هزار و یکشب/دعبل خزاعی

(حکایت دعبل خزاعی)

و از جمله حکایتها اینست که دعبل خزاعی گفته است که من در دروازه کرخ نشسته بودم ناگاه دخترکی بر من بگذشت که من از و نیکو روی ترکسی ندیده بودم و در راه رفتن چنان متمایل بود که دل نظارگان اسیر میکرد چون مرا چشم بروی افتاد دلم بطپید بدانسان که گمان کردم دل از سینه من بپرید بس من این بیت بر خواندم

  از من ستم رسیده تری نیست شاه را گر گوش میکند سخن دادخواه را  

در حال دخترک بسوی من نظر کرد و این بیت در جواب من بخواند

  بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد  

مرا سرعت جواب و حسن منطق او مدهوش کرد دوباره این بیت بخواندم

  منم و دلی که دایم بدو دست دارم او را اگرش نگاه داری بتو میسپارم او را  

دخترک در جواب این مصراع برخواند:

هر که بینی دوست دارد دوستدار خویش را

هرگز بگوش من از این شیرین تر سخنی نرسیده و روئی نیکوتر از روی او چشمم ندیده بود پس من دوباره این بیت بخواندم

  مرا با عاشقی خوش بود هموار کنون خوشتر که در خود یافتم یار  

در حال تبسمی کرد که من از آن دهان و دندان نکوتر دهانی و دندانی ندیده بودم پس در جواب من این بیت بخواند:

  نه دلداری چو تو دیدست عاشق نه یک عاشق چو من دید است دلدار  

در حال من بر خاسته دست او را بوسیدم و باو گفتم ترا بخدا سوگند میدهم از پی من بیا که از چون توئی بچون منی عنایت و رحمت همی شاید آندخترک از پی من روان شد و در آنوقتها مرا منزلیکه لایق چنان ماهروی باشد نبود ولی با مسلم بن ولید صداقتی در میان داشتم قصد منزل او کردم چون در بکوفتم بیرون آمد و مرا سلام داد من با و گفتم دوستان را از بهر چنین روز ذخیره کنند گفت درون بیائید ما بدرون رفتیم او را بسیار فقیر دیدم پس دستارچه بر آورده بمن بداد و گفت اینرا ببازار برده بفروش آنچه خوردنی و نوشیدنی ضرور باشد بخر من بسرعت بسوی بازار رفته دستارچه بفروختم خوردنی گرفته بسرعت باز گشتم مسلم بن ولید را دیدم که با آنزن زهره جبین در سردابه خلوت کرده چون آمدن من احساس کرد از جای برجسته بسوی من آمد و با من گفت ای ابوعلی بسبب این نکوئی که با من کردی خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد و ترا بثواب او برساند و او را در قیامت از حسنات تو بگرداند پس طعام و شراب از من گرفته در بروی من ببست مرا سخن او بخشم آورد نمیدانستم که چه کار کنم و او پشت در ایستاده از شادی همی خندید چون مرا درین حالت بدید گفت یا ابا علی بجان منت سوگند میدهم بگو این دو بیت از کیست

  تشنه سوخته بر آتش حیوان چو رسد تو مپندار که از پیل دمان اندیشد  
  ملحد گرسنه در خانه خالی پر خوان عقل باور نکند کز رمضان اندیشد  

مرا خشم افزون گشت او را دشنام دادم تبسمی کرده گفت ای احمق قلتبان تو خود بمنزل من آمدی و دستارچه بمن بفرو ختی و بقیمت آن خوردنی و نوشیدنی خریدی اکنون خشم تو با کیست گفتم بخدا سوگند راست گفتی که مرا بحماقت و قلتبانی نسبت دادی این گفتم و از در خانه او باندوه زیاد باز گشتم و تا امروز مرا دل از آن کار میسوزد و تا اکنون آن زنرا ندیده ام