هزار و یکشب/سندباد بحری

(حکایت سندباد)

شهرزاد چون حکایت حاسب کریم الدین را با نجام رسانید گفت ایملک جوانبخت این حکایت عجیبتر از حکایت سند باد نیست ملک شهر باز گفت چگونه است حکایت سندباد شهرزاد گفت چنین گویند که در عهد خلافت هرون الرشید در شهر بغداد مردی بود بی چیز و پریشان حال که سند باد حمالش میگفتند پیوسته بارهای گران میبرد و از مزد حمالی روزی میخورد اتفاقا روزی از روزها که از اثر آفتاب آهن میگداخت و از گرمی هوا جگر حربا میسوخت سندباد پشته گران برداشته میرفت و از شدت گرما و گرانی بار مانده و رنجور گشته خوی از جبینش میریخت تا اینکه بدرخانه بازرگانی رسید که آب زده و رفته بودند هوائی داشت چون هوای بهشت و در پهلوی در خانه مصطبه ای بود بزرگ بار بر آن مصطبه گذاشت که لختی بر آساید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و سی و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت سند باد حمال از بهر راحت چون بار بر آن مصطبه گذاشت نسیمی معطر بر وی بیامد از آن نسیم خوش وقت شده در کناره مصطبه بنشست و از آنخانه نغمه و آوازهای نشاط انگیز و الحان مرغان نغمه سنج بگوشش آمد بنشاط اندر شد در حال برخاسته بخانه درون رفت در میان خانه باغی دید بزرگ و در آن باغ غلامان و خادمان و همه گونه اسباب عیش و بزرگی آماده یافت و رایحه طعام خوشبو بمشامش آمد آنگاه سر بآسمان کرده گفت ای پروردگار و آفریدگار و ای روزی دهنده جانوران از همه گناهان طلب آمرزش کنم و از تمامت عیوب بسوی تو باز میگردم که کسی را در حکم تو اعتراض نیست و از کرده توسئوال نتوان کرد توئی آن ذات پاک که هر کس را خواهی بی نیاز کنی و هر کرا خواهی محتاج گردانی یکیرا عزت دهی و بر یکی ذلت نهی ترا سلطنت قوی و تدبیر نیکوست بهر که خواهی روزی بسیار و نعمت بی شمار دهی چنانکه خداوند اینخانه را راحت بی پایان و نعمت فروان داده که از هوای خوب و مطعوم ومشروب گوارا لذت برو تمام است و عیش او در غایت انتظام و بندگان خود را بهر که هر چه سزا دیده آن داده یکی در عیش و طربست و یکی در رنج و تعب یکی را بخت پیروز است یکی چون من تیره روز پس از آن این ابیات بر خواند

  چگویم ازین گنبد تیز گرد که هرگز نیاساید از کار کرد  
  یکی را همی تاج شاهی دهد یکی را بدریا بماهی دهد  
  یکی را دهد توشه از شهدو شیر بپوشد بدیبا و خز و حریر  
  چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کز و چند یابی تو بهر  

چون حمال، ابیات بانجام رسانید خواست که بار برداشته روان شود ناگاه پسری خورد سال و نیکو رو و زیبا قد و پرنیان پوش از آنجا بدر آمد و آستین حمال گرفته باو گفت بخانه اندر آی که خواجه ام ترا میخواهد حمال دید که از گفته پسر سر نتواند پیچید و جز رفتن نزد خواجه گریزی نیست در حال بار در دهلیز خانه بدربان سپرده خود با همان پسر بخانه اندر آمد خانه ای دید که بنای او از نشاط ریخته و هوای او با طرب آمیخته است در آنجا بزمی یافت خرم و مجلسی خوشتر از باغ ارم که برادران صفا و خداوندان وفا در آن مجلس نشسته و بحدیث در پیوسته اند و از همه گونه نقل و میوه و گل و ریحان و خوردنیهای لذیذ و باده صاف انگوری فرو چیده اند و آلات سماع و طرب از چنک و عود و نای و دف کنیزان خوب روی را در کف است و هر کدام در مقام خویشتن بترتیب نیکو و آئین خوش صف کشیده اند و در صدر مجلس مردی بود محترم که آثار پیری در و پدید و موی سیهش سپید بود ولیکن خوش صورت و نیکو منظر و خداوند هیبت و وقار و عزت و افتخار بود سندباد حمال از مشاهده آنحالت مبهوت شد و با خود گفت اینخانه از بقعه های جنانست و یا خانه یکی پادشاهان آنگاه در غایت ادب پیش رفته مجلسیان را سلام داد وایشان را دعا گفته زمین ببوسید و سر بزیر انداخته بایستادچون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد سی و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سند باد بایستاد خداوند مجلس او را بنشستن دستور داد و بنزدیک خود خواند و او را خوش آمد گفته از بهر دلجوئیش با او آغاز سخن کرد و از هر سوی همی پرسید تا اینکه سفره بگستردند و خوردنیهای لذیذ و نیکو حاضر آوردند سند باد حمال پیش آمده نام خدا بزبان برد و بقدر کفایت خوردنی بخورد و دست شسته شکر نعمت بجا آورد آنگاه خداوند منزل گفت نام تو چیست و چه صنعت داری سند باد حمال گفت ایخواجه نام من سند باد حمال است که بار مردم بدوش کشم و مزد گرفته صرف زندگانی کنم خداوند خانه تبسمی کرده با و گفت ای حمال بدان که تو با من همنامی و مراسند باد بحری نام است ولکن ای حمال قصد من اینست که ابیاتی را که بر در خانه من میخواندی باز بخوانی تا من بشنوم جمال شرم کرد و با سند باد بحری بخدا سوگندت میدهم که بر من مگیر از آنکه رنج و مشقت و بی چیزی آدمی را کم خرد و بی ادب گرداند سندباد بحری گفت که شرم مدار که تو برادر منی و ابیات فرو خوان که مرا از آن ابیات بسی خوش آمد چون سند باد حمال میل او را بشنیدن ابیات بدانست ابیات بخواند و سند باد بحری را از ابیات عجب آمد و از شنیدن آنها در طرب شد و بحمال گفت بدانکه مرا قصه ایست عجیب که میخواهم ترا از آن با خبر کنم و تمامت ماجرا را که پیش از این نیک بختی و توانگری بر من رفته با تو باز گویم بدانکه من این سعادت در نیافتم مگر پس از رنجهای سخت و مشقتهای بزرگ و بیمهای بسیار و بدانکه بسی رنجها برده ام و هفت سفر کرده ام و در هر سفر مرا حکایتی غریب روی داده که از شنیدن آنها عقول حیران شود ولکن بدان که از قضا و قدر گریز نباشد