هزار و یکشب/ملک نعمان و ضوء المکان
حکایت ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوء المکان
در شهر دمشق پیش از خلافت عبدالملک بن مروان پادشاهی بود ملک نعمانش گفتندی ملکی بود بس دلیر و شجاع که به پادشاهان اکاسره و قیاصره غلبه کرده و جهان را فرا گرفته بود و ممالک شرق و غرب و هند و سند و چین و یمن و حجاز و حبشه و جزایر و بحار در زیر حکم داشت و رعیت و سپاه از داد و دهش او خرسند و شادمان بودند و ملک را پسری بود شرکان نام بس شجاع و دلیر که نام آوران را غلبه کردی و از اماثل و اقران گوی بربودی ملک او را ولیعهد خود گردانیده بود چون شرکان بیست ساله شد تمامت رعیت و سپاه فرمان او بپذیرفتند و ملک سیصد و شصت همسر داشت و بجز مادر شرکان هیچ کدام از ایشان فرزند نزاده بود و هر یک از کنیزان و زنان ملک قصری جداگانه داشتند و ملک هر شب بقصری همی غنود قضا را کنیزی از همسران ملک آبستن شد و آبستنی او بگوش ملک رسید ملک را فرح بیاندازه روی داد و تاریخ آبستنی کنیز بنوشت و هر روز با او نیکوئی و احسان میکرد چون شرکان از این واقعه خبر دار شد ملول گردید و این کار باوناهموار شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت چون شرکان دانست که یکی از کنیزان پدر آبستن گشته ملول شد و گفت در مملکت من شریک پیدا شد و سلطنتم را انباز بهم رسید و شرکان را پیوسته بخاطر اندر مکنون بود که اگر کنیز پسر بزاید او را بکشد و اما کنیز از کنیزان رومی بود و ملک روم او را با هدیهای گرانبها فرستاده بود و آن کنیز صفیه نام داشت و از سایر کنیزان در خرد و حسن آواز بهتر و فزونتر و خوشتر بود و هر شب که ملک را نوبت همخوابگی آن کنیز میشد او کمر خدمت ملک را بمیان می بست و با ملک میگفت که از خدای آسمان همی خواهم که پسری بمن دهد تا رسوم خدمتگذاری بدو بیاموزم و در ادب و دانش او بسی بکوشم ملک از این سخنان شاد گشتی و در عجب شدی تا اینکه مدت آبستنی بانجام رسید و بر کرسی زادن بنشست و از خدا خواست که زادن بر او آسان گرداند و پسر بدو عطا فرماید خداوند رؤف دعوتش را اجابت نمود و بسهولت بزاد قابله گان دیدند که دختری است زهره جبین و آفتاب روی حاضران را آگاه کردند و ملک نعمان خادم گذاشته بود که اگر فرزند نرینه باشد ملک را بشارت برد و ملک زاده شرکان گماشته جداگانه در آنجا داشت چون گماشتگان آگاه شدند ملک نعمان و ملک زاده شرکان را با خبر کردند ملک زاده فرحناک شد و اما صفیه باقابله گفت ساعتی بمن مهلت دهید که مرا در شکم چیز دیگر نیز همی جنبد پس دوباره درد زادنش گرفت و بسهولت فرزند دیگر بزاد قابله گان بدو نگریستند دیدند که پسری است قمر منظر و سیمبر حاضران خرسند شدند و نشاط و شادی کردند و سایر همسران ملک از شنیدن این خبر ملول و محزون گشتند و به صفیه رشک بردند پس از آن خبر بملک نعمان رسید ملک خشنود شد و برخاسته بقصر صفیه آمده به پیشانی صفیه بوسه داد و پسر را ببوسید کنیزکان دفها بزدند و عیشها کردند ملک فرمود که پسر را ضوء المکان و خواهر او را نزهة الزمان نام نهادند ملک بهر یک دایه جداگانه و کنیزان و خادمان بگماشت و از برای ایشان شکر و شربت و سایر چیز ها مرتب ساخت و مردم نیز آگاه شدند که خدای یگانه ملک را اولاد عطا فرموده شهر را بیاراستند و بنشاط و شادی مشغول گشتند و وزرا و امرا و نزدیکان حضرت بتهنیت گوئی برآمدند ملک ایشان را خلعت بداد و باکرام و انعامشان بیفزود و بخاص وعام بذل مال کرد و تا چهار سال همه روزه ملک نعمان نزد صفیه رفته ازو و فرزندانش پرسش میکرد چون سال پنجم درآمد ملک فرمان داد که زر و مال بسیار بنزد صفیه بردند و پیغام داد که در تربیت فرزندانش بکوشد و پیوسته ملک ایشانرا تفقد میکرد اما ملک زاده شرکان نمیدانست که پدرش را خدا فرزند نرینه عطا فرموده و او را گمان این بود که صفیه جز یک دختر فرزند دیگر نزاده و خود به مبارزت شجاعان و گشودن قلعه ها مشغول بود سالها برین بگذشت روزی ملک نعمان نشسته بود حاجبان در گاه زمین بوسیدند و گفتند ملک روم خداوند قسطنطنیه رسولان فرستاده و رسولان جواز میخواهند که در پیش ملک حاضر شوند ملک اجازت داده رسولان حاضر آمدند ملک بر ایشان مهربانی کرد و سبب آمدن ایشان باز پرسید رسولان زمین بوسیده گفتند ای ملک جهان ما را ملک افریدون خداوند یونان زمین و پادشاه سپاه نصاری فرستاد که او را با سلطان قساریه جنگ و جدال اندر میانست و سبب محاربت این است که ملکی از ملوک عرب را گنجی از گنجهای عهد اسکندر بدست آمد که در آن گنج مال وافر بودو از جمله آن مال سه گوهر سپید است که هیچکدام مانند ندارد و بر آنها بقلم یونانی اسراری چند نقش گشته که بسی سود در آنها هست و از جمله سود آن این است که اگر یکی از آنها با کودکی باشد بآن کودک المی نرسد و تب نکند و بیمار نشود چون ملک عرب گنج بگشود و آن گوهر بدست آورد آنهارا با پارهٰ از مال هدیه ملک افریدون کردو هدیه ها بکشتی بگذاشت و کشتی دیگر سپاه بر آن مال بگماشت و خود چنان میدانست که کس نتواند بدان کشتی متعرض شود خاصه اینکه بدریایی است که آن دریا در مملکت ملک افریدون است و هدایا نیز بهر او همیبرند و در سواحل نیز جز رعیتهای ملک افریدون کس نیست پس کشتیها تا نزدیک شهر افریدون بیامدند قطاع الطریق با جمعی از سپاه قساریه بکشتیها بتاختند و تمامت آنچه در کشتیها بود بردند و سپاهی را که بکشتی گماشته بودند کشتند چون ملک افریدون ازین حادثه آگاه شد جهان بچشمش سیاه گردیده سپاه بر سر ایشان فرستاد ایشان سپاه ملک بکشتند سپاهی فزونتر و قویتر از نخست فرستاد باز سپاه ملک را شکست آمد ملک در خشم شد و سوگند یاد کرد که تمامت سپاه را برداشته خود بجنگ رود و تا قساریه را خراب نکند باز نگردد و از پادشاه زمان ملک نعمان نیز متمنی است که جمعی از سپاه معاونت او بفرستی که در میان ملوک نام نیکت مذکور شود و پارهٔ هدایا نیز فرستاده است اگر آنها را بپذیری از تو منت پذیر است پس از آن رسولان زمین ببوسیدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. چون شب چهل و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت رسولان هدایا بملک نعمان عرضه داشتند پنجاه کنیز رومی حله پوش و پنجاه غلام که قباهای دیبا در بروکمربندهای زرین در کمر داشتند و هر یک را بگوش اندر حلقه بود زرین و بهر حلقه گوهری بود که بهزار دینار زرهمی ارزید ملک هدایا قبول کرد و با وزیران مشورت نمود که رسولان را چه جواب گوئیم وزیر سالخورده که وزیر دندان نام داشت زمین ببوسید و گفت ای ملک به از این نیست که بمعاونت ملک افریدون سپاه بیارائی و ملک زاده شرکان را سپه سالار کنی و من نیز با ملک زاده میروم و خدمت میکنم و این کاربسی سود دارد نخستین منفعت این است که چون سپاه تو بدشمن ملک روم غالب شود در همه شهرها این کار بنام تو شهرت کند و دشمنان اندیشه ناک شوند از جزایر و مغرب زمین تحف و هدایا بهر تو بفرستند و سود دیگر این است که ملک روم بتو پناه آورده اگر او را پناه دهی در همه جا بجوان مردی معروف شوی ملک نعمان را این سخن پسند افتاد و بوزیر خلمت داد و گفت پادشاهان را مثل تو مشیری باید پس ملک نعمان پسرش شرکان را بخواست و او را از خواهش رسولان و اشارت وزیردندان آگاه کرد و او را بسپرد که سلاح جنگ فراهم آورد و سفر را آماده شود و ده هزار مرد کار از سپاهیان بگزیند و با وزیردندان مخالفت نورزد شرکان در حال بفرمان پدر بشتافت وده هزار سوار از جمله سپاه برگزید و بسی مال حاضر آورده بسپاه داد و بایشان سه روز مهلت داد لشگریان زمین بوسیده از آستانه بیرون شدند و بتهیه اسباب سفر مشغول گشتند و شرکان نیز بقصر آمده اسلحه جنگ فراهم آورد و باصطبل رفته اسبان کوه پیکر بدرآورد. چون روز چهارم شد ملک زاده با سپاهیان در خارج شهر نزول کردند ملک نعمان نیز بهر وداع پسر بخارج شهر بیامد و هفت خزینه بملک زاده بذل نمود و رو به وزیر کرده شرکان و لشگر را بدو سپرد و بسوی شهر بازگشت شرکان سپاه را ملاحظه کرد ده هزار مرد جنگی جز تبعه و لحقه حاضر بودند پس طبل کوچ بزدند و شیپور بدمیدند و رایات برافراختند شرکان بفراز اسب کوه پیکر نشسته وزیر دندان نیز سوار شد رسولان پیش افتاده همیرفتند شامگاهان در جایی فرود آمدند و شب را در آنجا بسر بردند. چون روز برآمد سوار گشته براهنمایی رسولان همیرفتند تا بیست روز راه بسپردند روز بیست و یکم دو سه پاس از شب رفته بمرغزاری رسیدند شرکان فرمان داد که در آنجا فرود آیند و سه روز راحت یابند. سپاهیان فرود آمدند و خیمه ها بزدند و بچپ و راست پراکنده شدند. وزیر دندان با رسولان ملک افریدون در میان لشگرگاه فرود آمد و اما ملک زاده شرکان سواره بایستاد تاهمه سپاه فرود آمدند چون آن سرزمین سرحد روم و مملکت دشمن بود ملک زاده لگام اسب سست کرده در اطراف موکب همیگشت و همیخواست که پاسبانان بگمارد تا اینکه چهار یک شب بگذشت شرکان مانده گشت و خواب بر او چیره شد در خانه زین خوابش بربود و اسب او را بسوی بیابان برد نیمه شب به بیشه رسید که درختان انبوه داشت و شرکان بیدار نشد تا اینکه اسب شیهه کشید و سم بر زمین کوفت آنگاه ملک زاده بیدار گشت و خویشتن را در میان درختان یافت و ماه را دید که طالع گشته و پرتو آن جهان را فرو گرفته چون خود را در آنمکان بدید بوحشت اندر شد و حیران بایستاد و راه بسوئی ندانست و بچپ و راست نظر همیکرد بروشنی ماه مرغزاری دید خرم و آوازی ملیح و صدای خندهای بشنید که هوش از تن و عقل از سر میبرد آنگاه بسوی آواز برفت و بدانسوی مرغزار رسید نظاره کرد در آن مکان نهرهای روان و درختان سبز و مرغان نغمه سنج دید بدان سان که شاعر گفته
طبل عطار است گوئی در میان گلستان
تخت بزاز است گوئی در میان لاله زار
از زمین گوئی برآوردند گنج شایگان
در چمن گوئی پراکندند در شاهوار
پس شرکان نظر کرده در آن مکان دیری و در پهلوی دیر قلعهای دید سر به آسمان میسود و در میان دیر نهر آبی روان بود که بسوی مرغزار همی آمد و در آنجاده تن از کنیزکان ماه روی دوشیزه دید که خویشتن را بزیورهای گران آراسته اند و در حسن و دلبری چنانند که شاعر گفته
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کارام جان و مونس دل نوردیده اند
