هزار و یکشب/جوان کریم
(حکایت جوان کریم)
و از جمله حکایتها اینستکه خالد بن عبدالله قشیری امیر بصره بود روزی جماعتی پسر نیکو رو و خردمند را گرفته بنزد امیر آوردند امیر خالد از قصه ایشان باز پرسید ایشان گفتند این پسر دزد است و ما این پسر را دوش در منزل خود گرفتیم چون خالد بسوی آن پسر نظر کرد از حسن و نظافت او شگفت ماند در حال مکان را خلوت کرد و آن پسر را بنزدیک خود خوانده از قصه او سؤال کرد آن پسر گفت این جماعت راست میگویند و کار همانست که گفتند خالد گفت ترا باینصورت جمیل چه بر اینکار بداشت آن پسر گفت طمع در مال باینکارم بداشت و از قضای حق نتوان گریخت پس خالد باو گفت مادرت بعزای تو نشیند مگر ترا باین نیکوئی و جمال و خردمندی و کمال منع کننده ای نبوده است که ترا از دزدی منع کند آن پسر گفت ای امیر این سخنان بگذار و آنچه که حکم پروردگار است جاری کن که پاداش عمل من همین است و خدا هیچ بنده را ستم نکند پس خالد ساعتی بفکرت فرورفت و در کار آن پسر حیران بود آنگاه باو گفت اعتراف تو در میان مردم مرا بتردید و تشکیک همی اندازد و گرنه من بتو گمان دزدی نمیبرم شاید ترا بجز سرقت حکایتی باشد اگر ترا حکایتی هست بمن بازگو آن پسر گفت ایها الامیر بجز آنچه اعتراف کردم چیزی به خاطرت راه مده مرا هیچگونه قصه ای نیست که او را شرح دهم مگر اینکه من بخانه اینها داخل گشته دزدی کردم ایشان مرا بدیدند و بگرفتند و بنزد تو آوردند چون خالد سخنان آن پسر بشنید فرمود او را در زندان کردند و منادی را امر کرد که در بصره ندا در دهد باینکه هر کس دوست میدارد که بتفرج فلان دزد در آید و بریدن دست او را مشاهده کند فردا در فلان مکان حاضر آید پس آن پسر در زندان جای گرفت و قید آهنین در پایش نهادند آهی کشیده آب از دیدگان بریخت و این دو بیت بر خواند
آن نه عشق است که از دل بزبان میآید | و آن نه عاشق که ز معشوق بجان میآید | |||||
عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع | پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید |
چون زندانبانان این شعر بشنیدند بنزد امیر خالد آمده او را آگاه کردند که این جوان عاشق است چون شب در آمد پرده ظلمت بجهان فرو آویخت امیر خالد آن پسر را بخواست و با او سخن گفت آن پسر را بسیار خردمند ادیب و ظریف و هوشیار دید فرمود طعام از بهر او بیاوردند پس از آن پسر خوردنی بخورد و ساعتی با امیر خالد حدیث گفتند آنگاه امیر خالد گفت من دانستم که ترا بجز دزدی حکایتی هست فردا چون قاضی حاضر شود و مردمان جمع آیند و از تو سؤال کنند که دزدی کرده یا نه تو اعتراف مکن سخنی بگو که از بریدن دست برهی که پیغمبر علیه السلام فرموده است ادرو الحدود بالشبهات پس از آن امیر از آن امیر خالد او را بزندان بفرستاد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و نود و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت امیر خالد جوان را بزندان بفرستاد آن شب را بزندان اندر بروز آورد چون روز بر آمد مردمان بتفرج آن پسر در مکان موعود گرد آمدند و در بصره از مرد و زن هیچ کس نماند مگر اینکه بتماشای عقوبت آن پسر بدر آمدند و امیر خالد نیز با بزرگان بصره سوار گشته بدان مکان در آمدند و قاضی را نیز بخواستند آنگاه بحاضر آوردن آن پسر بفرمود در حال آن پسر را بازوان بسته و پای در قید آهنین بیاوردند و هیچکس او را در آن حالت ندید