هزار و یکشب/عاشق محروم

حکایت عاشق محروم

و نیز مسرور خادم حکایت کرده است که شبی هرون الرشید را بی خوابی سخت در گرفت و بمن گفت ای مسرور از شعرا که بر در است من بیرون آمده جمیل بن معمر عذری را در دهلیز یافتم باو گفتم دعوت خلیفه را اجابت کن در حال با من بنزد خلیفه آمد خلیفه او را جواز نشستن داد و باو گفت ای جمیل در پیش تو چیزی از احادیث عجیبه هست یا نه گفت ایها الخلیفه کدام یک دوست تر داری چیزی را که دیده ام یا حکایتی که شنیده ام خلیفه گفت آنچه دیده ای باز گوی جمیل گفت ایها الخلیفه من شیفتۀ دختری بودم و او را دوست میداشتم و بسوی او آمد و شد میکردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و هشتاد و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت گفت بسوی او آمد و شد میکردم پس از آن پیوندان دخترک او را برداشته بناحیۀ دیگر کوچیدند من دیر گاهی او را ندیدم شوق او مرا مضطرب کرد و خاطرم برفتن سوی او مایل شد تا اینکه شبی از شبها شوق مرا بسوی او برانگیخت برخاسته بار بر اشتر بستم و دستار بر سر بنهادم و شمشیر بر میان بسته نیزه برداشتم و بر اشتر سوار گشته بیرون آمدم و بسرعت همی راندم تا شبی از شبهای تاریک که من از نشیب و فراز کوه و هامون به رنج اندر بودم و آواز شیران و گرگان و وحشیان از هر سو بلند میشد و از غایت بیم عقل من رفته و پیوسته نام خدای تعالی مرا در زبان بود و یا اینحالت همی رفتم که خواب مرا در ربود واشتر مرا به بیراهه کشید و من در خواب بودم که چیزی بر سر من بخورد من هراسناک بیدار شدم مرغزاری دیدم که درختان بسیار و نهرهای روان داشت و درختان آن مرغزار بیکدیگر بافته بودند من از اشتر بزیر آمدم و مهار اشتر بدست گرفته خلاصی همی جستم تا اینکه از میان درختان ببادیه در آمدم بار براشتر محکم کرده سوار شدم و نمیدانستم که بکدام سوی روم چشم بنواحی آن بادیه انداخته در سینه صحرا آتشی دیدم اشتر بسوی آن آتش براندم چون بآتش نزدیک شدم دیدم که آتش در خیمه است و نیزه ای در پیش خیمه برپاست و اسبی ایستاده و اشتری خفته است با خود گفتم این خیمه قصۀ بزرک خواهد داشت از آنکه درین صحرا کسی نیست پس از آن بسوی خیمه رفته سلام دادم پسری نوزده ساله از خیمه بدر آمد که جبینش مانند بدر درخشان بود و شجاعت از سیمای او آشکار میشد رد سلام کرده گفت یا اخ العرب گمان من اینست که راه گم کرده ای گفتم آری مرا براه دلالت کن گفت یا اخ العرب این سرزمین خوابگاه شیران است و امشب شبی است تاریک من از وحشیان بر تو ایمن نخواهم بود یک امشب در نزد من فرود آی چون فردا شود راه بر تو بنمایم من از اشتر فرود آمده زانوی اشتر ببستم و جامه سفر را برکندم و ساعتی بنشستم که آنجوان برخاسته گوسفندی را ذبح کرد و آتشی بیفروخت و بخیمه اندر آمد سیخهائی نظیف و نمکی سفید برداشته از آنگوشت پاره پاره همی برید و در آتش پخته بمن همی داد ولی ساعتی مینالید و ساعتی میگریست پس از آن فریاد برآورده سخت بگریست و این ابیات بر خواند

  شب دراز نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را  
  ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نمانده است ناشکیبا را  
  دو چشم باز نهاده نشسته ام همه شب چو فرقدین که نگه میکند ثریا را  

