هزار و یکشب/سفر دوم سند باد
(سفر دوم سند باد بحری)
و گفت برادران بدانید که من بدانسان که روز گذشته از برای شما حدیث کردم در عیش و نشاط بی اندازه بسر می بردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب پا نصد و چهل سوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سند باد بحری با یاران خود جمع آمده بایشان گفت چون که من در غایت خوشوقتی بودم تا اینکه روزی از روزها بخاطرم گذشت که بشهرهای دیگر سفر کنم و شهرها و جزیره ها را تفرج نمایم و اکتساب معیشت کنم آنگاه سفر را آماده گشته مالی بسیار بیرون آورده بضاعت نیکو و شایسته خریده بار بستم و بساحل آمده کشتی بزرگ و محکم که بادبانهای حریر و مردان دلیر و اسلحه شایان داشت پدید آوردم و در آنجا مکان کرایه کرده بارها برو بنهاده و با جمعی از بازرگانان نشسته در همانروز سفر کردیم باد مراد وزیدن گرفت از دریائی بدریائی و جزیرة بجزیرة میرفتیم و در هر مکان که کشتی نگاه میداشتند بازرگانان و توانگران بیع و شری کنندگان پیش میآمدند، میخریدیم و میفروختیم و درین حالت بسر میبردیم تا اینکه قضا و قدر ما را بجزیره بزرگتر برسانید که درختان بسیار و میوه های آبدار و شکوفه های الوان و مرغهای خوش الحان و چشمهای روان داشت و لکن در آنجا دیاری نبود پس ناخدا کشتی در آنجا بداشت بازرگانان و اهل کشتی بجزیره در آمدند و بتفرج مشغول شدند من نیز با کسانی که از کشتی بدر آمده بودند بجزیره در آمده در کنار چشمۀ صاف نشسته خوردنی که با خود داشتم بخوردم و نسیم معطر بمن بوزید آنگاه خواب مرا درربود من راحت یافتم و از آن نسیم خوشبو و رایحه نیکو لذت بردم وقتی که برخاستم در آنمکان از انسیان و جنیان کس نیافتم و از کشتی و اهل کشتی اثری برجای نبود و هیچ یک از بازرگانان و ملاحان یاد از من نکرده مرا در جزیره گذاشته رفته بودند من بچپ و براست نگاه کرده جز خود کسی ندیدم بسی محزون شدم و نزدیک شد که زهره من از غایت اندوه و حزن بشکافد و با من چیزی از مال دنیا و خوردنی نبود تنها در آن جزیره ماندم و از زندگی نومید شده با خود گفتم ما کل مرة تسلم الجرة اگر در سفر نخستین کسی یافتم که مرا به آبادی رساند هیهات که این بار کسی پدید شود که مرا بآبادی رساند پس از آن گریان شدم و بخویشتن نوحه میکردم و خود را ملامت میگفتم و از سفر خود پشیمان بودم که چرا چنان راحت و شادیرا که در شهر بغداد داشتم رها کرده و دوباره محنت سفر و رنج غربت بگزیدم و حال آنکه مرا بچیزی حاجت نبود الغرض آن رنجها که در سفر نخستین برده بودم بخاطر آورده از بیرون آمدن از بغداد و سفر کردن در دریا بندامت اندر بودم و از غایت ملالت بسان دیوانگان شدم آنگاه برخاسته در جزیره بچپ و راست میرفتیم و در یک جای نشستن نمیتوانستم ناچار بدرختی بلند بر شدم و از آنجا بچپ و راست نظر میکردم جز آب و آسمان و درختان جزیره چیزی نمی دیدم چون نیک نظر کردم در جزیره چیز سفید بزرگی دیدم از درخت بزیر آمده بانسو رفتم چون بدو رسیدم دیدم که قبه ای است گرد و بزرک بدور او بگشتم در از برای آن نیافتم و بس نرم و لغزنده بود که بدرون آن رفتن نتوانستم دور آن را بپیمودم پنجاه گام بود در فکر حیلتی بودم که برو داخل شوم حیلتی نیافتم در غایت حیرت باینسوی و آنسوی همی گشتم تا اینکه آفتاب از چشم من ناپدید شد و هوا