هزار و یکشب/حمزةبن‌مغیره

حکایت ضمرة بن مغیره

و نیز حکایت کرده اند که شبی هرون الرشید را بی خوابی سخت بگرفت اصمعی را با حسن خلیعی حاضر آورد و بایشان گفت با من حدیث گوئید و ای حسین تو بحدیث گفتن ابتدا کن حسین گفت ایها الخلیفه سالی از سالها قصیده ای در مدح محمد بن سلیمان ربیعی گفته بسوی بصره رفتم محمد بن سلیمان قصیده را تحسین کرده مرا به اقامت بفرمود من روزی برون آمده از راه مهالیه بسوی مرید روان شدم گرمی هوا در من اثر کرد بدری بزرگ نزدیک شدم که آبی بنوشم ناگاه دخترکی دیدم چون سرو خرامان که توده عنبر بر ارغوان شکسته و از سنبل بر سمن پیرایه بسته نرگس از حسرت چشمانش بی خواب و سنبل از رشک زلفکانش در تاب بود عارضی چون ماه دو هفته و رشته لؤلؤ در عقیق نهفته واله و حیران در دهلیز باین سوی و آن سوی همی رفت و همیآمد و او در نکوئی چنان بود که شاعر گفته

  تا سر زلف تو آنگونه پریشان باشد هیچ دل نیست که وی را سرو سامان باشد  
  راستی را لب و دندان ترا شاید گفت اگر از لعل ور گوهر لب و دندان باشد  
  ور ز رخسار و شب زلف تو هر کس که بدید وان سبب روز و شب او همه یکسان باشد  