مگر اینکه بدو بگریست و زنان را آواز بگریه و شیون بلند شد قاضی فرمود زنان را ساکت کردند آنگاه بآن جوان گفت که خصمهای ترا گمان اینست که تو بخانه ایشان داخل گشته مال ایشان دزدیده ای ولی ای جوان شاید که تو بقدر نصاب ندزدیده باشی آن پسر گفت تمامت نصاب دزدیده ام قاضی گفت شاید تو در آن مال شریک باشی آن پسر گفت لا والله همۀ مال از ایشان بوده است مرا درو حقی نبود پس خالد در خشم شد و خود برخاسته بسوی آن پسر آمد و تازیانه بروی بزد و این دو بیت برخواند
گر شوی سفله را نصیحت گوی | نزد او سهل و سرسری باشد |
آنگاه فرمود دست او را ببرند پس سیاف کاردی برنده از غلاف کشید آن پسر دست پیش برد و سیاف کارد بردست او نهاده همیخواست دست او را از ساعد جدا کند که ناگاه دخترکی از میان زنان بشتاب هر چه تمامتر بیرون آمد که جامه کهنه و چرکین در برداشت پس فریاد برآورده خود را بر آن پسر بینداخت و نقاب از روی چون قمر یکسو کرد مردمان آوازها بلند کردند و از جمعیت بحمایت برآمدند نزدیک شد بسبب این حادثه فتنه برپا شود آنگاه دخترک بآواز بلند ندا در داد و گفت ایها الامیر ترا بخدا سوگند میدهم در بریدن دست او شتاب مکن تا این رقعه بخوانی پس آن دخترک رقعه بامیر خالد داد امیر خالد رفته بگشود و بخواند این سه بیت در آن نوشته یافت
آیا امیر مظفر بدان و آگه باش | که هست عاشق من این جوان پاک سرشت | |||||
شگفت نیست که از دست بگذرد عمدا | که جاه و مال بسودای من ز دست بهشت | |||||
بود نه دزد و بدزدی همیکند اقرار | که فاش کردن سر است پیش عاشق زشت |
چون خالد ابیات بخواند از مردم بیکسورفته تنها بایستاد و دخترک را طلبیده حکایت باز پرسید دخترک گفت که این پسر عاشق منست و بقصد زیارت من بخانه ما در آمد سنگی به آگاهانیدن من بخانه انداخته بود و پدر و برادرانم صدای سنگ شنیده بیرون رفته بودند چون این جوان ایشان را بدید بجمع آوردن چیزهای خانه پرداخت و خویش را چنان بنمود که دزدی همیکند و قصدش این بود که پرده از معشوقه اش برداشته نشود پس چون پدر و برادرانم او را در این حالت بدیدند او را بگرفتند و بتهمت دزدی بنزد امیر بیاوردند او نیز بسرقت اعتراف کرد تا من رسوا نشوم و خود را از غایت جوانمردی بدین ورطه بزرک بینداخت پس خالد گفت بخدا سوگند سزاوار نیست که در آوردن حاجت این جوان بکوشم آنگاه پسر را نزد خود خوانده جبین او را بوسه داد و پدر دخترک را بخواست و باو گفت ایها الشیخ ما قصد کرده بودیم که دست این جوان ببریم و لکن خدا مرا از این خطر نگاه داشت و اکنون ده هزار درم بدین پسر عطا کنم از آنکه او دست خود را از بهر پاس ناموس تو و ناموس دختر تو بدل کرده بود و دختر ترا نیز ده هزار درم عطا کنم که او مرا بیاگاهانید و از این خطر مرا باز داشت و از تو همی خواهم که اجازت دهی تا دختر ترا بدین پسر تزویج کنند آن شیخ گفت ایها الامیر جواز دادم پس خالد شکر خدا بجا آورد و بزمی نیکو شایسته از برای عقد فرو چید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نود و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت امیر خالد مجلسی نیکو از بهر عقد بیاراست و دخترک ماه روی را بآن پسر تزویج کرد و فرمود که بیست هزار درهم را با دخترک بخانه آن پسر بردند و مردمان بصره فرحناک و شادان بازگشتند و من عجب از آن روز روزی ندیدم که آغاز آن روز گریه و اندوه و انجامش نشاط و سرور بود