هزار و یکشب/متلمس شاعر

(حکایت متلمس شاعر)

و از جمله حکایتها اینست که متلمس شاعر از نعمان ابن منذر بگریخت و دیرگاهی از او غایب شد تا اینکه گمان کردند که او مرده است و او را زنی بود خوبروی که امیمه نام داشت پیوندان آنزن او را بتزویج اشارت نموده اصرار کردند و آن زن ناچار دعوت ایشان اجابت کرد ولی خاطرش ناخوش بود پس او را به یکی از مردان قبیله تزویج کردند و شوهر او متلمس محبت بسیار باو داشت چون آن زن را شب عروسی در رسید شوهر او متلمس در همان شب باز آمد و در میان قبیله آواز دف و نای بشنید از پاره ای کودکان پرسید این عیش از برای کیست کودکان گفتند که زن متلمس را به فلان مرد تزویج کرده اند امشب شب زفاف است متلمس چون این سخن بشنید در میان زنان بحیلتی بججله در آمد و زن خود را دید که با آنمرد در بساط ایستاده گریان گریان این شعر میخواند

  ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست  

متلمس او را باین شعر پاسخ داد:

  حیف از تو که ارباب وفا را نشناختی ما یار باشیم و تو ما را نشناسی  

در آن هنگام داماد ایشان را بشناخت و از میان ایشان بسرعت بدر آمد و این شعر همیخواند

  چیست از این خوبتر در همه آفاق کار دوست بنزدیک دوست یار بنزدیک یار  

پس از آن متلمس بازن خود در عیش و نوش بودند تا مرگ ایشانرا از همدیگر جدا کرد فسبحان من لا یموت