هزار و یکشب/غلام دروغگو
حکایت غلام دروغگو
چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه بجعفر گفت میخواهم که امشب بشهر اندر بگردم و از احوال حکام آگاه شوم و هر کدام از ایشان بزیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته بشهر اندر همی گشتند تا بکوچه ای رسیدند مرد سالخورده ای در آنجا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصائی بدست گرفته نرم نرم همیرود و ابیات همیخواند
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی بدگر گونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت این ابیات گواهی می دهد که این مرد بسی بی چیز است خلیفه پیش رفته پرسید که ای مرد حرفت تو چیست گفت صیادم عیالمند از نیمه روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدایتعالی روزی امروز بمن نرسانید نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ میکردم خلیفه گفت اگر بکنار دجله بازگردی و باقبال من دام در دجله بیندازی هر آنچه که بدام اندر افتد بصد دینار زر از تو خواهم خرید صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه بکنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت پس از ساعتی دام بیرون کشید صندوقی گران در دام بدرآمد خلیفه صد دینار بصیاد داده صندوق بگرفت و او را بدوش مسرور نهاده بقصر بیاورد چون صندوق بشکستند گلیمی یافتند در هم پیچیده چون گلیم گشودند چادری دیدند چون چادر را برداشتند دختری کشته یافتند که تنش به نقره خام همی مانست خلیفه چون او را بدید بگریست و گفت ای وزیر بی تدبیر چگونه من تحمل توانم کرد که بعهد من مردم را بکشند و بدجله بیندازند و بزه آن بر من بماند ناچار باید کشنده دختر را بکشم بروح عباس بن عبدالمطلب سوگند که اگر کشندۀ دختر پدید نیاوری همه آل برمک را بکشم چون جعفر خشم خلیفه بدید مهلت خواست خلیفه سه روز مهلت داد جعفر از بارگاه خلیفه بدرآمده غمین و محزون همیرفت و بحیرات اندر بود که کشندۀ دختر چگونه بدست آورم و دیگری را بی گناه بجای وی چگونه بکشتن دهم پس بخانه خویش رفته بتشویش اندر بنشست روز چهارم خلیفه او را بخواست و از کشندۀ دختر باز پرسید جعفر گفت لا یعلم الغیب الا الله خلیفه در خشم شد و گفت چون سوگند خورده ام امروز ترا بکشم پس منادی را فرمود که در وی و محلّت ندا دهد که جعفر وزیر بدار کشده خواهد شد هر کس خواهد بتفرج بیاید چون منادی ندا در داد مردمان گروه گروه قصد تماشا کردند ولی همه از شنیدن این خبر ملول و گریان بودند و سبب خشم خلیفه را بجعفر وزیر نمیدانستند چون مردم گرد آمدند خادمان خلیفه چوب دار نشانده چشم بر حکم خلیفه و گوش بر فرمان داشتند که ناگاه جوانی نیکو شمایل را دیدند که جامهای نو پوشیده بشتاب همی آید چون بمیان جمع رسید خوشتن را بروی پای جعفر وزیر انداخته گفت ای وزیر دانشمند دختی را که بصندوق اندر یافته اید من کشته ام بقصاص او مرا باید کشت چون جعفر این را شنید بخلاص خویش شاد گشت و بگرفتاری جوان محزون بود که ناگاه پیر سالخورده ای را دیدند که مردم بکنار می کند و شتابان همی آید چون بنزد جعفر رسید گفت ای وزیر این جوان تقصیری ندارد بخویشتن بهتان میزند دختر را من کشته ام مرا بقصاص او باید کشت جوان گفت ای وزیر این پیرمردی کم خرد است نمیداند که چه میگوید دختر را من کشته ام بقصاص او مرا باید کشت پیر روی بآنجوان کرده گفت ای فرزند تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری ترا کشتن نشاید من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا می کنم چون وزیر این سخنان بشنید شگفت ماند و پیر و جوان را پیش خلیفه برد و گفت ای خلیفه کشنده دختر پدید آمده خلیفه گفت از این دو کدام یک کشت جعفر گفت جوان گوید که من کشته ام و پیر نیز گوید که من کشته ام خلیفه از ایشان باز پرسید هر دو همان گفتند که با جعفر گفته بودند خلیفه گفت هر دو را بکشند جعفر گفت ای خلیفه کشنده یکی است قصاص از هر دو ستم است جوان گفت بخدائیکه آسمان بیفراشت و زمین بگسترد دختر را من کشتم و نشان از صندوق و دختر همیداد تا بخلیفه آشکار شد که او کشته خلیفه را عجب آمد و با جوان گفت سبب کشتن دختر چه بوده و چونست که این گناه نمیپوشی و در هلاک خود همیکوشی جوان گفت این دختر زن من بود و این پیر مرا عم و او را پدر است این دختر در خانه من سه فرزند بزاد و مرا بسیار دوست داشت من از او بدی ندیده بودم در آغاز همین ماه بیمار شد طبیب آوردم بهبودی