هزار و یکشب/حاتم و ذوالکرع

(حکایت حاتم و ذوالکراع)

از حاتم طائی حدیث کنند که چون خاتم بمرد او را در سر کوهی بخاک سپردند در سر گور او از سنگ حوضی ساختند و صورت دخترانی پریشان مو و گشاده گیسو در سنگ نقش کردند و در پای آن کوه نهری بود روان که هر گاه کاروانیان در سر آن نهر فرود می آمدند تا هنگام بامداد آواز ناله و شیون بشنیدند پس چون صبح میشد هیچکس جز صورتهای دختران که در سنگ نقش بودند نمی یافت گویند وقتی ذوالکراع ملک حمیر در آنجا فرود آمد و شبی در آنجا بروز آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و شصت و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت گویند که وقتی ذو الکراع ملک حمیر شبی را در آنجا بروز آورد چون آواز شیون و گریستن بشنید گفت سبب این ناله و فریاد چیست باو گفتند گور حاتم طائی در اینجاست و در سرگور او حوضی است از سنگ و صورت دختران مو پریشان در سنگ نقش کرده اند و هر شب آواز ناله و شیون بگوش فرود آیندگان همی آید پس ذو الکراع ملک حمیر حاتم را سخریه و استهزء کرده با حاضران گفت که ما امشب مهمان حاتم طائی هستیم گرسنه ایم و از حاتم تمنای ضیافت داریم پس از ساعتی خواب بر او غلبه کرد و هراسان از خواب بیدار گشت و گفت ای طائفة عرب بیائید و اشتر مرا بیاورید چون اشتر را بیاوردند دیدند که اشتر لرزانست پس ذوالکراع فرمود اشتر نحر کردند و گوشت او را بریان کرده بخوردند پس از آن حاضران سبب آنرا از ذوالکرام جویان شدند گفت چون من بخفتم حاتم طائی را در خواب دیدم که شمشیر در دست گرفته بسوی من آمده گفت تو پیش ما آمده در حالتی که ما را چیزی نیست آنگاه اشتر مرا با همان شمشیر نحر کرد چون از خواب بیدار شدم شما را گفتم که اشتر مرا دریابید و میدانم که اگر شما نحرش نکرده بودید هر آینه میمرد پس چون روز برآمد ذوالکراع اشتر یکی از یاران خود را سوار گشته او را ردیف خود کرده همیرفتند چون چاشتگاه شد سواری دیدند که باشتری سوار است و مهار اشتری دیگر در دست دارد و شتابان همی آید باو گفتند تو کیستی گفت من عدی بن حاتم طائی هستم پس عدی بن حاتم گفت ذوالکراع امیر حمیر کدام است ذوالکراع را باو بنمودند آنگاه بذو الکراع گفت برین اشتر سوار شو که اشتر ترا پدر من نحر کرده و من این اشتر بجای او آورده ام ذوالکراع گفت این خبر بتو که گفت عدی بن حاتم گفت من دوش خفته بودم پدرم در خواب بمن گفت ای عدی بدان که ذو الکراع ملک حمیر از من ضیافت خواسته و من اشتر او را نحر کردم تو او را با اشتری دریاب که سوار شود و عذر بخواه که در نزد من چیزی نبود پس ذوالکراع اشتر را گرفته از جود و سخای حاتم در شگفت بماندند