تاریک گشت گمان کردم که ابر پیش آفتاب بگرفت سر برداشته نیک نظر کردم پرنده بزرگ جثة عریض الاجنحه دیدم که در هوا میپرید و آفتاب بسبب او ناپدید گشته بود از آن پرنده در عجب شدم آنگاه مرا حکایتی بخاطر آمد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و چهل و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت سندباد بحری گفته است که حکایتی بخاطر آوردم که او را در زمان گذشته از سیاحان و مسافران شنیده بودم که در پاره ای از جزایر پرنده بزرگی هست که او را رخ گویند که کودکان خود را بگوشت پیل طعمه دهد دانستم که قبۀ سفید تخمی از تخمهای رخ است من از آن پرنده و تخم در عجب بودم و در آفریده های پروردگار بحیرت اندر ممانده خدایتعالی را حمد و ثنا میکردم و چشم بر آن پرنده داشتم که بسوی آن قبه فرود آمده و او را بزیر بگرفت و بخفت و در آنهنگام من برخاسته دستار از سر بگشودم و او را مانند طناب بتابیدم سری ازو بمیان بسته سر دیگر او بپای همان پرنده محکم بستم و با خود گفتم شاید که این مرا بشهر و آبادی برساند و بهر جا که برد از نشستن درینمکان بهتر خواهد بود پس آنشب را بیدار ماندم از ترس آنکه مبادا بخوابم و آنمرغ مرا غافل بر دارد چون فجر بدمید مرغ از روی تخم بر خاسته بانگی بلند بر آورده بهوا بلند شد و مرا نیز بلند کرده چندان بالا رفت که من گمان کردم که پرهای او بر آسمان میساید پس از آن فرود آمد و مرا فرود آورد تا اینکه بمکانی بلند برسید چون من خویشتن بر زمین دیدم بسرعت پیش رفته خود را از پای او بگشودم و از و بسی بیم داشتم ولکن مرا ندید و احساس نکرد چون دستار از پای او گشوده خلاص یافتم بکناری ایستاده بودم که آنمرغ چیزی بچنگال گرفته پرید چون دیدم ماری بود بس بزرک او را از زمین بر داشته بسوی دریا روان شد من از بزرگی آن مار در شگفت ماندم و بحیرت در آنمکان میرفتم خود را در جایی بلند یافتم که در پای او بادیه بزرک و فراخنای بود و در پهلوی بادیه کوهی بود بس بلند که کس قدرت فراز رفتن او نداشت آنگاه من پشیمان گشته خود را ملامت کردم که چرا از جزیره بدر آمدم و از بهر چه خود را از پای مرغ بگشودم کاش در همان جزیره بودم که خوردنی در آنجا یافت میشد و آنجا بسی بهتر ازینمکان بود سبحان الله از مصیبتی خلاص نگشته بمحنتی بزرگتر و سخت تر از آن بیفتادم پس از آن بر خاسته دل قوی داشتم و در بیابان قدم نهاده میرفتم زمین آن بیابانرا سنک الماس یافتم و در آن بیابان مارها و افعیها بودند که به تخیل همی مانستند و از بس بزرک بودند فیل را توانستند فرو برند و آنمارها از بیم مرغ رخ در شبها آشکار میشدند و روزها پنهان میگشتند که مبادا رخ آنها را برباید و رخ را عادت این بود که آنها را میبر بود و پاره پاره میکرد و سبب اینکار معلوم نبود پس من در آن بیابان ماندم و از کرده خویش پشیمان بودم و با خود میگفتم بدا بحال من که در هلاک خویش عجول شدم و در مرک خود بکو شیدم پس در آن بیابان میرفتم و جایی که در آنجا بسر برم نمییافتم و بسی بیم از آنمارها داشتم خوردن و نوشیدن فراموش کرده بخویشتن مشغول بودم که غاری در آن نزدیکی پدید شد بآنسوی رفته دریچه یافتم از دریچه بغار اندر شدم درآنجا سنگی بود بزرک آنسنک را بجنبانیده در غار را بسنک بگرفتم و خود درون غار بودم و با خود گفتم حمد خدایرا که بدین