لطف آیتیست در حق ایشان و کبروناز
پیراهنیست بر قد ایشان بریده اند
رضوان مگر دریچه فردوس باز کرد
کاین حوریان بساحت دنیا خزیده اند
پس شرکان بآن دخترکان نظر کرده در میان ایشان دختری دیده ماه روی مشگینموی بدانسان که شاعر گفته
ماند بصنوبر قد آن ترک سمن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقه و زنجیر
و آن حلقه و زنجیر پر از توده عنبر
در دیده من رشته گوهر بگسسته
تا دیده ام اندر دهنت رشته گوهر
شرکان شنید که آن پری روی آن کنیزکان گفت بیاید که تا ماه ننشسته با یکدیگر کشتی بگیریم ایشان یک یک همی آمدند و کشتی همیگرفتند پری پیکر برایشان چیره گشته بازوان ایشان باز نار فرو می بست تا همه را بازوان ببست. آنگاه پیرزنی که در آنجا بود رو به آن زهره جبین کرده چون خشمگینان گفت ای روسبی از چیره شدن بر دخترکان شادانی و فخر همی کنی من زنی هستم پیر و ناتوان و چهل کرت بیشتر با ایشان کشتی گرفته غالب گشته ام اگر ترا نیز با من قوت کشتی گرفتن است پیش آی تا برخیزم و سرت را بمیان هر دو پایت فرو کنم دخترک سیم تن از این سخن بظاهر نرم نرم بخندید ولی اندرونش پر از خشم شد برخاسته باو گفت ای خاتون من ذات الدواهی ترا بمسیح سوگند میدهم که بمزاح سخن گفتی یا با من سر کشتی گرفتن داری عجوز گفت براستی سخن گفتم و مزاح نکردم با تو کشتی باید گرفت چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون چهل و هفتم و آمد
گفت ای ملک جوان بخت پیرزن گفت مزاح نمیکنم دختر قمر منظر گفت اگر توانی که با من کشتی بگیری برخیز عجوز از این سخن در خشم شد و موی بر اندامش بسان خارپشت راست گردید و با دلارام گفت ای روسبی با تو کشتی نگیرم مگر اینکه خود عریان باشم و تو نیز عریان باشی پس برخاسته دستارچه حریر بگرفت و جامه خود بکند و بدستار چه اش بنهاد و بعفریت و افعی همی مانست و با نازنین دختر گفت تو نیز چنین کن که من کردم شرکان برایشان نظاره میکرد و بر هیئت عجوز و منظر قبیح او همی خندید پس آن صنم نیز برخاسته شلوار بدر آورد آنگاه باعجوز بیاویختند و شرکان سر بآسمان برداشت و خدارا بچیره شدن دلارام همیخواند تا اینکه زهره جبین دست چپ بمیان دو پای پیره زن انداخته با دست راست پشت گردن او را بگرفت و برهوا بلند کرد و پیره زن دست و پا میزد و میخواست خود را خلاص کند که بر پشت بیفتاد و شرکان تیغ بر کشیده بچپ و راست نظاره کرد دید که بدیع الجمال از پیروزن عذر میخواهد وجامه او همی پوشاند و میگوید ای خاتون من ذات الدواهی من نخواستم که ترا بزمین بیندازم ولی تو دست و پازدی و خود برافتادی شکر خدارا که آسیی بتو نرسید عجوز با او سخن نگفت و پاسخش نداد برخاسته شرمگین همیرفت تا اینکه از دیده پنهان شد و آن کنیزکان همه بازوان بسته برزمین افتاده بودند و پری پیکر در میان ایشان ایستاده بود ملک زاده شرکان با خود گفت هیچ رزق را نتوان خورد و اینکه مرا خواب بر بود و اسب بدینجا آورد سبب این شد که این صنم با کنیزکان دیگر غنیمت من باشند آنگاه اسب خود را تند براند و با تیغ بر کشیده نزدیک رفت و تکبیر گفت چون ماهروی او را بدید برپای خاست و از این سوی نهر که شش ذرع بود بآن سوی جست و بآواز بلند گفت کیستی که فرح و شادی از ما ببردی و چنان با شمشیر کشیده آمدی که گویا بسیاهی حمله میکنی بازگو که از کجا آمدهای و بکجا خواهی رفت و سخن راست گو که نجات در راست گوئی است و از دروغ بپرهیز که دروغ گویان زیان کارانند شک نیست که تو راه گم کرده باین مقام آمده ای خلاصی تو بس دشوار است بدان که تو در سرزمینی هستی که اگر فریاد برآرم چهارهزار مرد دلیر گرد آیند اکنون بازگو چه میخواهی اگر راه راست میخواهی بنمایمت و اگر خواهی خفت بخوابانمت چون شرکان سخنان او بشنید گفت مردی غریب هستم و از زمره مسلمین میباشم امشب تنها بیرون شدم و از برای غنیمت همیگشتم و بهتر از این کنیزکان غنیمتی نیست همی خواهم که اینها را گرفته نزد یاران خود برم دختر گفت این کنیزکان ترا غنیمت نیستند با تو نگفتم که راستگو و از دروغ بپرهیز بجان مسیح سوگند که اگر نمیترسیدم که در دست من هلاک شوی هر آینه چنان فریاد میکشیدم که سرزمین از سواره و پیاده پر میگشت ولی من بغریبان مهربان هستم و آزردنشان روا ندارم هرگاه تو قصد غنیمت داری از اسب فرود آی و بدین خود سوگند یاد کن که دست بسلاح نبری و با من کشتی بگیری اگر تو بر من چیره شوی مرا بر اسب خویش بنشان و این کنیزکان نیز بگیر که همه غنیمت تو هستیم و اگر من بر تو غالب آیم آنچه که دانم بکنم ولی سوگند یاد کن که من از مکر تو ایمن باشم و بدانسوی نهر بگذرم و بنزد تو بیایم ملکزاده شرکان طمع بگرفتن او کرد و با خود گفت او مرا نمیشناسد که من دلیر و شجاع هستم پس با ماهروی گفت بهر چیز که تو اعتماد داری سوگند یاد کنم اگر تو بر من چیره شوی مرا چندان مال هست که خویشتن بخرم و اگر من بر تو غلبه کنم غنیمت بزرگ هستی دختر گفت من در سر این پیمان هستم تو سوگند یاد کن بر کسی که روان برتن بیافرید وشریعتها بما بیاموخت شرکان بدانسان سوگند یاد کرد دخترک سوگند او بپذیرفت و از آنسوی نهر بدینسوی جست و خندان خندان با شرکان گفت که دوری تو به یارانت دشوار است تا زود است بنزد یاران خود شو بیم آن دارم که بامداد شود دلیران بیایند و تراطعمه سنان و نیزه کنند. این بگفت و روی از شرکان بتافت شرکان گفت ای خاتون آیا مرا غریب و دل شکسته گذاشته همیروی آن لعبت چین بازگشت و بخندید و گفت حاجت خود با من بگو شرکان گفت چگونه بسرزمین تو آمده خوردنی نخورم و باز گردم من اکنون از جملهٔ خادمان توهستم دخترک گفت لئیمان ابا کنند و از مهمان بگریزند تو بر اسب بنشین من از آنسوی نهر و تو ازین سوی برویم تا مهمان من شوی شرکان فرحناک شد و زود بر اسب بنشست بدیع الجمال از آنسوی نهر و ملک زاده از اینسوی همیرفتند تا اینکه پلی دیدند چوبین که چوبهای آنرا بازنجیرهای آهنین بهم بسته بودند شرکان ایستاده برپل نظاره میکرد دید کنیزکانی که کشتی میگرفتند و بازوانشان بسته بود بدانجای ایستاده اند آن زهره جبین بایکی از ایشان بزبان رومیان گفت که لجام اسب بگیر و بدیر آندر آر پس کنیزک از پیش و شرکان بدنبال از پل چوبین بگذشتند شرکان بوحشت وحیرت اندر بود و با خود میگفت که کاش وزیر دندان با من بودی و این کنیزکان بدیدی پس ملکزاده با آن صنم فتان گفت من اکنون مهمان توام و بر تو حق صحبت و حق ضیافت دارم و عهد ترا پذیرفته ام باید بر من ببخشایی و با من نکوئی کنی و با من بشهر اسلام روی و شجاعان و دلیران را تفرج کنی و مرا نیز بشناسی چون آن بدیع الجمال سخن شرکان بشنید در خشم شد و گفت بحق مسیح من ترا خردمند میدانستم اکنون از فساد رأی تو با خبر شدم چگونه از تو پسند آید که این سخنان گوئی و خویشتن بتهمت اندازی و من نیز چگونه این کار بکنم با این که میدانم که اگر من بنزد ملک نعمان حاضر آیم دیگر خلاص نیابم که او بقصر اندر مانند من همسر ندارد اگر چه او را سیصد و شصت قصر و بهر قصر همسریست چون رشک قمر ولی چون مرا بیند رها نکند و بعقیدت اسلامیان که در فرقان میخوانند (و ما ملکت ایمانکم) گوید که این مملوک منست پس از من تمتع بردارد و اما اینکه گفتی تفرج شجاعان و دلیران بکنم این سخن نیز درست نبود بحق مسیح که من سه روز پیش سپاه اسلامیان را دیدم که بسرزمین روم میآمدند و نظم ایشان را نظم سپاهیان نیافتم بلکه ایشانرا گروهی دیدم هر جائی که بیکجا گرد آمده اند و این که گفتی که مرا بشناس من با تو نکوئی نمیکنم از برای اینکه ترا بزرگ دانسته ام یا تو مرا بزرگ دانی و قصد من ازین یا احسان تفاخر است و نباید مثل تو با مثل من چنین سخن گوید اگر چه شرکان پسر ملک نعمان باشد که درین زمان بدلیری طاقت شرکان با خود گفت شاید که آمدن سپاه را دانسته و شاید اینرا نیز دانسته که پدر من ما را به نصرت ملک قسطنطنیه فرستاده پس او را بدین خود سوگند بداد و با او گفت ای خاتون من براستی سخنگوی پریروی گفت بحق دین تو اگر نترسم که مردم آگاه شوند که از دختران روم هستم خود را بمهلکه انداخته با ده هزار تن مبارزت میکردم و بزرگ ایشان وزیردندان را کشته سپهسالار ایشان شرکان را باسیری میبردم ای جوان بدان که من خویشتن را بشجاعت نمی ستایم ولکن اگر شرکان امشب بجای تو بودی با او میگفتم ازین نهر بایدت جست او نمیتوانست و بعجز اعتراف میکرد از مسیح سؤال میکنم که شرکان را بسوی این دیر بیندازد و من در جامه مردان بمبارزت او بیرون شوم و او را باسیری بزنجیر اندر کنم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب چهل و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت دختر نصرانیه چون این سخنان با شرکان گفت شرکان را غرور جوانی و حمیت دلیری بر آن بداشت که خویشتن باو بشناساند و بدو خشم آورد ولی حسن بدیع و فزونی جمالش شرکان را منع میکرد و میگفت ای ماهرو
گر تو بشمشیر نیز حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن
پس دختر نصرانیه بفراز دیر برفت و شرکان بر اثر او همیرفت تا بدر دیر برسیدند دختر در بگشود با شرکان بدهلیزی بلند در آمدند که قندیلها بدانجا افروخته و مانند آفتاب پرتو افکنده بود چون دهلیز بنهایت رسید کنیزکانی دیدند که شمعهای افروخته بدست ایستادهاند پس کنیزکان پیش افتاده دختر نصرانیه بدنبال و شرکان از پی ایشان همی رفتند تا بدیر برسیدند دیدند که سریرها مقابل هم گذاشته اند و پرده های دیبا بر آنها آویخته و زمین دیر را رخام و مرمر گستردهاند و در میان دیر حوضیست بزرگ که بیست و چهار فواره زرین در آن حوض نشانده اند و آب بسان نقره خام از آن فوارهها میریزد و در صدر دیر تختی گذاشته اند و فرشهای حریر بدانجا گسترده اند دختر بشر کان گفت یا سیدی بفراز تخت شو شرکان بفراز تخت بر شد و دختر از دیده او پنهان گردید شرکان از خادمان پرسید که خاتون بکجا رفت گفتند به خوابگاه خویش رفت و ما بخدمتگذاری تو ایستاده ایم پس از آن هرگونه خوردنی بیاوردند شرکان خوردنی بخورد و دست بشست و خاطرش به سپاه اسلام مشغول بود و نمیدانست که بر ایشان چه گذشت و تا بامداد در کار خود حیران و از کرده پشیمان بود و این شعر همیخواند
راحت همه پیش غم بر انداختهایم
