هزار و یکشب/علاءالدین و دزد
(حکایت علاء الدین و دزد)
و از جمله حکایتها اینست که علاء الدین والی شبی از شبها در خانه خود نشسته بود که مردی نیکو صورت و خوش منظر با خادمی که صندوقی در سر داشت بدرخانه علاء الدین آمده بیکی از غلامان او گفت که بنزد امیر رفته او را آگاه کن که قصد من اینست با او در یکجا جمع آیم که مرا با او راز نهفته ای است غلامک بنزد علاء الدین بیامد و او را از واقعه آگاه کرد علاء الدین بحاضر آوردن آنمرد بفرمود چون آنمرد بخانه درآمد امیر او را نکو صورت و خوش منظر یافت و در پهلوی خود او را جای داد و او را گرامی داشت و باو گفت چه حاجت داری آنمرد گفت من از راهزنان هستم و همی خواهم که به دست تو توبه کنم و بسوی خدا بازگردم و قصد من اینست که تو مرا یاری کنی که من بتو پناه آورده ام و این صندوق که با من است در او چیزهاست که چهل هزار دینار قیمت دارند و تو بدین صندوق سزاوارتر از دیگران هستی و لکن تمنای من اینست که از مال خالص حلال خود هزار دینار بمن بدهی که من او را سرمایه کرده کسب حلال کنم و از حرام بی نیاز شوم پس از آن صندوق گشوده بوالی نمود و در صندوق زرینه ها و گوهرها و نگین ها و لؤلؤها چندان بود که والی از دیدن آنها بحیرت اندر شد و فرحی بزرک او را روی داد و خازن خود را بخواست و با او گفت فلان بدره که هزار دینار در اواست حاضر آور چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و چهل و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت والی گفت فلان بدره که هزار دینار در اواست حاضر آور خازن همان بدره حاضر آورد والی بدره را بدان مرد بداد آنمرد بدره را بگرفت و شکرگویان از نزد والی بدر آمد و از پی کار خود برفت چون بامداد شد والی زرگران و گوهرشناسان حاضر آورد و آنچه بصندوق اندر بود بدیدند همۀ زرها مس و گوهرها و نگینها شیشه بودند والی از این قضیه با اندوه بازگشته بطلب آنمرد بهر سو خادمان بفرستاد ولی هیچکس او را پدید آوردن نتوانست .