مکان آمده ایمن شدم چون روز بر آمد بیرون رفته منتظر لطف الهی شوم پس از آن بغار نگاه کرده ماری بزرگ دیدم که در صدر غار بر روی تخم خود خوابیده بود تن من بلرزه در آمده کار خود بقضا و قدر سپردم چون فجر بدمید سنک از در غار بیکسو کردم و از غار بدر آمدم ولی از مشقت بیداری و رنج گرسنگی و غایت بیم مانند مست شراب مدهوش بودم و در آن بادیه حیران همیرفتم که ناگاه لاشه بزرگی افتاده دیدم و در آنجا کسی نیافته بشگفت فرو مانده بفکرت اندر شدم و حکایتی را که از بازرگانان و سیاحان شنیده بودم بخاطر آوردم که در کوه الماس خطرهای بزرگ است کسی بدانجا نتواند رفت و لکن بازرگانان چون خواهند سنگ الماس پدید آورند حیلتی سازند و گوسفندی را کشته پوست از وی بردارند و گوشت او را شرحه شرحه کنند و از آنکوه ببادیه براندازند پس از کشته گوسفند بسنگهای الماس بیفتد سنگها بدو بچسبند آنگاه پرندگان از کرکس و رخ بآن لاشه بنشینند و آنرا بچنگال گرفته بفراز کوه برشوند در حال بازرگانان بسوی پرندگان آمده بانک بر آنها زنند و پرندگان از آن لاشه دور شوند بازرگانان پیش آمده سنگهای الماس را که بر آن لاشه چسبیده بر کنده و بشهر های خویشتن ببرند و هیچکس بسنگ الماس نتواند رسید مگر باین حیلت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و چهل و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری تمامت آنچه در کوه الماس دیده بود بیاران خود حدیث کرد پس از آن گفت چون لاشه بدیدم و حکایت بخاطر آوردم بر خاسته بنزد لاشه بیامدم و از سنگهای الماس آنچه میتوانستم جمع آورده در میان جامه و جیب و آستین و بغل خود بگذاشتم تا اینکه سنگی بسیار گرد آوردم آنگاه دیدم که یکی لاشه بزرگ از بالای کوه بزیر افتاده من پیش لاشه رفته خود را بدستار بر آن لاشه بستم و بر پشت خوابیده او را بسینه گرفتم و در آن اثنا کر کسی بر آن لاشه فرود آمد او را بچنگال گرفته بهوا بلند کرد من نیز ازو آویخته بودم و آن کرکس همی پرید و من و لاشه را همی برد تا اینکه بفراز کوه برآمد و لاشه را بزمین نهاد و قصد کرد که لاشه را از هم بدرد و بخورد ناگاه آوازی بلند از پشت کوه برآمد کرکس برمید و بهوا بپرید من خویشتن از لاشه بگشودم و جامه من بخون او آلوده بود پس در پهلوی لاشه بایستادم در حال بازرگانی که بانک بکر کس بزد بسوی لاشه آمد چون مرا در آنجا ایستاده دید بترسید و بمن هیچ نگفت بنزد لاشه آمده او را این سو و آنسو کرده از از سنگهای الماس چیزی بر آن چسبیده نیافت فریاد بر آورده گفت واحسرتا این چه حالت است آنگاه من پیش رفتم بمن گفت تو کیستی و بدین مکان از بهر چه آمده ای من باو گفتم بیم مدار و هراس مکن من از بهترین انسانم و بازرگان بودم مرا حکایتی است عجیب و قصه ایست غریب و سبب آمدن من بدین مکان حدیثی طرفه دارد تو محزون مباش که با من بسی سنک الماس هست چیزی ترا کافی باشد بتو خواهم داد و سنگهائی با منست هر یک بهتر از تمامت آن سنگهاست که باین لاشه چسبیده پس در آن هنگام بازرگان آرام گرفته مرا دعا گفت و شکر بجا آورد و با من در حدیث شد بازرگانان که هر یک از از ایشان لاشه انداخته بود آواز من و او را بشنیدند و بسوی ما بیامدند ما را سلام کردند و مرا تهنیت گفتند من نیز تمامت قصۀ خود بایشان بگفتم و رنجی که در سفر برده بودم بدیشان شرح دادم و