در بوته روزگار بگداختهایم
کاری نه چو کار عاقلان ساختهایم
نقدی بامید نسیه در باختهایم
چون روز بر آمد دید که بیست تن کنیزکان ماهروی و آن دختر در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان همی آیند چون نزدیک شدند ملکزاده شرکان از مهابت حسن و جمال او بر پای خاست آن زهره جبین دیر زمانی بشرکان نگریست و تأمل کرد شرکان را بشناخت و گفت یا شرکان مکان ما را با ورود خود مزین و مرا مشرف کردی و بر بهجت منزل ما بیفزودی حال بگو دوش ترا چگونه گذشت پس از آن گفت دروغ ملکزادگان را ننگست خاصه چون تو ملکزادهای که از همه ملوک برتر هستی خود را پوشیده مدار و حسب و نسب پنهان مکن و بجز راستی سخن مگو که دروغ دشمنی فزاید چون شرکان دید که جای انکار نماند با او گفت من شرکان بن نعمان هستم پس دختر سیمین بر با او گفت خاطر آسوده دار و هیچ مترس که تو ما را مهمانی و میان ما حق نمک پدید آمده و دوستی و مودت بهم رسیده تو در پیمان من هستی بحق مسیح اگر مردم روی زمین آزار ترا خواهند نتوانند مگر اینکه من بمیرم که تو در امان مسیح بن مریمی پس در پهلوی شرکان بنشست و ملاعبت آغاز کرد چندانگه شرکان را ترس برفت پس از آن دختر نصرانیه بازبان رومیان کنیزی را سخنی گفت کنیز ساعتی برفت چون باز آمد مدام و طعام حاضر آورد شرکان چیز نخورد و با خود گفت شاید که زهری بطعام اندر گذاشته باشند دختر مکنون خاطر شرکان بدانست و گفت بحق مسیح که نه چنانست که گمان کردهٔ اگر من کشتن ترا بخواهم بمن دشوار نیست آنگاه خود بخوردن بنشست و از هر گونه خوردنی بخورد و شرکان نیز همیخورد تا اینکه خوان بر چیدید و دست بشستند دخترك فرمان داد که نقل و گل و ریحان و قدحهای نقره و زرین و بلورین و شراب حاضر آوردند پس دختر بنشست و نخست قدحی خود بخورد و قدحی بشرکان پیمود و همی نوشید و همی پیمود تا اینکه شرکان مست شد و بخردش زیان آمد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب چهل و نهم برآمد
گفت اى ملك جوان بخت دختر با شرکان شراب نوشید تا اینکه نشٔه شراب و عشق بشركان چیره شد پس از آن دختر با کنیزکی گفت یا مرجانه آلت طلب بياور كنيزك برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آنرا محکم کرده بنواخت و بآواز خوش نغمه پرداخت پس از آن كنيزكان يك یك خاسته آلت طرب بنواختند و بزبان رومیان ابیات بر خواندند شرکان در طرب شد آنگاه خاتون ایشان گفت ای مسلمان زاده دانستی که چه گفتم شرکان گفت ندانستم و لکن از خوبی انگشتان تو در طرب شدم ماهروی بخندید و گفت اگر من بزبان عرب تغنی کنم چه خواهی کرد شرکان گفت خردم یکسر بزیان خواهد رفت انگاه پری روی راه دیگر بزد و ابیاتی چند بر خواند شرکان بیهوش افتاد پس از آن بخود آمد و با دختر به می کشیدن مشغول شدند و لهو و لعب همیکردند تا شامگاه شد دختر بخوابگاه خود برفت چون روز بر آمد کنیز کی نزد شرکان آمد و با او گفت خاتون ترا میخواهد شرکان بر خاست و براثر كنيزك روان شد و همیرفتند تا بدر بزرگ عاج که مرصع به در و گوهر بود برسیدند و بدرون خانه شدند خانهای بود وسیع و در صدر خانه ایوانی بود که فرشهای حریر و استبرق بدانجا گسترده بودند و منظره های ایوان بباغی گشاده میشد و در ایوان تمثالهای غریبه بودند که هوا باندرون آنها میرفت وصلینی بکار برده بودند که بیننده گمان میکرد که آنها سخن همیگویند و اما خاتون در صدر ایوان نشسته بود چون نظرش به شركان افتاد بر پای خاسته دست او را گرفت و در پهلوی خویشتن بنشاند و تفقد و مهربانی کرد و از هر سوی حدیث که همیگفتند دختر پرسید که بچیزی از اشعار و احوال عشاق آگاه هستی شرکان گفت آری اشعار شاعران میدانم دختر گفت بیتی چند از گفته عنصری بر خوان شرکان این ابیات بر خواند
تا نگار من زسنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورت گران چین نهاد
هر که از رنج من و از ناز او آگاه گشت
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
دختر چون ابیات بشنید گفت عنصری بسیار فصیح بوده و در صف زلف معشوق مبالغه کرده و گفته است
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود
پس از آن گفت یا بن الملك شعر دیگر برخوان پس این دو بیت بر خواند
ای بسته بکین من میان آهسته
وی کرده مرا قصد بجان آهسته
جان میخواهی و بر نیاید بشتاب
آهسته تر ای جان جهان آهسته
چون دخترک این دو بیت بشنید گفت احسنت اى ملك زاده معشوق از شاعر چه قصد کرده بود که این شعر خواند شرکان گفت قصد کشتن او داشت چنانکه تو قصد کشتن من داری پری روی از سخن شرکان بخندید و بشراب خوردن مشغول شدند شامگاهان دخترک نصرانیه در غرفه دیگر بخوایگاه خود رفته بخسبید و شرکان نیز در همانجا بخفت چون روز بر آمد کنیز کی بیامد و زمین ببوسید و گفت خاتون ترا میخواهد شرکان برخاست و کنیزکان از چپ و راست او دفها بنواختند و بغرفه دیگر که خاتون در آنجا بود برفتند چون دخترك شركان را بدید برخاست و دست او را گرفته بنشاند و خود نیز در پهلوی او بنشست و گفت ای ملکزاده تو نیز بازی شطرنج را نيك دانی شرکان گفت آری پس شطرنج آورده بیازی بنشستند ولی شرکان را دیده بر جمال او بود و اسب بجای فیل و فیل بجای اسب گذاشتی دخترك بخندید و گفت اگر شطرنج بازی تو همینست تو چیزی نمیدانی شرکان گفت کرۀ دیگر بازی کنیم پس بار دیگر مهره فرو چیدند شرکان باز مغلوب شد تا پنج كره دخترك بشر كان غالب شد تا پنج كره دخترك بشركان غالب شد و با شرکان گفت تو در همه چیز مغلوب منی شرکان گفت با چون توئی شایسته اینست که مغلوب گردم پس خاتون طعام و شراب بخواست و خوردنی بکار بردند و می همیگساردند تا اینکه قانون برگرفت و این دو بیت بر خواند
هنگام صبوحست حریفان خیزید
آن باده نوشین بقدح در ريزيد
يك لحظه ز بند نيك و بد بگریزید
در بی خردی و بیخودی آویزید تا
هنگام شام باده همی گساردند شامگاه دخترك بخوابگاه خویش برفت و شرکان در همانمکان بخسید چون روز بر آمد کنیزکان بعادت هر روز شرکانرا بنزد خاتون بردند خاتون برخاسته شرکانرا بنشاند دخترك احوال شب گذشته باز پرسید و بفنج و دلال با او سخن همیگفت که دیدند مردان و جوانان با تیغهای بر آیند و بزبان رومیان میگویند که ای شرکان بیای خویش در دام آمدهای هلاک را آماده باش چون شرکان این سخن بشنید با خود گفت شاید این دخترک فریبم داد و مرا بدین جا نگاهداشت تا اینکه دلیران سپاهش برسند ولی گناه از منست که خود را بورطه انداختم پس روی بدخترك كرده دید که گونه سرخ آن نازنین زرد شده و بریای خاست و بانگ بایشان زد و گفت شما کیستید سردار ایشان گفت ایتها الملکه آیا نمیشناسی که در نزد تو کیست دخترك گفت نمیشناسم تو باز گو که در نزد من کیست آنمرد گفت اینکه در نزد تست سر خيل دليران ملك زاده شركان بن ملك نعمانست پدر تو ملك حردوب از عجوز عالم سوز ذات الدواهی شنیده است که شرکان بدینجا آمده ما را بگرفتن او فرستاد اکنون همیخواهیم که آن جوان را بگیری و برومیان نصرت دهی چون ملکه سخن آنمرد بشنید نگاه خشم آلود بدو کرده گفت چگونه بی اجازت من بدینجا آمدی آنمرد گفت ای ملکه چون ما بدر خانه رسیدیم حاجبان منع نکردند ولی وقت آن نیست که سخن دراز کنیم ملک بانتظار مانشسسته که شرکان را دست بسته بنزد او بریم تا او را به بدترین رنجها بکشد دخترک حور نژاد با سردار گفت که بیهده سخن گفتن سودی ندارد ذات الدواهی نیز دروغ گفته بحق مسیح آنکه در نزد منست نه شرکانست و نه از خادمان او مردیست غریب که روبما آورده و از ما ضیافت خواسته ما نیز مهمانش کرده ایم هرگاه من بیقین بدانم که او شرکانست باز سزاوار مروت نیست که من او را بشما دهم که او اکنون به پیمان من اندر است مرا خوار مکنید و به بدعهدی در میان مردمم رسوا نسازید تو نزد ملک باز گرد و آستانه او را بوس و بگو که ذات الدواهی دروغ گفته آن مرد گفت ای ملکه ابریزه من یارای بازگشتن پیش ملک ندارم مگر اینکه شرکان را دست ببندم و بنزد ملکش برم پریزاد در خشم شده با او گفت تو پیش ملک باز گرد و بر تو ملامتی نخواهد بود آنمرد گفت ناگزیر است که شرکان نبرده باز نگردم ملکه را خشم زیاد شد و گونه اش دگرگون گشت و گفت سخن در از مکن و هذیان مگو که اینجوان بسی اعتماد بر خویشتن دارد و میتواند که باصد نفر مبازرت کند اگر تو با او بگوئی که شرکان بن نعمان هستی او نیز خواهد گفت آری شرکان بن نعمانم ولی شما مقاومت با او نتوانید کرد و تا او همه شما را نکشد از شما روی نگرداند اگر خواهی من او را با تیغ و سپر حاضر آورم آن مرد گفت اگر من از خشم تو آسوده شوم با دلیران بگویم که او را بگیرند و دست بسته بنزد ملکش بریم آن زیبا صنم گفت این کار نخواهد شد که صد تن با یک تن مبارزت کنند شما یک یک با او مبازرت کنید تا بر ملک آشکار شود که کدام یک از شما دلیر و شجاع تر است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاهم برآمد
ملکه گفت ای ملک جوان بخت ابریزه با سردار سواران ملک حردوب گفت که شما یک یک با او مبارزه کنید تا دلیر ترین شما ظاهر شود آنمرد گفت بحق مسیح سوگند که راست گفتی ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود ملکه گفت صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم اگر او قصد جنگ نکند شما را بدو راهی نخواهد بود من و کنیزکان من و هر که بدیر اندر است جانها برو فدیه کنیم پس ملکه ابریزه شرکانرا با خبر کرد شرکان تبسم کرد و دانست که ملکه خدعه نکرده آنگاه خویشتن را ملامت کرده با خود گفت چگونه خود را بهلاکت انداختم پس با ملکه گفت که یک یک مبارزه بر ایشان ستم است ده تن ده تن بجدال من بیایند آنگاه برخاسته لباس جنگ بپوشید و در حال و با شمشیر بر کشیده بیرون رفت چون سردار دلیران او را بدید براو حمله آورد و شرکان نیز بمانند شیر غریدن گرفت و شمشیر بر کمر او بزد و دو نیمه اش ساخت ملکه چون شجاعت شرکان بدید رتبه او نزدش افزون گشت پس ملکه با دلیران گفت که خون سردار بخواهید برادر سردار دلیر نامدار بود بمبارزت قدم گذاشت شرکان مهلتش نداد و در حال دو نیمش کرد آن شمسه خوبان بانگ بر دلیران زد که خون یاران بخواهید ایشان یک یک میآمدند و شرکان ایشان را همی کشت تا پنجاه تن بکشت دلیرانرا یارای مبارزت نماند همگی بیکبار حمله آوردند و شرکان یلان را همی زد و همی کشت تا اینکه کس بر جای نماند ملکه پیش آمد و شرکان را در آغوش گرفت و بقصر اندرش برد و گفت ای شرکان از چون توئی دست برندارم اگر چه بسرزنش رومیان گرفتار آیم پس شرکان خون از شمشیر خود پاک کرد و این دو بیت بر خواند