جمیل گفت ایها الخلیفه من دانستم که آن پسر عاشق است و عاشق را نمی شناسد مگر کسی که طعم عشق چشیده باشد من با خود گفتم که از کار او جویان شوم باز گفتم چگونه من در منزل او نشسته ام حالت او باز پرسم خیال از سر بیرون کرده بخوردن گوشت بپرداختم چون از خوردن فارغ شدم آنجوان برخاسته طشتی نظیف و ابریقی نیکو و دستارچۀ حریر بیاورد چون دست بشتم گلاب حاضر آورد خویشتن بگلاب معطر ساختم و ساعتی حدیث گفتم پس از آن جوان برخاسته پردۀ از دیبا در میان خیمه بکشید و با من گفت یا اخ العرب بخوابگاه اندر شو من در خوابگاه رفتم خوابگاهی از دیباج گسترده یافتم جامه برکنده بخوابگاه اندر شدم و چنان شبی در عمر خود ندیده بودم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و نودم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جمیل گفته است در کار آن پسر بفکرت اندر شدم تا سه پاس از شب گذشت نا گاه آوازی رقیق شنیدم که لطیف تر از آن آوازی نشنیده بودم آنگاه پرده را که در میان بود برداشتم دختر کی دیدم که ازو نکو روی تر کس ندیده بودم و آن دختر در پهلوی جوان نشسته با یکدیگر شکایت همیکردند و همیگریستند من با خود گفتم سبحان الله این دخترک کیست وقتیکه من بدین مکان آمدم جز این جوان کس را ندیدم پس از آن با خود گفتم شک نیست که این دختر از دختر جنیانست که این جوان را دوست میدارد و درین مکان با او خلوت کرده پس از آن چشم بدخترک بگذاشتم دیدم که او از انسیان و از طایفه عربست چون دانستم که آندخترک معشوقه آنجوانست غیرت عاشقان بخاطر آورده پرده فرو انداختم و روی خود پوشیده بخفتم چون بامداد شد دو گانه بجا آوردم و باو گفتم یا اخ العرب احسان بر من تمام کن و راه بر من بنمای او بسوی من نگاه کرده گفت یا وجه العرب ضیافت سه روز است و من تا سه روز ترا نخواهم گذاشت که ازین مکان بیرون روی جمیل گفته است که من سه روز در نزد او بماندم چون روز چهارم شد بحدیث گفتن بنشستیم من نام و نسب او بپرسیدم گفت من از قبیلة بنی عذره ونام من فلان بن فلانست ایها الخلیفه من دیدم که او پسر عم منست و از اشراف قبیله بنی عذره است آنگاه خود را باو بشناساندم و از او پرسیدم که ترا باینکار وا داشته و از بهر چه درین بادیه تنهائی ایها الخلیفه او این سخن چون از من شنید دیدگانش پر از سرشک شد و بمن گفت ای پسر عم من دخترعم خود را دوست میداشتم و بروی شیفته بودم و طاقت جدائی او نداشتم او را از عم خود خواستگاری کردم عم من دعوتم را اجابت نکرده و او را در میان قبیله بمردی تزویج کرد آنمرد او را بمعلتی که خود در آنجا بود ببرد چون آندخترک از من دور گشت و مرا دیدار او میسر نشد شوق مرا بترک پیوندان و مفارقت عشیرت بداشت درین بادیه تنهائی بگزیدم و از همه کس دوری کردم پس من گفتم خانۀ ایشان در کجاست گفت در سر این کوه است و بدین مکان نزدیک است و آن دخترک در هر شب چون نیمی از شب بگذرد پوشیده از میان قبیله بدر شود و نزد من آید و با یکدیگر از حدیث گفتن تمتع بر میگیریم و من بدینحالت نشسته در هر شبی بیک ساعت بوصل او خشنودم تا اینکه جان از تنم برود و یا اینکه کار برغم حاسدان شود جمیل گفت ایها الخلیفه چون آنجوان مرا از کار خود آگاه کرد از کار او غمین شدم و باو گفتم ای پسر عم میخواهی که ترا بحیلتی اشارت کنم که صلاح تو در آن باشد و بسبب آن اندوه تو برود آنجوان گفت ای پسر عم اشارت کن من باو گفتم که چون شب شود و آن کنیزک نزد تو آید او را بر اشتر من بینداز و خود بر اسب خویشتن سوار شو و من نیز بر یکی از اشتران سوار شوم و همه شب اشتر همی رانم و هنوز صبح ندمیده باشد که مسافتی دور و دراز طی کنیم و تو بمراد خویشتن برسی و جهان آفرین را جهان فراخ است و من نیز بخدا سوگند تا زنده ام با جان و مال و شمشیر ترا یاری خواهم کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و نود و یکم برآمد گفت