سبب رسیدن خود را بدانمکان بیان کردم پس از آن بخداوند لاشه که من بر او آویخته بودم چیزی بسیار از آن سنگها با خود داشتم بدادم فرحناک شد و مرا دعا گفت و بازرگانان بمن گفتند بخدا سوگند که ترا عمری تازه داده اند و گرنه هیچکس پیش از تو بدینمکان نرسیده که نجات یابد پس آنشب را در مکانی خوب و امن بخفتند من نیز با ایشان بخفتم و از اینکه از بادیة مارها خلاص یافته بآبادی رسیده بودم شادان و فرحناک بودم چون روز برآمد برخاسته در آن کوه بزرگ همیرفتیم و ماری بسیار میدیدم تا اینکه بجزیره درآمدیم و در آنجا درختان کافور بود و بزرگی هر درخت چندان بود که صد تن آدمی در سایه او میتوانستند نشست و اگر کسی میخواست از کافور آن چیزی جمع آورد از بالای درخت با سیخی بلند سوراخ میکرد آنگاه کافور ازو روان میشد و مانند صمغ سخت میگشت پس از آن همان درخت خشک گشته هیزم میشد و در آنجزیره نوعی از وحشیان بود که او را کرگدن میگفتند در جزیره بسان گاو و گاومیش میچرید و آن جانور از شتر بزرک تر بود و یکشاخ بلند در میان سر داشت که طول آن ده ذراع بود از پاره ای از سیاحان و مسافران شنیده ام که همان کرگدن پیل بزرک را بشاخ بردارد و در جزیره و سواحل میگردد و پیل در شاخ او مرده روغن پیل از گرمی آفتاب بچشمان او میریزد در حال نابینا شود آنگاه مرغ رخ آمده او را بچنگال گیرد و او را با لاشه پیل که در شاخ دارد از بهر اولاد خود طعمه برد و در آنجزیره یک نوع گاومیش دیدم که در نزد ما نظیر آنها بهم نمیرسد و من پاره ای از آن سنک هایی که برچیده بودم با بازرگانان معاملت کردم از ایشان درم و دینار و بضاعت تجارت گرفتم و با ایشان سفر میکردم و بشهرها و صنعتهای خدایتعالی تفرج مینمودم از بادیه بیادیه و از شهری بشهری روان بودیم و در همه جا بیع و شری میکردیم تا اینکه بشهر بصره برسیدیم و روزی چند در آنجا مانده پس از آن بشهر بغداد آمدیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و چهل و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سندباد بحری گفت چون بشهر بغداد رسیدم بخانه خود در آمده بسی سنک الماس و متاعهای گران قیمت و بضاعتهای نفیسه با خود آوردم عیال و پیوندان بر من گرد آمدند به مسکینان تصدق کرده بیاران ببخشودم و ببزرگان هدیت فرستادم پس از آن خوردنیهای لذیذ خوردم و نوشیدنیهای خوش مینوشیدم و جامهای فاخر میپوشیدم و هر کس که از سفر بازگشتن مرا میشنید بنزد من آمده و از حال سفر و چگونگی شهرها سؤال میگرد من خبر باز میگفتم و عجایب و غرایبی که دیده بودم بیان میکردم و رنجهایی که برده بودم باز مینمودم مردم از خبرهای مسن تعجب میکردند و در شگفت میماندند پس از آن سندباد گفت انشا الله فردا حکایت های سفر سیم از برای شما حدیث خواهم کرد پس چون سند باد حکایت سفر دوم بیاران فرو خواند شام بخوردند و سندباد بحری یکصد مثقال زر سرخ بسندباد حمال داده سندباد حمال زرها گرفته او را دعا گفت و شکر احسان بجا آورده راه خود در پیش گرفته برفت آنشب را بفرح و شادی بروز آورد چون بامداد شد فریضه صبح بجا آورد و بمقتضای دعودت بخانه سندباد بحری بیامد سلام داده با او بنشست تا اینکه باقی یاران شدند بخوردند بنوشیدند و شادی و نشاط و فرح و انبساط کردند آنگاه سندباد بحری سخن گفتن آغاز کرد و بحدیث سفر سیم زبان گشوده گفت