چون کوس ز پرخاش بود آوازم
چون تیر بسر بجنگ دشمن تازم
چون نیزه بتنها شکنم قلب عدو
چون تیغ برهنه بر سر او تازم
آنگاه دست او را ببوسید و خود نیز زرهی که در بر داشت بدر آورد شرکان گفت ای خاتون از بهر چه زره پوش گشتی و چرا با تیغ بر کشیده ایستاده بودی ملکه گفت از ایشان بر تو بیم داشتم پس ملکه حاجبان را گفت چرا فرستادگان ملک بی اجازه من بقصر من اندر شدند حاجبان گفتند فرستادگان ملک خاصه سردار حاجت باجازت نداشتند ملکه گفت شما بعمد چنین کردید و میخواستید که مهمان من کشته شود پس با شرکان گفت ایشان را نیز بکش شرکان ایشانرا بکشت آنگاه با شرکان گفت چون راز پوشیده من بر تو آشکار شد اکنون حدیث خود با تو بازگویم بدانکه من دختر ملک حردوبم و نام من ابریزه است و آن عجوز که ذات الدواهی نام داشت مادر پدر منست و او پدر مرا از آمدن تو آگاه ساخته و او ناچار حیلتی در هلاک من خواهد کرد رأی من اینست که درین ملک نمانیم ولی از تو همی خواهم که با من نکوئی کنی بدانسان که من با تو کردم چون شرکان این سخن بشنید از غایت شادمانی دلش بطپید و گفت بخدا سوگند که تا مرا روان اندر تن است هیچکس بتو دست نخواهد یافت و لکن ندانم که ترا بدوری پدر شکیبائی خواهد بود یا نه ملکه گفت آری شکیبا شوم شرکان او را سوگند داد و با هم پیمان بستند ملکه گفت اکنون دلم آرام یافت ولی خواهش دیگر از تو دارم و آن اینستکه تو با سپاه خود پیش پدر بازگردی شرکان گفت ای خاتون پدرم مرا بجنگ پدر تو فرستاده است و سببش مالی است که از اعراب گرفته و از جمله آن مال گوهری بوده است گرانبها ملکه گفت چون چنین است خاطر آسوده دار و من سبب دشمنی ملک قسطنطنیه و ملک حردوب را با تو بازگویم و آن اینست که در میان ما عیدی هست که عیددیرش نامند و هرسال در آن عید دختران ملوک و بزرگان و بازرگانان جمع آیند و هفت روز بدیر اندر بنشینند و من نیز از جمله ایشان بودم چون دشمنی در میان پدید شد پدرم مرا هفت سال از میان آن جمع منع کرد اتفاقاً سالی دختران ملوک و بزرگان در آن عید از هر سوی بدیر آمدند و از جمله ایشان صفیه دختر ملک قسطنطنیه بود هفت روز در دیر بماندند هشتمین روز بازگشتند صفیه گفت من بقسطنطنیه نخواهم رفت مگر از راه دریا پس کشتی از برای او مهیا کردند صفیه با خاصان خویش بکشتی بنشستند و همیرفتند تا اینکه باد مخالف کشتی را از راه بدر کرد قضا را بدریا اندر یک کشتی از نصارای جزیره کافور بوده و پانصد تن از فرنگیان در آن کشتی بودند چون کشتی حامل صفیه پدید شد فرنگیان کشتی را بدانسو راندند تا نزدیک شدند طنابها بکشتی صفیه بستند و بنزدیک کشتی خودشان کشیدند و قصد جزیره کافور کردند ساعتی نرفت که باد مخالف برایشان بوزید و کشتی را همی آورد تا بسامان مملکت ما رسیدند ما بیرون رفته ایشان را بگرفتیم و کشتیم و کنیزکان و اموال را بغارت بردیم و در کشتی چهل تن کنیز بودند که صفیه یکی از ایشان بود پس کنیز کان گرفته بنزد پدر بردیم و ما نمیدانستیم که دختر ملک افریدون در میان آن کنیزکان است پدرم ده تن از کنیزکان را بگزید و تتمه بر دیگران بخشید و از آن ده تن پنج تن با هدیه های قیمتی بپدر تو ملک نعمان فرستاد ملک نعمان از آن پنج کنیز صفیه دختر ملک افریدون را از برای خویشتن بگزید و در آغاز امسال ملک افریدون کتابی بپدر من فرستاد و در آن کتاب چیزها نوشته بود که نشایدش گفت و پدر مرا ترسانده و سرزنش کرده بود که شما دو سال است کشتی از دست فرنگیان گرفتید و نیز از جمله آن چیزها که در آن کشتی بود دختر بزرگ من صفیه با شصت تن از کنیزکان زیبای بودند شما کس پیش من نفرستادید و مرا از ماجری آگاه نکردید منهم از این بیم آنکه درمیان سلاطین وملوک ننگ از برای من روی دهد نتوانستم که حکایت دختر خویش صفیه را فاش کنم و کار خود نیز تا امسال پوشیده همی داشتم و کس را نزد فرنگیان فرستاده سراغ دختر گرفتم ایشان گفتند ما از مملکت تو بیرونش نبرده ایم و باز ملک افریدون در کتاب نوشته بود که اگر شما با من سر دشمنی ندارید و قصد شما دریدن پردۀ من نیست همان ساعت که کتاب من بشما رسد دختر مرا نزد من بفرستید هر گاه در این کار اهمال بورزید و بر من عصیان کنید هر آینه مکافات بدکرداری شما بکنم چون این کتاب بپدر من رسید دانست که صفیه دختر ملک افریدون در میان آن کنیزکان بوده کار بر او دشوار شد و از کرده پشیمان گردید و حیران بود که صفیه را از ملک نعمان بازپس نتواند خواست خاصه این روزها که ملک نعمان را از صفیه اولاد بهم رسیده الغرض پدرم پس از آگاهی بر این کیفیت دانست که بورطه بزرگ اندر است و چاره از هیچ رهگذر ندارد پس جواب کتاب ملک افریدون بنوشت که ندانسته صفیه را بملک نعمان فرستادم و ملک را از او فرزند بهم رسیده چون جواب پدرم به ملک افریدون رسید از غایت خشم برخاست و بنشست و بجوشید و بخروشید و گفت چگونه میشود که دختر من اسیر شود و دست بدست بگردد و او را بی مهر و عقد چون کنیزکان مملوک شمرند پس از آن گفت بحق مسیح و بحق دین صحیح سوگند که آرام نگیرم و ننشینم تا این ننگ از خود بردارم و کاری کنم که پس از من در زبانها گفته آید و پیوسته میخواست حیلتی کند و کیدی سازد تا اینکه رسول بنزد پدرت ملک نعمان فرستاده با سخنان دروغ او را از جای برانگیخته و او نیز سپاه آماده کرده روان ساخته و ملک افریدون را ازین جنگ قصد این بوده است که ترا دستگیر کند و سپاه ترا پراکنده و تلف سازد و اما آن سه گوهر قیمتی که به پدر تو نوشته چگونگی آنها اینست که سه گوهر بزرک و قیمتی در نزد صفیه بود پدر من آنها را از او بگرفت و بمن داد اکنون آنها نزد منست تو بسوی سپاه خویش بازگرد پیش از آن که ایشان بشهر رومیان و فرنگیان داخل شوند ایشان را بازگردان که اگر ایشان بشهر اندر آیند خلاصی نخواهند یافت شرکان چون این سخنان بشنید دست ملکه ببوسید و گفت منت خدای را که ترا سبب نجات من و سپاه من گردانید ملکه گفت تو بموکب بازگرد و سیاه بازگردان و رسولان ملک افریدون را دستگیر کن تا صدق مقال من بر تو ظاهر شود و من نیز سه روز پس ازین نزد تو خواهم بود و با هم بشهر بغداد اندر شویم چون شرکان قصد بازگشتن کرد ملکه گفت عهد فراموش مکن آنگاه ملکه از بهر وداع برخاست و گریان شد شرکان را نیز بوجد و شوق بیفزودو سرشک از دیده فروریخت ملکه ابریزه بگریستن او بگریست و این دو بیت بر خواند
وقت سحرش چوعزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکم بدوید تا بگیرد راهش
در وی نرسید دامن من بگرفت
پس شرکان از وی جدا گشته از دیر فرود آمد و براسب بنشست و از پل چوبین گذشته در میان درختان همی رفت تا بهمان مرغزار رسید سه تن سوار از دور پدید شدند شرکان بر خود بترسید و تیغ بر کشید چون نزدیک شدند شرکان ایشان را بشناخت و ایشان نیز شرکان را بشناختند و از اسب پیاده شدند وزیر دندان با دو امیر دیگر بشرکان سلام کردند و زیر دندان سبب غیبت باز پرسید ملک زاده همۀ ماجرای خویشتن که با ملکه در میان گذشته بود بیان کرد وزیر دندان شکر خدایتعالی بجا آورد و سپاه را فرمان رحیل داد و اما رسولان ملک افریدون رفته بودند که ملک را از آمدن ملکزاده شرکان آگاه کنند ملک پس از آگاهی سپاه فرستاده بود که شرکان را بگیرند و سپاهش را بکشند و اسیر کنند پس شرکان با سپاه خویش کوچیده همی رفتند تا بیست و پنج روز منازل سپردند و بسامان مملکت خویشتن برسیدند از برای راحت در آنجا فرود آمدند مردم بلوک و نواحی جیره و علیق حاضر آوردند تا دو روز در آنجا بر آسودند از آن کوس رحیل بزدند و سپاهیان بقصد شهرهای خویشتن سوار شدند و شرکان با صد تن سوار در آنجا بماند پس از ارتحال سپاه شرکان نیز با آن یکصد تن سوار گشته دو فرسخ از منزلگاه دور شدند و در میان دو کوه به تنگنائی رسیدند دیدند که از برابر گردی جهان را فرو گرفت و چون گرد بنشست یکصد سوار دلیر که در اسلحه جنگ غوطه ور بودند پدید آمدند و بانگ به شرکان زدند و گفتند که بآرزوی خود رسیدیم و بر غنیمت دست یافتیم اکنون از اسبان فرود آئید و اسلحه و اسباب بما سپارید تا ما بر جانهای شما ببخشیم و از کشتن شما در گذریم شرکان چون این بشنید درخشم شد و گفت ای پست ترین نصرانیان این که جرات کرده بسرزمین ما قدم نهاده اید بس نیست که با ما بدینگونه سخنان همی گوئید شما را گمان اینکه از دست ما خلاصی خواهید یافت و بشهرهای خویش باز خواهید گشت پس بانک بسواران خود زد و گفت این سگان را از هم بپاشید و خود نیز تیغ برکشیده بفرنگیان حمله آوردند و فرنگیان نیز دلیرانه بمصادمت پیش آمدند تا شامگاه دلیرانه از هر دو طرف جدال کردند چون تاریکی شب جهان بگرفت یلان از هم جدا گشتند شرکان سواران خود جمع آورد دید کس را جراحتی نیست بجز چهار نفر که زخمهای سبک دارند شرکان گفت من همه عمر بقتال اندرم و بس دلیران دیده ام چنین یلان شجاع ندیده بودم سواران گفتند ای ملکزاده در میان ایشان سواری هست بس شجاع و دلیر ولی با هر کدام از ما ها که مقابل میشد چشم از و میپوشید و او را نمیکشت بخدا سوگند که اگر فردا قصد کشتن ما کند یکی از ما جان بدر نخواهد برد شرکان از این سخن حیران شد وگفت
چو فردا شود فکر فردا کنیم
و فرنگیان نیز بسرخیل خودشان گرد آمدند و گفتند که ما امروز از ایشان غنیمتی نبردیم سرهنگ ایشان نیز وعده فردا بداد آنشب هر دو گروه در جایگاه خویش بسر بردند چون روز برآمد ملکزاده شرکان با دلیران بر اسب بنشستند و بمبارزت بمیدان قدم نهادند دیدند که فرنگیان صف کشیده ایستاده اند شرکان گفت بمبارزت مبادرت کنید یکی از فرنگیان فریاد کرده گفت امروز یک یک قتال خواهیم کرد پس سواری از سواران شرکان بمبارزت قدم گذاشت و رجز همیخواند وهمیگفت:
کند بدخواه را سر در گریبان
بکارم هر که مالد آستین را
چو گرزم من که میرانم بیک چوب
سگان حمله و شیران کین را
ز سختی چوب ما در شد بآهن
