حکایت لب بریده

و اما برادر ششمین من که هر دو لب او بریده است ای خلیفه او مردی بود فقیر از مال دنیا هیچ نداشت روزی بیرون رفت که چیزی بدست آورده سد رمق کند براه اندر خانهٔ دید بسی بلند که آنرا دهلیزی بود وسیع و خادمان بدرخانه ایستاده بودند برادرم از یکی پرسید که این خانه از آن کیست جواب گفت که این خانه یکی از اولاد ملوک است برادرم پیش رفته بدریوزگی چیزی خواست خادمان گفتند بخانه در آی و آنچه که خواهی از خداوند خانه بستان پس داخل دهلیز شد ساعتی در دهلیز همی رفت تا بساحت خانه رسید خانه دید وسیع و خوب و در میان خانه باغی یافت خرم نمیدانست که کدام سو رود تا اینکه در صدر خانه مردی نیکو شمایل و خوش صورت دید آن مرد برخاست و برادرم را مرحبائی گفت و از حالتش باز پرسید برادرم بیخبری آشکار کرد آن مرد چون سخن برادرم بشنید ملول و غمین شد و از غایت اندوه جامه خویش بدرید و گفت چگونه تواند بود که من در شهری باشم و در آنجا گرسنگان بهمرسند و چگونه من شکیباشوم که مردمان گرسنه بخسبند القصه بسی وعده های نیکو برادرم داد و با او گفت صبر کن تا طعام حاضر آورند آنگاه فرمود طشت وابريق بیاورید خادمان چنان مینمودند که طشت و ابریق آوردند ولی چیزی نیاورده بودند خداوند خانه دسته پیش برده چنان نمود که دست همیشویم و با برادرم گفت ای مهمان عزیز دست بشوی پس از آن بخادمان گفت خوان بگسترید خادمان میآمدند و میرفتند گویا که سفره همیگستردند ولی سفره ای در میان نبود پس از آن برادرم را بدان خوان ناپدید بنشاند خداوند خانه دست میبرد و میآورد و لبان همی جنبانید گویا که چیز میخورد و ببرادرم میگفت شرم مکن و بخور که بسیار گرسنهٔ و برادرم نیز دست میبرد و لب می جنبانید و چنان مینمود که چیز میخورد و آنمرد ببرادرم میگفت این نان بستان و سفیدی آن را ببین برادرم چیزی نمیدید و با خود میگفت این مرد مرا استهزاء میکند و با خداوند خانه گفت ای خواجه در تمامت عمر ازین سفیدتر و لذیذ تر نان ندیده بودم آنشخص گفت این نان را کنیز من پخته و آن کنیز را بپانصد دینار خریده ام پس از آن خداوند خانه خادمان را آواز داد که فلان طعام بیاورید که در نزد ملوك یافت نمیشود و برادرم میگفت ای مهمان بخور که بسیار گرسنهٔ برادرم دهان می جنبانید و میخائید گویا که چیزی همیخورد و خداوند خانه هر لحظه يك گونه خوردنی میخواست ولی چیزی نمیآوردند و پیوسته برادرم را بچیز خوردن بفرمودی پس از آن دگر بار بانك بر خادمان زد که مرغان کباب شده و بره های بریان گشته بیاورید و با برادرم می گفت که ازین چیزهای لذیذ بخور برادرم میگفت یا سیدی بدین لذت خوردنیها نخورده بودم و خداوند خانه دست بنزديك دهان برادرم همی آورد گویا لقمه بدهانش مینهد و لحظه لحظه نام خوردنیها بر میشمرد و برادرم را گرسنگی بیشتر میشد و قرص جوین آرزو میکرد خداوند خانه میگفت که شرم مکن و بسیار بخور برادرم گفت آنچه خوردیم است آنمرد بخادمان گفت حلوا حاضر کنید خادمان دستها در هوا می جنبانیدند گویا که حلوا حاضر میکردند آنگاه خداوند خانه ببرادرم گفت که ازین حلوای خوب و این نقلهای مشك آلود بخور برادرم بفراوانی مشك نقلها ثنا ميگفت و مدحت همیکرد خداوند خانه میگفت این را در خانه من كنيزكان ترتيب داده اند و بسی مشك باينها ريخته اند و همواره اوازین سخنان میگفت و برادرم دهان خویش همی جنبانید و میگفت یا سیدی دیگر قدرت خوردن چیزی ندارم و او مکرر میگفت که شرم مدار ازین خوردنیهای خوب بخور برادرم با خود میگفت که این مرد از استهزا چیزی فرو نگذاشت منهم کاری با او بکنم که اینگونه کارها را توبه کند پس از آن خداوند خانه شراب خواست خادمان دست بجنبش آوردند