ایملک جوانبخت چون آن جوان سخن جمیل بشنید باو گفت ای پسرعم باید با او مشورت کنم که او خردمند و از کار آگاه است جمیل گفته است که چون شب تاریک گشت و هنگام آمدن او شد آن پسر بانتظار او بنشست دخترک از عادتی که داشت دیر کرد آنگاه جوان از خیمه بدر شد و روی بسوی نسیمی که از جانب آن دختر میوزید کرده این دو بیت برخواند

  ای باد بهاری خبر از یار چه داری پیغام گل سرخ سوی باغ کی آری  
  زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نه نه تو هنوز آن دل و آن زهره نداری  

و باز بخیمه اندر شد و ساعتی بگریستن بنشست پس از آن با من گفت ای پسر عم دختر عم مرا خادثه ای روی داده و گرنه تا این زمان دیر نمی کرد تو در این مکان بنشین تا من خبر او از بهر تو باز آورم آنگاه شمشیر و سپر بگرفت و ساعتی از من غایب شد چون باز آمد دیدم که چیزی در دست دارد و بانک بر من همی زند من بسوی او بشتافتم گفت ای پسر عم میدانی چه حادثه روی داره گفتم لا والله نمی دانم گفت دختر عمم بسوی ما روان گشته شیری سر راه بروی گرفته او را از هم دریده است و از وی چیزی برجا نگذاشته مگر همین که می بینی پس آنچه در دست داشت بر زمین نهاد دیدم که آن گیسوان و استخوان های سر دختر است پس آن جوان سخت بگریست و گفت از جای خود بر مخیز تا بسوی تو باز گردم ساعتی نیز از من غایب شد چون باز آمد سر شیر را باز آورد او را بر زمین افکند و آب خواست من آب حاضر آوردم دهان شیر بشست و او را همی بوسید و همیگریست و این ابیات همی خواند

  ای دریغا صبح ظلمت سوز من ای دریغا نور روز افروز من  
  ای دریغا ای دریغا ای دریغ کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ  
  چون زنم دم کاتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خونریز شد  

پس از آن گفت ای پسر عم ترا بخدا و قرابتی که میانه من تست که وصیت من بنیوش و پوشیده دار که من همین ساعت هلاک خواهم شد چون من بمیرم مرا غسل ده و با این استخوانها کفن کن و دریک قبر بخاک بسپار و این دو بیت بقبر ما بنویس

  من آن کسم که مرا هر که دید میگفتی سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن  
  کنون بزیر زمینم چو صد هزار غریب گرفته این تن مسکین من بکل مسکن  

پس از آن سخت بگریست و بخیمه درون رفت و ساعتی از من غایب شد چون بیرون آمد فریادی بر کشیده در گذشت من چون اینحالت بدیدم اندوه من زیادت شد و از غایت حزن از هلاکم چیزی نماند آنگاه پیش رفته او را در آغوش گرفتم و آنچه با من گفته بود چنان کردم و سه روز در سر قبر ایشان بسر برده پس از آن راه صحرا در پیش گرفتم و تا دو سال زیارت ایشان ترک نمی کردم