مبادا کس خورد چوب چنین را دلیری اشهب سوار از فرنگیان که هنوز خط بعارضش ندمیده بود اسب بمیدان راند و زد و خورد همی کردند که فرنگی مبارز شرکان را با نیزه سرنگون کرد و بازوان بسته اسیرش برد فرنگیان شادی کردند و مبارز دیگر فرستادند از مسلمانان نیز دیگری بمیدان شتافت ساعتی در زد و خورد بودند که فرنگی او را از اسب بینداخت و بازوان بسته اسیرش کرد پیوسته یک یک از مسلمانان بمبارزت میرفتند فرنگیان اسیرشان همی کردند تا اینکه شب شد و تاریکی جهان را فرو گرفت و از مسلمانان در آنروز بیست سوار به اسیری برده بودند شرکان چون این بدید کار با و دشوار شد و مصیبت بزرگ گردید و سواران خود را جمع آورده با ایشان گفت که فردا خود بمیدان شوم و بزرک فرنگیان را بمبارزت بخواهم و از و بازپرسم که بدین سرزمین از بهر چه آمده اند و اورا از جنگ بترسانم اگر صلح کنند صلح کنیم و گرنه جنگ خواهم کرد پس در آنجا بخسبیدند چون روز برآمد هر دو گروه سوار گشته صف بر کشیدند شرکان بمیدان مبارزت قدم نهاده گفت:
منم آن زورمند هشت پهلو
که پهلو بشکنم خصمان دین را
کنم دروازه پیدا بهر زخمم
اگر کوبم حصار آهنین را
و سپهسالار فرنگیان نیز بمبارزت شرکان پیش آمده رجز همی خواند :
منم که نوبت آوازه صلابت من
چو صیت همت من در بسیط خاک افتاد
بهیچ کار جهان روی بر نیاوردم
که آسمان در دولت بروی من بگشاد
چون رجز با نجام رسانید شرکان بادل پر خشم بدو حمله کرد و او نیز با شرکان بمصادمت برآمد و بجدال و حرب مشغول بودند تا اینکه تاریکی جهان را فرو گرفت هر دو گروه بجای خویش بازگشتند شرکان با سواران خود گفت که تا امروز چنین دلیر و شجاعی ندیدم ولی او را خصلتی است که از دیگران ندیده بودم و آن اینست که هر گاه بخصم چیره میشود و مجال طعن می یابد نیزه بکف بگرداند و با ته نیزه بزند و من نمیدانم که کار من با او بکجا خواهد رسید پس شرکان بخفت چون روز برآمد سردار فرنگیان در میان میدان بایستاد و شرکان نیز بمبارزت قدم نهاد تا شامگاه بقتال اندر بودند آنگاه بمقر خویش بازگشتند هریک در مقام خویش شب را بروز آوردند و بامداد هر دو طرف سوار گشته بهمدیگر حمله کردند تا نیمه روز جدال همی کردند آنگاه فرنگی حیلتی کرده لجام اسب شرکان بگرفت قضا را در همان حال اسب فرنگی سکندری خورد و فرنگی بیفتاد شرکان تیغ برکشید که او را بکشد او بانک بشرکان زد و گفت چون زنان مغلوب شوند دلیران را نشاید که با آنها چنین معامله کنند شرکان چون این بشنید او را نیک نظر کرد دید که ملکه ابریزه است پس شمشیر بینداخت و زمین ببوسید و با ملکه گفت ای خاتون چه ترا باین کار بداشت و این کارزار از بهر چه بود ملکه گفت قصد من امتحان تو بود و خواستم که پایداری تو در معر که قتال ببینم و این سواران که می بینی همه کنیزان منند که سواران ترا غالب آمدند و اگر اسب من سکندری نمیخورد شجاعت و جلادت من نیز بر تو آشکار میگشت شرکان از سخن او تبسم کرد و با او گفت منت خدای را که نعمت وصال تو بمن عطا کرد
نوری از روزن اقبال در افتاد مرا
که ازو خانه دل شد طرب آباد مرا
پس از آن ملکه بانگ برکنیزان زد که رحیل را آماده شوید کنیزکان فرمان بپذیرفتند شرکان نیز برحیل فرمان داد پس همگی با بکوچیدند و تا شش روز همیرفتند آنگاه شرکان با ملکه و کنیزان گفت که لباس فرنگیان بکنند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و یکم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت شرکان با ایشان گفت جامه فرنگیان بکنند و جامه دختران رومیان در بر کنند ایشان نیز بدانسان کردند پس از آن شرکان جمعی از سواران خود ببغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را باستقبال بفرستد فرستادگان برفتند و شرکان با ملکه در همانجا فرود آمده شب بروز آوردند و هنگام بامداد سوار گشتند و بقصد شهر روان شدند ناگاه وزیر دندان با هزار سوار پدیدار شدند که بفرمان ملک نعمان باستقبال ملکه و ملکزاده شرکان همی آمدند چون ایشان نزدیک رسیدند از اسبان فرود آمده در پیش ملک زاده زمین ببوسیدند و باجازه ملک زاده سوار گشته همی رفتند تا بغداد برسیدند و داخل قصر ملک نعمان شدند ملکزاده شرکان ببیش پدر رفت و آستان نیاز ببوسید ملک نعمان پسر را در آغوش گرفت و ماجری باز پرسید ملک زاده حدیث خویش از آغاز تا انجام فرو خواند چون ملک نعمان از نیکوئیهای ملکه ابریزه آگاه شد رتبه ملکه در نزد او افزون گشت و بدیدار ملکه آرزومند گردید و او را بخواست شرکان بپیش ملکه رفت و باو گفت ملک ترا میخواهد ملکه اطاعت کرده به آستان ملک نعمان رفت ملک ابریزه بفراز تخت بر نشسته بود حاضران را بیرون کردند جز خواجه سرایان کس نماند چون ملکه حاضر شد زمین آستان بوسه داد و بگفتار نغز سخن گفت ملک را از فصاحت او عجب آمد و به نیکیهای او که به شرکان کرده بود شکر گذارد و تحسین کرد و ملکه را اجازت نشستن داد ملکه برنشست و نقاب از روی چون آفتاب برافکند و او را حسن جمال چنان بود که شاعر گفته
ای بر شکسته سنبل مشگین بنسترن
ماه غزل سرای من و سرو سیم تن
در پیچ لزف تست در پیچ زلف تست هزاران هزار تاب
در سحر چشم تست هزاران هزار فن
ملک نعمان را از دیدن جمالش خرد بزیان رفت و بخود نزدیکترش بنشاند و قصر جداگانه از برای او و کنیزانش مخصوص کرد پس از آن از سه گوهر گرانبها تفتیش کرد ملکه گفت آنها در نزد آنگاه حقه زرین بدر آورد و سرحقه باز کرده سه گوهر قیمتی را بدر آورد و برملک هدیه نمود و از پیش ملک بیرون آمد ولکن ملک را دل با او برفت پس از آن ملک نعمان ملکزاده شرکان را حاضر آورد و یکی از آن سه گوهر بدو داد شرکان از دو گوهر دیگر باز پرسید ملک گفت یکی از برادرت ضوء المکان و دیگری از خواهرت نزهة الزمانست چون شرکان شنید که او را برادری است ضوء المکان نام روی بر پدر کرده گفت ای ملک جهان ترا بجز من نیز پسری هست ملک گفت آری هست و اکنون شش ساله است نام او ضوء المکان برادر نزهة الزمانست و هر دو بیک شکم بزادند ملکزاده شرکان ازین خبر تنگدل شد ولی راز خود پوشیده داشت و گوهر برجای گذاشته از پیش پدر برخاست و از غایت خشم حیران همیرفت تا بقصر ملکه ابریزه درآمد ملکه ابریزه چون او را بدید بر پای خاست و به نیکیهای او شکر گذاری کرد و او را و ملک را ثنا گفت و بنشست و ملکزاده را در پهلوی خویشتن بنشاند ملکه در روی شرکان آثار خشم بدید از سبب آن باز پرسید ملکزاده شرکان باز گفت که ملک نعمان را از صفیه پسری و دختری هست ضوء المکان و نزهة الزمان نام و با ملکه گفت که ملک دو گوهر از آن سه گوهر به پسر و دختر داده و یکی را از بهر من نگاهداشته و مرا تا اکنون بضوء المکان آگاهی نبود و بر تو نیز همی ترسم که ملک ترا بخویشتن کابین کند که من از و علامت طمع دیدم ملکه گفت ای ملکزاده پدرت بر من دست ندارد و من بفرمان او نیستم بی رضای من نیز نتواند مرا کابین کند و اگر مرا بقهر و جبر کابین کند من خویشتن را بکشم ولی مرا بیم از آن است که پدر من بشنود که من بدینجا آمده ام او هم با ملک افریدون متفق گشته با سپاه بیکران بیایند شرکان گفت ای خاتون چون تو ببودن در اینجا راضی شوی باکی نیست اگر سپاه روی زمین با ما دشمنی کنند هر آینه بدیشان غالب شویم ملکه گفت هر چه روی دهد نیکوست ولی اگر من از شما نکوئی ببینم در اینجا بمانم و گرنه خواهم رفت پس از آن ملکه کنیزکان را گفته خوردنی حاضر آوردند شرکان اندک چیزی خورده با غم و اندوه بخانه خود رفت و اما ملک نعمان چون پسرش شرکان از پیش او بدر رفت اونیز بر خاسته بنزد صفیه دختر ملک افریدون رفت و گوهر ها را با خود برد چون صفیه ملک را بدید بر پای خاست و زمین بوسه داد ملک بنشست ضوء المکان و نزهة الزمان بیامدند ملک ایشان را بوسیده در کنار گرفت و ببازوی هر یک گوهری بیاویخت ایشان شادمان گشته بنزد مادر برفتند صفیه نیز از احسان ملک فرحناک شد و ملک را ثنا گفت پس ملک با صفیه گفت تو دختر ملک افریدون بودی چرا با من نگفتی تا ترا گرامی بدارم و برتبت تو بیفزایم صفیه گفت ای ملک از این بیشتر منزلت چه خواهم کرد اکنون احسان و نکوئی ملک مرا فرا گرفته و پسر و دختری از ملک خدا عطا فرموده ملک را سخنان او عجب آمد و گفتار نغز او بپسندید پس بیرون آمده قصری رفیع تر و وسیع تر از برای صفیه و اولادش تعیین کرد و خادمان ترتیب داد و دانشمندان به آموزگاری ایشان بگماشت و بر وجه مقرری ایشان بیفزود و لکن ملک نعمان را دل بر ملکه ابریزه مشغول بود و شبانه روز بخیال او بسر میبرد و هر شب بنزد ملکه رفته با او حدیث گفتی و از هر سوی سخن راندی و در میان گفتگو بقصد خود اشارت میکرد ولی ملکه پاسخ نمیداد بلکه میگفت ای ملک جهان مرا بمردان حاجتی نیست چون ملک ممانعت او را بدید بحرص و شوق افزود و وجد و عشقش بزیادت انجامید ناگزیر مانده وزیر دندان را حاضر آورد و از راز خویشتن بیاگاهانید وزیر دندان گفت چون شب در آید پارۀ بنگ برداشته بنزد ملکه شو با او بشراب خوردن بنشین و در انجام کار بنگ را در قدحی کن و باو بده چون آن قدح در کشد بنگ بدو چیره گشته بی هوشش کند و ملک را مقصود حاصل شود ملک را تدبیر وزیر پسند افتاد پاره بنگ از خزانه بدر آورد که اگر پیل آن را ببوئیدی تا یکسال مست و بی هوش گشتی پس آن بنگ را در جیب گذاشت چون پاسی از شب برفت بنزد ملکه بیامد ملکه بر پای خاست و زمین بوسه داد ملک بنشست و ملکه را در پهلوی خود بنشاند و از هر سوی حدیث میگفت تا اینکه ملک شراب بخواست سفره شراب بگستردند و ظرفها فروچیدند و شمعها بیفروختند و نقل و میوه بیاوردند ملک نعمان با ملکه باده همی گساردند و منادمت همی کردند تا این که ملک دید که مستی بر ملکه چیره گشته بنگ را از جیب بدر آورده و بر قدحش بیانداخت بدانسان که ملکه ندانست پس قدح بملکه داد او نیز قدح گرفته بنوشید ساعتی نرفت که بنگ بدو چیره گشت و هوشش بزیان اندر شد ملک برخاسته دید که ملکه بر پشت افتاده و جامهای او این سو و آن سو گشته ملک را طاقت نماند و خود داری نتوانست در حال بکارتش را برداشت و از نزد ملکه بیرون آمد کنیزکی از کنیزکان ملکه را که مرجانه نام داشت نزد او فرستاد مرجانه چون نزد ملکه آمد دید که ملکه بر پشت افتاده خون از او همی رود مرجانه دستارچه گرفته خون از او پاک کرد چون بامداد شد مرجانه