گویا که شراب آوردند آن شخص ببرادرم اشارت کرد یعنی که قدح شراب بستان و بنوش برادرم نیز باشارت چنان نمود که شراب همیخورد خداونه خانه پرسید که چگونه شرابیست برادرم گفت گوارا تر از این شراب ننوشیده ام خداوند خانه باشارت قدحی بدهان خود برد و قدحی دیگر برادرم بداد برادرم چنان کرد كه گويا شراب مینوشد پس از آن برادرم مستی آشکار کرد و دست بلند کرده طپانچه بر قفای خداوند خانه زد که آواز بخانه فرو پیچید و باز دست بلند کرده بقوتی هر چه تمامتر سیلی دیگر بر قفای او زد خداوند خانه گفت ای پست ترین گدایان این چه کار بود که کردی برادرم گفت ایخواجه تو بر من احسان کرده و غلام خود را بخانه آوردهٔ بسی نعمت بدو دادهٔ و او اکنون ازین شراب کهنه مست گشته عربده میکند مقام تو از آن برتر است که از چنان نادان مؤاخذه کنی ، چون خداوند خانه این سخن بشنید بخندید و گفت من مدتها است که بدین منوال مردم را مسخره میکنم چون تو کسی ندیده بودم که طاقت این همه سخریه داشته باشد من از تو در گذشتم و ترا ندیم خود کردم باید از من جدا نشوی پس گفت گونه گونه خوردنیها آوردند با برادرم بخوردند و شراب حاضر کردند و مغنیان خوش الحان و کنیزان ماهر و حاضر آورده بلهو و لعب بنشستند و شراب بنوشیدند آن شخص با برادرم چنان الفت گرفت که گوئی سالها آشنا بودند آنگاه خلقتی فاخر ببرادرم بپوشانید و بعیش و نوش بنشستند تا بیست سال بدین منوال بودند تا آنشخص بمرد و سلطان مال او ضبط کرد و برادرم از شهر بیرون شد و بگریخت اعراب بر وی تاخته اسیرش کردند و آنکه اسیرش کرده بود همه روزه برادرم را شکنجه میکرد و میگفت مال ده و جان خود خلاص کن و گرنه کشته میشوی برادرم میگریست و میگفت یا شیخ العرب من هیچ ندارم و جایی را نشناسم من اسیر و زیر دست توام عرب ستمگر عذر نپذیرفت و کارد تندی که بيك ضربتش اشتر دو نیمه میکرد بدر آورد و لبان او را ببرید قضا را آن بدوی زن جميله داشت چون بدوی بیرون میرفت آنزن برادرم را بخویشتن دعوت میکرد و برادرم شرم از خدا کرده دعوتشرا نمی پذیرفت روزی زن بدوی پیش برادرم آمده بملاعبت در کنار او بنشسته بود که ناگاه آن بدوی پدید آمد و به برادرم گفت ای پليدك زن مرا میخواهی که از راه بدر بری پس کاردی گرفته آلت مردی او را بریده و براشتری سوارش کرده بکر هی رهایش نمود کاروانیان ویرا دیده بشناختند نان و آبش داده بخارج شهر بیاوردند و مرا از قضیه آگاه کردند من برفتم و او را به پنهانی بشهر آوردم و تا کنون كفيل او هستم ایخلیفه چون من بدینجا آمده بودم غلط بود که این حدیثها با تو نگفته بخانه خویش باز گردم چون خلیفه حکایت مرا بشنید و داستان برادران با وی گفتم بخندید و گفت ای شیخ خاموش راست گفتی که تو کم سخنی و پرگوی نیستی ولکن ازین شهر بیرون شو و بشهر دیگر جای بگیر پس مرا از شهر بغداد بیرون کرد و من شهر ها همیگشتم چون شنیدم که خلیفه در گذشته و خلیفه دیگر بجای او نشسته ببغداد بازگشتم و با این جوان نیکوئیها کردم و اگر من نبودم کشته میشد و آنچه از پرگوئی و ناجوانمردی بمن نسبت داد باطل است و همه اینها بهتان و افتراست پس خیاط بملک چین گفت چون ما حکایت دلاک بشنیدیم و دانستیم که او پرگو است و جوان را آزرده است دلاک را گرفته در زندان کردیم و آسوده با جوان نشسته خوردنی بخوردیم و تا اذان عصر بحدیث اندر بودیم آنگاه من بخانه آمدم زن من گفت که تو همه روز بعیش و نوش میگذاری و من در خانه تنها و ملول نشسته ام اگر مراهمین ساعت با خود بتفرج نبری از تو طلاق همی ستانم در حال برخاسته با او بتفرج رفتیم و هنگام شام باز میگشتیم که باین احدب رسیدیم دیدیم که مست افتاده و این اشعار همیخواند