ایها الخلیفه چون در بگشودم که آن آهو خرام را سلام کنم کوی و برزن از بوی مشک و عنبر پر شد پس او را سلام دادم بآوازی خفیف و دلی حزین رد سلام کرد با وی گفتم ای خاتون شیخی هستم غریب تشنگی بر من غالب شده آیا به یک آب مرا می نوازی یا نه گفت ایشیخ از من دور شو که من از آب و نان بمحنت مشغولم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و نود و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت دخترک گفت من از آب و نان بمحنت مشغولم گفتم ایخاتون سبب چیست گفت از آنکه من بکسی عشق دارم که انصاف نمی کند و کسی را میخواهم که او مرا نمی خواهد گفتم ای خاتون آیا در روی زمین کسی هست که تو او را بخواهی و او ترا نخواهد گفت آری نخواستن او بسبب فزونی حسن و جمالی است که دارد گفتم درین دهلیز از بهر چه ایستاده گفت راه از اینجاست و این وقت هنگامی است که او از اینجا بگذرد من باو گفتم ایخاتون آیا هیچ وقتی در یک جا با یکدیگر حدیث کرده اید آهی بر کشیده سرشک از دیده روان ساخت و گفت دیرگاهی با هم بسر برده ایم گفتم ایخاتون ترا عشق بدین جوان به کدام پایه است گفت اگر گاهی من او را ناگهان ببینم خون و روح از تن من دور شوند یک هفته و دو هفته صورت بی جان باشم گفتم ایخاتون سبب جدائی در میان شما چه شد گفت گردش کردن روزگار ما را از هم جدا کرده و حدیث من و او طرفه حدیثی است و آن اینست که در روز عید نوروز تنی چند از دختران بصره را نزد خود بخواندم و در میان ایشان دخترکی بود بدیع الجمال که مرا بسی دوست میداشت چون بنزد من آمد مرا در آغوش گرفت و مرا ببوسید پس از آن خلوت کرده بباده گساری بنشستیم و او با من و من با او ملاعبت میکردیم گاهی او بر سینه من بود و گاهی من بر سینه او بودم در آنحال او را مستی بر آنداشت که دست به بند شلوار من بنهاد بند شلوارم گشوده شد ولی در میان ما با کسی چیزی نبود آنگاه شلوار من بیفتاد و در هنگامی که ما را حالت این بود معشوق من بی خبر از در در آمد و این حالت را از ما مشاهده کرد در خشم گشته بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و نودو پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آن دخترک گفت اکنون من ازو معذرت همی خواهم ولی او بگوشه چشم بر من نگاه نمیکند و حرفی بمن نمی نویسد و رسولی پیش من نمی فرستد گفتم ایخاتون این جوان که میگوئی از عربت یا از عجم گفت ای شیخ از جمله بزرگان بصره است باو گفتم آیا پیر است یا جوان خشمگین بسوی من نظر کرده گفت تو مگر کم خردی او جوانی است ماهروی و هنوز خط بعارضش نرسته است و او را عیبی نیست بجز اینکه با من نا مهربانست پس من باو گفتم نام او چیست گفت ترا با نام او چکار است گفتم همی خواهم که با او ملاقات کنم و در وصل شما بکوشم دخترک گفت نام او بشرطی گویم که رقعه از من بسوی او ببری گفتم چنین کنم گفت نام او ضمرة بن مغیره است و کنیت او ابو السخا و او را خانه در مرید است پس از آن دخترک دوات و کاغذ خواسته آستین از ساعد بلورین بر کرد و بعد از نام خدا بنوشت ایخواجه در آغاز رقعه ترک دعا کردم که اگر مرا دعا با جابت میرسید تو از من جدا نمیشدی و اکنون مرا از تو تمنائی جز این نیست که در وقت گذشتن ازین راه من از دهلیز بسوی تو نظری کنم که از آن نظر روان رفته بسوی من باز آید و از آن بزرک تر تمنای من اینست که با دست خود خطی بمن بنویسی که من آنخط را بدل شبهای وصل گیرم که آن شبها ترا بخاطر اندر است ای خواجه اگرچه من لایق دوستاری تو نیستم ولی اگر مسئلتم را اجابت کنی شکر تو بجای آرم و خدایتعالی را حمد گویم و السلام پس دخترک رقعه بمن داده بیرون رفتم و بدرخانه محمد بن سلیمان روان شدم در آنجا مجلسی دیدم که همه بزرگان در آنجا جمع آمده اند و در میان ایشان پسری دیدم که بزم ازو آراسته من نام آن پسر جویان گشتم او ضمرة بن مغیره بود با خود گفتم حق بجانب آن دخترکست که در جدایی چنین ماه روی شکیبا نتوان شد پس از آن برخاسته قصد مرید کردم و بدر ضمرة بن مغیره بایستادم تا اینکه او باغلامان و خادمان انبوه بازگشت من برخاسته او را دعا گفتم و رقعه بدو دادم چون رقعه بخواند و مضمون بدانست گفت ای شیخ ما دیگری بجای او گرفته ایم اگر سر آن داری که بدل او ببینی بدرون آی من بدرون رفتم آن جوان دخترکی را آواز داد چو دخترک بیامد دیدم دختریست آفتاب روی و سرو قامت ضمرة بن مغیره رقعه بدو داد و باو گفت جواب این بازگوی چون آندختر رقعه بخواند گونه اش زرد شد و بمن گفت ای شیخ از کردار استغفار کن ایها الخلیفه در حال من بیرون آمدم و لنگ لنگان همی رفتم تا بخانه دخترک رسیدم دستوری خواسته بنزد او شدم خبر بازپرسید گفتم جز نومیدی خبری ندارم دخترک گفت باکی نیست از قدرت خدایتعالی غافلی آنگاه پانصد دینار زر بمن بداد من از خانه بدر آمدم چون روزی چند بگذشت من از آنمکان در میگذشتم که غلامان و سواران بر در آن خانه دیدم که از جانب ضمرة بن مغیره بودند و از آندخترک تمنی میکردند که بسوی ضمره باز گردد و آندختر قمر منظر میکفت لا و الله که بروی او نگاه نخواهم کرد و من از بهر شماتت ضمرة بن مغیره سجده شکر بجا آوردم و نزد دختر شدم آنماه روی رقعه ای بمن داد که آن وقعه همه عجز و نیاز و عذر خواهی بود پس از آن دختر مشتری طلعت هدیتهائی که ضمیرة بن مغیره بدو فرستاده بود بمن بنمود سی هزار دینار قیمت داشت پس از چندی همان دخترک را دیدم که بضمرة بن مغیره تزویج کرده بودند هرون الرشید گفت اگر ضمره بر من سبقت نمیکرد من آندخترک را تزویج میکردم