برخاست دست و پا و روی ملکه را بشست و گلاب آورده رو و دهان ملکه را با گلاب بشست ملکه عطسه بزد و پاره بنگ را قی کرده بخود آمد و با مرجانه گفت مرا از کار خویشتن بیاگاهان مرجانه گفت من ترا بر پشت افتاده دیدم و خون از ساقهای تو همیرفت ملکه دانست که ملک نعمان با او در آمیخته ملول و غمین شد و با کنیزکان گفت هر کس خواهد که نزد من آید منعش کنید و بگوئید که بیمار و رنجور است پس خبر بملک نعمان رسید که ملکه بیمار و رنجور است ملک همه روز شربت و دارو و معجوم از برای او همی فرستاد تا چند ماه ملکه از همه کس پوشیده و در حجاب اندر بگوشه نشسته بود و ملک را نیز آتش شوق فسرده و از ملکه یاد نمیکرد اما در ملکه آثار حمل پدید آمد جهان بر وی تنگ شد کنیزک خود مرجانه را نزد خود خواند وگفت بدان که کس با من ستم نکرده من خود با خویشتن ستم کردم و از پدر و مادر و شهر خویش دور گشتم و اکنون قوت و قدرت از من برفته بر اسب نتوانم نشست هر گاه من در اینجا بزایم همه کس مرا سرزنش و ملامت خواهند کرد کنیز کان همه دانسته اند که ملک نعمان بکارت از من برداشته و اگر من بخواهم بنزد پدر روم بچه رو توانم رفت مرجانه گفت فرمان تو راست که من خدمت را پذیرهام ملکه گفت همی خواهم که پنهان از این جا بدر روم و بجز تو کس از کارر من آگاه نشود تا بنزد پدر شوم که دست شکسته وبال گردنست مرجانه گفت راییست صواب ملکه آماده سفر شد و راز پوشیده همی داشت تا این که ملک بنخجیر گاه رفت و شرکان نیز بسرحدی رفت که چندی در آن جا بماند ملکه با مرجانه گفت که امشب همیخواهم بیرون روم ولی با تقدیر چگونه کنم که هنگام ولادت نزدیکست اگر چهار روز بدینجا مانده برایم آنگاه رفتن نتوانم پس ساعتی بفکر اندر شد و با مرجانه گفت مردی پیدا کن که با ما بسفر رود و خدمتهای ما را انجام دهد مرجانه گفت ای خاتون بخدا سوگند که بجز غلام سیاه غضبان نام کس را نشناسم و او از غلامان ملک نعمان و قصر ما را دربانست من اکنون بیرون رفته با او سخن گویم و وعده مال دهم و با او گویم که اگر بنزد ما بمانی هر کس را که خواهی بکابین تو بیاوریم ملکه گفت او را نزد من حاضر آور تا با او سخن گویم مرجانه رفت و غضبان را بیاورد غضبان ین ببوسید ملکه چون غضبان را بدید ازو نفرت کرد و دلش از وی برمید ولی ناچار باو گفت که ای غضبان میتوانی که در حادثات معین ما شوی و اگر کار خود بتو ظاهر کنم راز من بپوشی غلامک چون بدو نظر کرد و جمال او بدید بدو مفتون گشت و گفت ای ملکه هر چه گوئی سر نپیچم ملکه گفت همی خواهم که در این ساعت دو اسب از اسبان ملک از برای من و مرجانه آماده کنی و بهر اسب خرجینی از زر و گوهر بگذاری و ما را بمملکت پدرم ملک حردوب برسانی که در آنجا تو را از مال بی نیاز کنم غضبان چون این سخن بشنید فرحناک شد و گفت بجان منت پذیر هستم در حال غلامک برفت و با خود همیگفت که بمراد خود رسیدم اگر ایشان دعوت مرا اجابت نکنند هر دو را بکشم و مال بگیرم چون ساعتی شد بازآمد سه اسب با خود باز آورد ملکه بر اسب بنشست ولی از آبستنی دردناک بود و خود داری نمیتوانست و مرجانه نیز به اسبی سوار شد و غلامک نیز سوار گشته شبانروز اسب همیراندند تا بمیان دو کوه رسیدند که از آن جا تا مملکت پدر ملکه یکروز مسافت بیش نمانده بود آنگاه ملکه را درد زائیدن گرفت و بر اسب نشستن نتوانست با غضبان و مرجانه گفت فرود آئید که مرا هنگام زادن است ایشان از اسب فرود آمدند و ملکه را نیز بزیر آوردند ولی ملکه از غایت درد از جهان بی خبر بود پس غضبان با تیغ بر کشیده پیش ملکه بایستاد و گفت ای خاتون مرا از وصل خود کام ده و با من در آمیز چون ملکه این سخن بشنید بدونگاه کرده گفت من بملوک راضی نبودم اکنون این مملوک سیاه از من کام همی خواهد چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پنجاه و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت ملکه با غضبان گفت ای غضبان وای بر تو کار من باینجا رسیده که تو با من چنین سخن گوئی و از من تمنای وصال کنی پس ملکه گریان شد و گفت ای زاده زنا و ای پرورده کنار روسبیها ترا گمان این است که همه مردم برتبت یکی هستند چون غلامک دل سیاه این سخنان بشنید در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خرجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته خاک بیفتاد مرجانه پسری را که ملکه زاده بود بکنار گرفته بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت چون گرد بنشست سپاه بیکران از رومیان پدید آمدند و ایشان سپاه ملک حردوب پدر ملکه ابریزه بودند و سبب آمدن ایشان این بود که چون ملک حردوب شنید که دخترش با کنیزکان به بغداد رفته در پیش ملک نعمان هستند سپاهی برداشته بیرون آمد چون بدینجا رسید ملکه ابریزه را دید که بر خاک و خون غلطیده و مرجانه کنیز او گریان نشسته ملک حردوب خود را از اسب بیانداخت و بیخود گشت سواران نیز پیاده شدند و آواز بگریه و خروش بلند شد چون ملک بخویش آمد از مرجانه حدیث باز پرسید مرجانه قصه بر او فرو خواند ملک حردوب از شنیدن حکایت گریان شد و جهان در چشمش تاریک گردید پس فرمان داد ملکه را بتابوت گذاشتند و بقساریه باز گشتند و تابوت را بقصر اندر آوردند آنگاه ملک بنزد مادرش ذات الدواهی رفت و از حادثه آگاهش کرد که نخست ملک نعمان بحیات بکارت دختر من بر داشته پس از آن غلامک سیاه او را کشته است بحق مسیح سوگند که ناچار انتقام از ایشان بکشم و ننگ از خویشتن بردارم وگرنه خود را هلاک سازم پس بگریست و بخروشید آن گاه ذات الدواهی گفت ای فرزند دختر ترا جز مرجانه دیگری نکشته که مرجانه او را ناخوش میداشت پس از آن ذات الدواهی با پسرش گفت محزون و غمین مباش که بحق مسیح سوگند که من از ملک . نعمان بر نگردم تا او را و پسران او را بکشم و باو کاری کنم که در همه شهرها مذکور شود و لکن ترا باید که فرمان من بپذیری و آن چه گویم بجای آوری ملک حردوب با مادرش گفت بحق مسیح سو رگند که سر موئی مخالفت نکنم ذات الدواهی گفت چند دختر بکر حاضر کن و دانشمندان نیز بیاور و بسی مال بدانشمندان ده که دختران را حکمت و ادب و اشعار و منادمت ملوک بیاموزند ولی دانشمندان از مسلمانان باشند که اخبار عرب و تواریخ خلفا و احوالات ملوک اسلام بیاموزند چون دختران همه چیز یاد گیرند آنگاه بدشمن چیره شویم و انتقام از وی بگیریم از آن که ملک نعمان بمحبت دختران مفتونست او خود سیصد و شصت و شش کنیز داشت یکصد کنیزه ماه روی از کنیزان ملکه ابریزه در نزد او هستند چون این دختران دانش یاد گیرند من ایشان را بر داشته به بغداد سفر کنم چون ملک حردوب از ذات الدواهی این را بشنید خرسند شد در حال رسولان به هر سو فرستاد و دانشمندان از شهرهای دور حاضر آورد و جیره و جامه بدیشان ترتیب داد و مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر گردانید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب پنجاه و سوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک حردوب بدانشمندان مال بیکران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده بحکیمان سپرد و بدانها گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ را بدختران بیاموزند حکیمان فرمان پذیرفتند ملک حردوب را کار بدینجا رسید و اما ملک نعمان چون از نخجیر گاه بازگشت ملکه ابریزه را بقصر اندر ندید تفتیش کرد خبری نیافت این کار بر او ناهموار شد و گفت چگونه دختری از قصر بیرون شد و هیچ کس برو آگاه نگردید اگر مرا مملکت بدینگونه باشد سلطنت من سودی ندارد پس بدوری ملکه ملول و محزون بود که ملکزاده شرکان نیز از سفر باز گشت ملک نعمان ماجرا بر او بیان کرد و از رفتن ملکه آگاهیش داد شرکان در بحر اندوه غوطه خورد و شبانروز در فرقت ملکه همی گریست اما ملک نعمان پس از چند روز ملکه را از خاطر خود فراموش کرده و بتفقد و مهربانی ضوء المکان و نزهة الزمان بپرداخت و علما و حکما را بتعلیم ایشان بگماشت شرکان از کردار پدر در خشم شد و ببرادر و خواهر رشک همی برد و بدین سبب رنجور گشت روزی ملک نعمان باشرکان گفت چونست که تنت چنین نزار و گونه ات زرد همی شود شرکان گفت ای پدر هر وقت بینم که تو باولاد صفیه مهربان میشوی و با ایشان نیکوئی میکنی مرا رشک می آید و من بیم از آن دارم که رشک بر من غالب شود و ایشان را بکشم و تو نیز بسبب ایشان مرا بکشی و از این جهت نزار و زرد همی شوم تمنی من این است که شهری بمن واگذاری که من در آنجا بسر برم و عمر بگذارم چون ملک نعمان این سخن بشنید و دانست که سبب ملالتش چیست بدلجوئی او بر آمد و گفت ای فرزند هر چه تو خواهی دعوتت را اجابت کنم و در مملکت من بزرگتر و محکمتر از قلعه دمشق جایی نیست آن را بتو دادم پس منشیان بخواست و منشور ایالت دمشق بنوشتند ملکزاده سفر را آماده شد و وزیر دندان را نیز با خود ببرد پس پدر را وداع کرده همیرفتند تا بدمشق رسیدند مردم دمشق باستقبال پذیره شدند و کوس و نای شادی بزدند و شهر بیاراستند و شادی همیکردند تا اینکه شرکان بشهر اندر آمد و در مقر خود جای گرفت و اما ملک نعمان چون پسر را وداع کرد حکیمان و دانشمندان نزد او بیامدند و گفتند که فرزندان تو حکمت و ادب بیاموختند ملک از این بشارت فرحناک شد و به حکیمان بسی مال داد و ضوء المکان را دید که بزگک شده و چهارده ساله گشته مایل بعبادت و دوستدار فقرا و اهل دانش است زنان و مردان شهر بغداد او را دوست میدارند و حال بدین منوال بود تا اینکه در بغداد محمل عراق از برای زیارت مکه معظمه و مدینه منوره بسته شد ضوء المکان چون محل حاجیان را بدید آرزومند بیت الله الحرام گردید و به پیش پدر رفت و اجازه سفر مکه خواست ملک نعمان ممانعت کرد و گفت صبر کن که سال آینده من خود بمکه خواهم رفت ترا نیز ببرم چون ضوء المکان دید که این وعده دیر خواهد کشید بنزد خواهرش نزهة الزمان رفت دید که به نماز ایستاده چون نماز ادا کرد ضوء المکان با او گفت که مرا شوق زیارت مکه و قبر نبی علیه السلام اندر دلست و از پدر اجازت خواستم جواز نداد قصد من اینست که پارۀ مال برداشته بی خبر از همه کس بحج روم نزهة الزمان سوگندش داد که مرا نیز با خویشتن ببر و از فیض زیارت محرومم مگذار ضوء المکان