تا سحرگاهان تغنی میکردم چون هنگام سحر برآمد از بهر راحت بخفتم ناگاه شخصی با من گفت که خدایتعالی روح فلان ولی را قبض کرد و ترا بجای او بنشاند اکنون نزد فلان ملاح شو و خرقه و انبان و اعصا از و بگیر که آن ولی آنها را از برای تو سپرده ملاح گفته است که من آنها را بیرون آوردم و باو دادم در حال او جامهای خود بکند و آن خرقه بپوشید و مرا در آنجا گذشته برفت من بسبب اینکه از این مکرمت محروم ماندم همی گریستم تا اینکه شب درآمد من بخفتم خدایتعالی را در خواب دیدم که بمن گفت ای بندۀ من آیا بر تو نا هموار است که او را بسوی خود بازگردانم بدانکه این نعمتها از فضل من است بهر کس که خواهم عطا کنم و من بهمه چیز توانا هستم در آنحال من این ابیات برخواندم

  ای کمینه بخششت ملک جهان من چگویم چون چگونم چون تو میدانی نهان  
  ای بداده رایگان صد چشم و گوش نی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش  
  بی طلب مان این طلب تو داده ای گنج احسان بر همه بگشاده ای  
  کم نخواهد گشت دریا زین کرم از کرم دریا نگردد هیچ کم