روی داد خواستم که بگرمابه فرستم گفت بهی آرزو دارم که او را ببویم و بخورم من در حال بجستجوی به از خانه بدرآمدم و آن روز بسی بگشتم به پدید نیاوردم و شب را بفکرت بسر بردم چون بامداد شد از خانه بیرون رفته باغها بگشتم و از باغبانان بپرسیدم یکی از ایشان گفت آنچه تو میخواهی در بغداد یافت نخواهد شد ولی خلیفه را ببصره اندر باغیست بسی درختان به دارد و باغبانان آن باغ همه روزه به چیده و برای خلیفه میاورند پس مرا محبت دختر بر آن بداشت که ببصره روم پانزده شبانه روز رفتم و بازگشتم و سه دانه به بسه دینار خریده بیاوردم پس از چند روزی بدکان رفته و بمعامله نشستم غلام سیاهی را دیدم که بهی در دست دارد باو گفتم که این به از کجاست که من نیز بخرم بخندید و گفت این به را از محبوبه خود گرفته ام چند روز بود در سفر بودم چون بیامدم محبوبه را رنجور و نزار یافتم و سه دانه به در بالین داشت. یکی بمن داده گفت شوهر قلتبان من اینها را از بصره آورده چون سخن غلام بشنیدم جهان بچشمم تیره شد دکان برچیده بخانه آمدم از غایت خشم عقل و شعور از من رفته بسان دیوانگان بودم دیدم که دو دانه به در سر بالین دختر است از به سیمین جویا شدم دختر گفت ندانستم چه کس برداشته است من سخن غلام راست پنداشتم کاردی برگرفته به فراز سینه دختر نشستم و او را بکشتم و بگلیم اندر پیچیده بصندوق نهادم و صندوق بر استری نهاده بردم و به دجله اش درافکندم ای خلیفه زودتر مرا بکش و قصاص از من بستان که من بسی بیم از مکافات روز رستخیز دارم بسبب اینکه چون من صندوق در دجله افکنده بازگشتم پسر مهتر خود را دیدم گریان است سبب گریه پرسیدم و او از ماجرای مادرش آگاه نبود گفت بهی از سه دانه به که در بالین مادر بود بگرفتم و بکوچه اندر بازی میکردم غلام سیاه بلند بالایی به از من بستد و گفت این به از کجا آورده ای من گفتم مادرم رنجور است پدرم ببصره رفته سه دانه به بسه دینار خریده و آورده است که مادرم آنها را ببوید غلام بسخن من گوش نداد به از من ربوده برفت من از بیم مادر گریانم چون سخن کودک بشنیدم دانستم که غلام بهتان گفته و من دختر را بستمگری کشته ام پس غمین و محزون نشسته همیگریستم که عم من همین پیر بنزد من آمد ماجرا بر او بیان کردم او نیز در پهلوی من بماتم نشست پنج شبانروزاست که گریانیم و بکشتن دختر افسوس همیخوردیم ترا باجدادت سوگند میدهم که مرا زود بکش خلیفه گفت ممکن نیست نخواهم کشت مگر غلام را چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نوزدهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت خلیفه بکشتن غلام سوگند یاد کرده بجعفر گفت که غلام را از تو میخواهم اگر پدید نیاوری بجای او ترا بکشم جعفر پیش خلیفه بدر آمده همیگریست و همیگفت لاکل مرة تسلم الجرة یعنی همه وقت سبو از آب سالم در نیاید اگر آن دفعه خلاص یافتم ایندفعه کشته میشوم که پدید آوردن غلام محالست القصه جعفر بخانه آمده سه روز بطاعت مشغول شد پس از آن قاضی را خواسته وصیت بگذاشت در آن هنگام حاجب خلیفه از در درآمد و گفت خلیفه بسی خشمگین نشسته و سوگند یاد کرده که اگر جعفر غلام پدید نیاورد امروز او را بکشم جعفر چون این بشنید بنالید و فرزندان و کنیزکانش بگریستند جعفر فرزندان را یک یک وداع باز پسین میکرد تا این که دختر خوردسالی که از همۀ فرندانش بیشتر دوست میداشت از بهر وداع در آغوش گرفته همی بوسید و همیگریست در آن حال بجیب اندرش بهی دید گفت ای دخترک این به از کجا آوردی دختر گفت غلام ما ریحان دو دینار از من گرفته این به بمن داد جعفر چون این بشنید خرسند گردید و غلام را بخواست چون ریحان بیامد جعفر پژوهش آغازید غلام گفت پنج روز پیش این به را در کوچه از کودکی بربودم طفل گریان شد و گفت مادرم رنجور است پدرم سه دانه به از بصره بسه دینار خریده و آورده است من بسخن کودک گوش ندادم چون به بخانه آوردم خاتون به را بدید و آن را بدو دینار از من بخرید جعفر چون این بشنید بخلاص خویشتن نشاط کرد و گفت اکنون که من از هلاک برستم هلاکت غلامی سهل خواهد بود چو جان بجای بود خواسته نباید کم پس از آن غلام را ببارگاه خلیفه آورد و ماجرا بخلیفه باز گفت خلیفه را عجب آمد فرمود که حکایت بنویسند و در خزینه نگاهدارند که آیندگان را عبرت افزاید جعفر گفت ایها الخلیفه از این حدیث ترا شگفت آمد و این عجیبتر از حکایت نورالدین نیست خلیفه گفت چگونه است حکایت جعفر وزیر گفت تا از کشتن غلام درنگذری حکایت باز نگویم خلیفه از خون غلام در گذشت