که برد بحضرت شه زمن گدا پیامی

که بکوی می فروشان دو هزار جم بجامی

بروید پارسایان که برفت پارسایی

می ناب در کشیدیم و نماند ننگ و نامی

آنگاه او را دعوت کردیم او نیز اجابت نمود من بازار رفته ماهی بریان خریده بیاوردم زن من لقمه بزرگی از گوشت ماهی بدهان احدب گذاشت و دهان او را با دست بگرفت واحدب گلو گیر گشته بمرد او را برداشته بخانه طبیب یهودیش بردیم چون خیاط حال دلاک را از آغاز تا انجام با ملک چین حکایت کرد ملک چین گفت طرفه حکایتی گفتی ولکن باید دلاک را حاضر سازید که من او را دیده سخن وی بشنوم تا خلاص شوید و احدب را نیز بخاک بسپاریم در حال خیاط با خادمان ملک رفته دلاک را بیاوردند پیری بود که سالش از نود چهره سیاه وزنخدان سفید و دماغ بلند و گوشهای پهن داشت ملک از دیدن او درخنده شده گفت ای شیخ خاموش از حکایت خویش حکایتی با من باز گو دلاک گفت ای ملک جهان این نصرانی و یهودی و مسلم کیستند و این گوژپشت مرده چیست و مردم از بهر چه گرد آمده اند ملک گفت سبب پرسش از اینها چه بود دلاک گفت تا ملک بداند که من کم سخنم و سخن دراز نکنم و از چیزهایی که بمن سود ندارد نپرسم و از نام خود در من نشانی هست که از کم سخنی مرا خاموش لقب نهاده اند ملک گفت حدیث احدب را بشیخ خاموش شرح دهید داستان احدب و ماجرای او و نصرانی و یهودی و مباشر و خیاط باز گفتند دلاک سر بجنبانید و گفت طرفه حکایتی است اکنون روی احدب باز کنید تا من او را ببینم روی احدب را باز کردند دلاک بنزدیک سر او نشسته سرش را در کنار گرفت و برروی او نگاه کرده چندان بخندید که برپشت بیفتاد و گفت هر مرک سببی دارد و مرگ این احدب را سببیست عجیب باید آنرا در دفتر ها بنگارند که عبرت آیندگان گردد ملک گفت ای شیخ خاموش این سخن از بهر چه گفتی و چرا گفتی و چرا خندیدی گفت ای ملک به نعمتهای تو سوگند که این احدب را هنوز روان اندر تن است پس از آن دلاک مکحله خویش را بدر آورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد آنگاه منقاشی در آورده بر گلوی احدب فرو برد و استخوان ماهی را بدر آورد در حال احدب بر خاست و عطسه ای کرد و گفت لا اله الا الله محمد رسول الله حاضران از دیدن اینحالت شگفت ماندند و ملک چین بسی بخندید و گفت من عجبتر ازین حکایت ندیده و نشنیده بودم و از حاضران پرسید که شما دیده بودید که کسی بمیرد پس از آن باز زنده شود اگر خدا این دلاک را نمیرسانید احدب امروز بزیر خاک اندر میشد پس از آن فرمود که این حکایتها نوشته در خزانه نگاه دارند و یهودی و مباشر و نصرانی را خلعت بداد و خیاط را خلعت پوشانده به خیاطت خویش مخصوص داشت واحدب را نیز خلعت داده بمنصب ندیمی سر افرازش کرد و دلاک را خلعت پوشانده وظیفه از بهر او معین فرمود و کدخدائی دلاکان بدو سپرد و بعیش و نوش بزیستند تا هادم لذات برایشان بتاخت فسبحان من لا یموت وای ملک این حکایت طرفه تر نیست از داستان دو وزیر که حکایت انیس الجلیس هم در آنجا گفته اند ملک شهرباز گفت چونست حکایت ایشان