با او گفت چون شب در آید و ظلمت جهانرا فرو گیرد ازین مکان بدر آی و کس را آگاه مکن پس چون نیمه شب شد نزهة الزمان برخاست و پارهای مال برداشت و جامه مردان پوشیده و بدر قصر روان شد دید که برادرش ضوء المکان اشتران آماده کرده و بانتظار ایستاده هر دو باشتر سوار گشته شب همیرفتند تا بحاجیان برسیدند و در میان محمل عراقی جای گرفتند و شبانروز همیراندند تا اینکه داخل مکه معظمه گشته مناسک حج بجا آوردند و از آنجا بزیارت قبر نبی علیه السلام بیامدند پس از آن حاجیان قصد بازگشت کردند ضوء المکان با خواهرش گفت که میخواهم به بیت المقدس بروم و ابراهیم خلیل را نیز زیارت کنم نزهة الزمان گفت مرا شوق از تو فزونتر است پس چارپایان کرایه کرده با مقدسیان روانه شدند ولی نزهت الزمان را آنشب تب بگرفت و زود خلاص یافت پس از آن ضوء المکان رنجور شد و خواهرش پرستاری و مهربانی همی کرد و همی رفتند تا به بیت المقدس برسیدند بیماری ضوء المکان سخت شد در حجره کاروانسرائی فرود آمدند و ضوء المکان را رنجوری هر روز افزون میشد و نزهت الزمان بخدمتگذاری مشغول بود و از مالی که با خویشتن آورده بودند صرف میکرد تا این که پشیزی از آن مال نماند و سخت بی چیز شدند آنگاه از جامهای خویش بخادم سرای داد که ببازار برده بفروشد چون بفروخت قیمت آنرا بدو آورد و او صرف کرد پس از آن چیز دیگر فروخت و همچنین جامهای خود همیفروخت تا این که هیچ چیز بر جای نماند نزهت الزمان گریان شد و کار بخدا سپرد پس ضوء المکان با او گفت که ای خواهر آثار عافیت در خود همیبینم دلم بگوشت سرخ گشته مایل است نزهت الزمان گفت ای برادر من روی گدایی ندارم ولی فردا بخانه یکی از بزرگان رفته خدمت کنم و چیزی از بهر قوت تو بدست آرم ضوء المکان گفت آیا از عزتها بذلت اندر همی شوی چگونه مرا هموار شود پس هر دو بگریستند و نزهت الزمان گفت ای برادر ما درین شهر غریبیم یک سال است که درینجا هستیم کس بحجره ما قدم ننهاده و از گرسنگی نتوان مرد مرا جز این بخاطر نمیرسد که فردا بیرون رفته خدمت یکی از بزرگان کنم و از بهر تو قوتی بیاورم تا از مرض خلاصی یابی و بشهر خویش رویم پس نزهت الزمان ساعتی بگریست پس از آن برخاسته روی خود با پارچه عبای کهنه که شتربانان دور انداخته بودند بپوشید و برادر را در آغوش گرفته بر دور جبینش بوسه داد و گریان گریان از پیش برادر بدرآمد و نمیدانست که بکجا رود و ضوء المکان انتظار خواهر کشید تا هنگام شام شد و نزهت الزمان باز نگشت ضوء المکان آن شب را نیز بانتظار بنشست و از دوری خواهر پریشان شد و سخت گرسنه گردید ناگزیر خود را از حجره بیرون افکند و خادم سرای را آواز داده با او گفت که مرا ببازار ببر خادم او را برداشته بیازارش افکند مردم قدس برو گرد آمدند و بحالت او رحمت آورده بگریستند ضوء المکان از ایشان باشارت خوردنی بخواست بازرگانان چند درم دادند و خوردنی بهر او بخریدند و بخوراندند پس از آن او را برداشته در دکهای بکهنه حصیری بخواباندند و ظرفی آب بیالینش گذاشتند چون شب برآمد مردم ازو پراکنده شدند و هریک بکار خویش رفتند چون نیمه شب شد ضوء المکانرا خواهر خویش یاد آمد و گریان شد و بر ضعیفیش بیفزود و بی هوش بیفتاد چون بامداد بازاریان آنحالت مشاهده کردند سی در هم فراهم آورده به شتربان دادند که او را برداشته به بیمارستان دمشقش رساند که شاید بهبودی یابد مرد شتربان چون درمها بستد با خود گفت که از مردن این بیمار چیزی نمانده چگونه من او را بدمشق خواهم برد پس او را بجائی برده پنهان داشت چون شب برآمد بر سرتون گرمابهاش بینداخت و براه خویش برفت چون نزدیک صباح شد تونتاب از برای افروختن تون بیامد ضوء المکانرا دید که بر پشت افتاده با خود گفت مردگان را بدینجا از برای چه انداخته اند پس نزدیک رفته سرپائی برو بزد دید که همی جنبد بانگ بر ضوء المکان زد و گفت شماها بد گروهی هستید پارهای بنگ خورده خویشتن بهر جائی که باشد همیاندازید چون بروی ضوء المکان نظر کرد دید که خط بعارض ندارد و خداوند حسن و جمالست دانست که غریب و رنجور است مهرش بر او بجنبید و گفت سبحان الله چگونه وبال این کودک بگردن گرفتم پیغمبر علیه السلام فرموده که غریبانرا گرامی باید داشت خاصه که بیمار باشند پس او را برداشته بخانه خویش برد و زن خود را بخدمتگذاری او بگماشت زن برخاسته خوابگاه بگسترد و بالین بگذاشت و آب گرم کرده دست و پای او را بشست و تونتاب ببازار رفته گلاب و شکر بیاورد شکرش بخوراندند و گلابش بکار بردند و جامۀ پاکیزه اش بپوشانیدند پس نسیم صحت باو بوزید و بهبودی و عافیت روی بداد بر متکا تکیه کرد تونتاب خرسند و شادمان شد و گفت خدایا برتبت پاکانت سوگند میدهم که سلامت این جوان در دست من گردان چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت تونتاب خدا را بپاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوء المکان دور نگشت شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آنکه جسمش به عافیت اندر شدو چشم بگشود چون تونتاب بنزد او بیامد دید که نشسته و آثار صحت ازو پیدا است گفت ای فرزند چگونهای ضوء المکان گفت الحمد لله بعافیت اندرم تونتاب شکر و حمد خدا بجا آورد و ببازار رفته ده مرغ بخرید و بنزد زنش آورده و گفت هر روز دو تا از این مرغان بکش یکی بهبر چاشت و یکی بهر شام بدین جوان بخوران پس زن تو نتاب بر خاسته مرغ بکشت و بدیگ اندرش پخته بر وی بخورانید و آب گرم کرده دست و پایش بشست ضوء المکان بوساده تکیه کرده بخفت وقت پسین بیدار شد زن تونتاب مرغ دیگر آماده کرده هنگام شام بیاورد ضوء المکان نشسته همی خورد که تونتاب بیامد دید که جوان چیز میخورد شادان شد و در نزد او بنشست و احوال باز پرسید ضوء المکان گفت شکر خدای را که بهبودی پدید گشته خدا ترا پاداش نیکو دهاد پس تونتاب بیرون رفته شربت بنفشه و گلاب بیاورد و بدو بخورانید و تونتاب هر روز پنج درم مزد از گرما به بگرفتی یکدرم شربت بنفشه خریده و یکی بشکر و گلاب میداد و پیوسته ملاطفت و مهربانی میکرد تا اینکه یکماه برفت و آثار رنجوری بر کنار شد و تندرستی روی داد تونتاب و زن او خشنود و شادمان شدند آن گاه تونتاب او را بگرمابه برد و خود ببازار بازگشته برگ سدر بخرید و پیش ضوء المکان برد ضوء المکان تن با برگ سدر بشست و تونتاب پای او همی شست چون استاد گرمابه دید که تو نتاب پای ضوء المکان همیشوید دلاک پیش ضوء المکان فرستاد و دلاک بیامد و با تونتاب گفت این نقص استاد است که تو این کارها بکنی پس دلاک سر ضوء المکان تراشید و تن او را بشست آنگاه تونتاب ضوء المکان را بخانه بازگردانید و جامه نیکو بر وی بپوشانید و شکر و گلاب بیاورد و بخورانیدش زن تونتاب مرغ را پخته و آماده کرده بود پیش آورد تونتاب لقمه لقمه از گوشت مرغ گرفته بر وی بر وی بخورانید چون سیر بخورد زن تونتاب آب گرم آورده ضوء المکان را دست بشست ضوء المکان حمد خدارا بجای آورد پس از آن تونتاب را ثنا گفت و گفت خدا ترا سبب زندگانی من کرد تونتاب گفت این سخنان مگو خویشتن بازگو که چرا بدین شهر آمدهای و از کدام شهری من در جبین تو نشان بزرگی و نجابت همی بینم ضوء المکان با او گفت تو بازگو که مرا چگونه یافتی تونتاب گفت من ترا هنگام بامداد بر سر تون افتاده دیدم و چگونگی ندانستم پس ترا برداشته در خانه خود نگاه داشتم حکایت من همین بود ضوء المکان گفت سبحان الذی یحیی العظام وهی رمیم ای برادر احسان بر من تمام کردهای زود باشد که بپاداش کردار خود برسی پس از آن با تونتاب گفت این شهر کدام شهر است گفت مدینه قدس است ضوء المکان رنجهای خویش و غریبی و جدائی خواهر خود بخاطر آورده بگریست و حکایت با تونتاب حدیث کرده این ابیات بر خواند
آه ازین زندگی نا خوش من
وز دل و خاطر مشوش من
سپر زخم حادثات شده است
دل پر تیر همچو ترکش من
از همه عمر خویش نشنیده است
بوی راحت دل بلاکش من
پس از آن سخت بگریست تونتاب گفت گریان مشو و شکر خدا بجا آر که سلامت و تندرستی. ضوء المکان گفت از این جا تا دمشق چند روز مسافت است تونتاب گفت شش روز ضوء المکان گفت توانی که مرا بدانجا بفرستی گفت چگونه ترا تنها روانه سازم که تو کودک هستی و هر گاه بدمشق بخواهی بروی من با تو خواهم آمد و اگر نیز زن من بفرمان من است او نیز با ما خواهد آمد که در آنجا نزد تو بمانیم زیرا که دوری تو بر من دشوار است پس تونتاب با زن خود گفت میل داری که بدمشق شام سفر کنی یا در همین جا مقیم هستی تا من این ملکزاده را بدمشق برسانم و باز گردم که او را شوق سفر دمشق در سر است و من بجدائی او شکیبا نمیتوانم بود و از راهزنان نیز بروهمی ترسم زن تو نتاب گفت من نیز با شما سفر کنم تو نتاب گفت که زهی موافقت پس تونتاب بر خاسته از متاع خانه آنچه که داشت تمام بفروخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت تونتاب و زن تونتاب در رفتن با ضوء المکان بسوی دمشق یکدله شدند و دراز گوشی کرایه کردند ضوء المکان بر آن نشسته برفتند پس از شش شبانه روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند تونتاب ببازار رفته خوردنی بیاورد خوردنی بخوردند و بخسبیدند پنج روز در آنجا بماندند روز ششم زن تونتاب بیمار شد و هر روز بیماری وی سخت تر میشد و روزی چند نرفت که زن تو نتاب بمرد ضوء المکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تونتاب نیز بملالت اندر شد چند روز محزون بودند پس از آن تونتاب ضوء المکان را تسلی داده با او گفت که ای فرزند به از این نیست که بیرون رفته بدمشق تفرج کنیم شاید که دل را انبساطی پدید آید ضوء المکان گفت آنچه مراد شماست غایت مقصود ما است پس دست هم بگرفتند و برفتند تا بکنار اصطبل والی دمشق رسیدند دیدند که صندوقها و فرشهای حریر و دیبا باشتران بار کرده اند و اسبهای زین کرده و غلامان و مملوکان بدانجا هستند و مردم بسیار بر ایشان گرد آمده اند ضوء المکان با یکی از خادمان گفت که این اشتران و بارها از کیستند خادم جواب داد که اینها هدیه امیر دمشق است بسوی ملک نعمان و چون ضوء المکان نام ملک نعمان پدر خود شنید چشمان پر اشک کرده این ابیات بر خواند:
روز وصل دوستاران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش باده خواران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا
کوشش آن حق گذاران یاد باد
چون ابیات بانجام رسانید تو نتاب از گریستن و شعر خواندن او گریان شد و گفت ای فرزند هنوز از بیماری و رنجوری نرسته ای از گریستن باز بایست که از بازگشت مرض همیترسم و تو نتاب ملاطفت و مزاح همی کرد ولی ضوء المکان را خاطر بغربت خویش و دوری نزهة الزمان مشغول بود و سرشک از دیده همیریخت و این ابیات همیخواند
در آمدم متالم بمحنت آبادی
که بر زمین نشاطش فرح نکرده عبور
عنای من چو جفای زمانه بی پایان
بلای من چو خطای ستاره نا محصور
حجاب دیده من پرده صباح و مسا
کمند گردن من رشته سنین و شهور
نه دار محنتم از شمع اختران روشن
نه بیت عزتم از دور آسمان معمور
و تونتاب نیز بگریستن ضوء المکان و مردن زن خویش میگریست ولکن پیوسته ضوء المکان را دلداری داده مهربانی میکرد تا اینکه روز بر آمد تونتاب با ضوء المکان گفت مگر یاد شهر خود کرده ای ضوء المکان گفت آری بیش از این طاقت غربت ندارم اکنون ترا بخدا میسپارم و خود با همین شتر داران اندک اندک خواهم رفت تا بشهر خویش برسم تونتاب گفت دوری تو بر من سخت دشوار است من نیز با تو بیایم و نکوئی بر تو تمام کنم و خدمت بانجام رسانم ضوء المکان فرحناک گشته گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد پس تونتاب بیرون رفته دراز گوشی بخرید و توشه آماده کرد با ضوء المکان گفت خدا مرا اعانت کند تا ترا مکافات بدهم که تواز نیکوئی چیزی بر جا نگذاشتی پس صبر که تواز نیکوئی چیزی برجا نگذاشتی پس صبر کردند تا شب بر آمد و ظلمت جهان را فرو گرفت توشه بدراز گوش نهاده راه بغداد پیش گرفتند ضوء المکان را کار بدینگونه شد اما نزهة الزمان خواهر ضوء المکان چون از ضوء المکان جدا گشت و از کاروانسرا بدر آمد گریان شد و ندانست که کدام سوی رود خاطرش مشغول ضوء المکان وخیال وطن و پیوندان از دلش بدر نمیرفت و بدرگاه خدا مینالید و این ابیات همی خواند:
مرا دلیست پریشان بدست غم پامال
چنانکه هیچ کسم نیست واقف احوال
شکسته خاطرم و تنگدل چو حلقه میم
خمیده پشت و جفا دیده گاه غصه چو دال
تنم زمویه چو مو شد ز جور دور دغا
دلم ز غصه گردون دون ز ناله چو نال
پس نزهت الزمان میرفت و بچپ و راست خویشتن نگاه میکرد ناگاه شیخی بدوی با پنج تن از عرب برسیدند و نزهت الزمان را دیدند که با عارضی چون قمرو پاره کهنه عبا بر سر همی رود شیخ با خود گفت این دختر بسی خداوند جمال است ولی چنین مینماید که بی چیز و پریشان روزگار است اگر از مردم این شهر یا مردم شهر دیگر باشد من نا گزیرم از آن که او را بدست آرم پس کم کم بر اثر او روان شد تا بگوچه تنگ رسیدند بدوی نزهت الزمان را ندا داد و با او گفت ای دختر تو آزادی یا مملوک هستی نزهت الزمان گریان گریان پاسخ داد که بخدا سوگندت میدهم که بر ملالت من میفزای بدوی گفت ای دختر مرا شش تن دختران بودند پنج تن از ایشان بمرد و کوچکتر ایشان مانده است من خواستم از تو بپرسم که مردم این شهر یا غریب هستی بلکه ترا نزد او برم تا همدم و مونس او شوی و او بتو مشغول گردد و حزن خواهران فراموش کند و اگر کسی نداشته باشی ترا بفرزندی بگزینم نزهت الزمان چون این شنید با خود گفت امید هست که در پیش این شیخ آسوده خاطر شوم پس سر از حیا بزیر افکند و گفت ای شیخ من دختری هستم غریب و برادری بیمار و رنجور دارم من با تو بخانه آیم و روزها نزد دختر تو بمانم ولی چون شب شود باید نزد برادر شوم اگر شرط قبول کنی با تو بیایم و بدان که من عزیز بودم ذلیل گشته ام من و برادرم از بلاد حجاز آمده ایم بیم از آن دارم که او جای مرا نشناسد بدوی چون سخن او بشنید با خود گفت بمطلوب خود رسیدم پس با نزهت الزمان گفت که قصد من همین است که تو روزها مونس دختر من باشی و شبها بنزد برادر روی و اگر بخواهی برادر را نیز بخانه من بیاور الغرض بدوی نرم نرم سخن میگفت و او را دلگرم همی کرد تا این که نزهت الزمان خواهش او بپذیرفت و بر اثر او روان شد چون بدوی بیاران خود رسید ایشان بار بر شتران بسته و آماده ایستاده بودند و این بدوی قاطع طریق و دزدی حیلت باز بود و حکایت دروغ میگفت و قصدش این بود که بیچاره نزهت الزمان را بدام حیله بیندازد پس بدوی بر اشتر نشسته و نزهت الزمان را بر عقب خود سوار کرد و استر همیراندند تا شب از نیمه گذشت و نزهت الزمان دانست که بدوی با او حیله کرده گریان شد و فریاد بر کشید چون نزدیک سحر شد از اشتر بزیر در حال به پیش نزهت الزمان آمد و با او گفت ای دخترک روستایی این گریه و فریادت بهر چه بود اگر پس از این گریستن ترک نکنی ترا چندان بزنم که هلاک شوی نزهت الزمان چون سخن او بشنید آرزوی مرگ کرد و با شیخ بدوی گفت ای پیر خرف و ای شیخ خبیث من بسی از تو ایمن بودم چگونه با من خیانت و مکر کردی بدوی چون سخن او بشنید گفت ای پست ترین شهریان ترا زبان هم بوده است که با من جواب گوئی پس تازیانه بگرفت و نزهت الزمان را بزد و گفت اگر خاموش نشوی و گریستن ترک نکنی بخواهمت کشت نزهت الزمان ساعتی نگریست و سخن نگفت پس از آن برادر و بیماری او را یاد آورده بگریست روز دیگر نزهت الزمان با بدوی گفت چه حیله باختی که مرا بدین کوهها بیاوردی و چه قصد داری بدوی چون سخن او بشنید در خشم شد و تازیانه بگرفت و بر پشت و پهلوی او همیزد تا اینکه تنش فکار شد و روانش بکاهید خود را بروی پای بدوی افکنده پایش را بوسه همی داد تا بدوی تازیانه بگذاشت و از آزردنش باز ایستاد ولی دشنامش داده گفت اگر بار دیگر آواز گریهٔ تو بشنوم زبان ترا میبرم نزهت الزمان ساکت شد و جواب بازنگفت از ضرب تازیانه متألم و متأثر و در احوال خود و برادر متفکر و متحیر بود که چگونه از عزت بذلت و از صحت به بیماری افتاد و به غربت و تنهائی برادر همیگریست و این ابیات همی خواند:
مرا قد چو الف راست بود تا غایت
کنون زغصهٔ ایام شد خمیده چو دال
فتاده سر به کمندم اسیر پا در بند
بدست آمده دوران بی وفا چو غزال
منم اسیر شده در کف غم ایام
چو تیهویی که مقید شده به مخلب دال
چون بدوی ابیات شنید بدو رحمت آورد و دلش بر وی بسوخت برخاسته اشک از چشمانش پاک کرد و قرصه جوینش بداد و گفت دوست ندارم که هنگام خشم کس با من جواب گوید پس از این با من از این سخنان مگو من ترا بمردی که چون من خوب باشد بفروشم او با تو چون من نیکوئیها کند نزهت الزمان گفت هر آنچه خواهی کرد خوبست پس نزهت الزمان را گرسنگی بی طاقت کرد از آن قرص جوین اندکی بخورد چون شب از نیمه بگذشت بدوی با یارانش گفت اشتران آماده کردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و ششم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت بدوی با آن جماعت گفت اشتران اماده کردند بدوی بر اشتری نشست و نزهت الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروانسرای سلطان فرود آمدند ولی نزهت الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن گونه زرد شده و همیگریست بدوی با او گفت ای دختر روستا اگر تو از گریستن باز نایستی ترا نفروشم مگر به یهودی پس بدوی برخاست و نزهت الزمان را در مکانی بگذاشت خود نزد بازرگانان رفت و با ایشان حدیث همیگفت تا اینکه گفت من کنیزی آورده ام که برادرش بیمار است برادر او را در شهر قدس گذاشتم که شربت و دارو بخورد و قصد من اینست که کنیز را بفروشم ولی از روزی که برادرش بیمار گشته پیوسته گریان است و دوری برادر برو دشوار گشته همیخواهم که هر کس باو مشتری شود با او بنرمی سخن گوید و با او بگوید که برادرت نزار و رنجور است و در نزد من بود او را در خانه خود گذاشتم که شربت و دارو بخورد هر که با کنیز چنین گوید من کنیز باو ارزان میفروشم آنگاه مردی از بازرگانان برخاست و سال عمر کنیز از بدوی باز پرسید بدوی گفت باکره و نورسیده و خردمند و با ادب و خداوند حسن و جمالست ولی از روزیکه برادرش را بشهر قدس فرستاده ام از دوری او محزون و اکنون تنش نزار و گونه اش زرد است بازرگان چون این بشنید با بدوی بنزد نزهت الزمان روان شدند و بازرگان با بدوی گفت ای شیخ عرب بدان که من با تو میروم و کنیزی که تو او را بعقل و ادب و حسن ستودی میخرم ولکن با تو شرطی دارم اگر آن شرط قبول کنی قیمت کنیز بتو میدهم وگرنه بیع و شری برهم میزنم بدوی گفت تراهر شرط باشد با من بکن بازرگان گفت مرا در نزد سلطان حاجتی است و آن اینست که بپدر خویش ملک نعمان نامه بنویسد و مرا باو بسپارد هر گاه کنیز بپسندد و حاجت من بر آورد من قیمت کنیز بدهم وگرنه کنیز را رد کنم بدوی این شرط بپذیرفت هر دو با هم برفتند و بدان مکان که نزهت الزمان در آنجا بود برسیدند بدوی بدر حجره ایستاده نزهت الزمان را آواز داد نزهت الزمان جواب نگفت و گریان شد بدوی با بازرگان گفت کنیز همین است تو با او بدانسان که گفته ام بنرمی سخن بگو و با او مهربانی کن بازرگان بحجره درآمد نزهت الزمان را دید دختریست قمر منظر و بدیع الجمال او را خطاب کرده گفت:
حورا مگر ز روضه رضوان گریختی
جانا مگر ز خانه خاقان گریختی
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه
تو چون پری زپیش سلیمان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کزیشان گریختی
پس بازرگان سلامش کرد و بمهربانی بنواخت و از حالتش باز پرسید نزهت الزمان به بازرگان نگاه کرده دید که مردیست با وقار و خوش روی گفت گمان دارم که این مرد بخریدن من آمده اگر من از این رو گردان شوم در نزد بدوی ستمگر خواهم ماند و او مرا بضرب تازیانه خواهد کشت و امید خلاص ازین مرد بیشتر است تا آن بدوی ستمگر و شاید که این مشتری بشنیدن لهجه و سخن گفتن من آمده است به از آن نیست که من جواب نیکو گویم و بگفتار خوش پاسخ دهم پس با زبان فصیح گفت علیک السلام و رحمة الله و برکاته و اما اینکه احوال مرا پرسیدی دشمنانت بروز من مباد این بگفت و خاموش شد بازرگان را از سخن گفتن او عقل از تن و هوش از سر برفت و با بدوی گفت که قیمت این کنیز چند است و این کنیز بس بزرگ منش است بدوی در خشم شد و گفت کنیز مرا بدراه مکن و چنین سخنان مگو او از پست ترین مردم است و من او را بتو نمیفروشم بازرگان از بدوی چون این سخن بشنید دانست که پیریست کم خرد با او گفت دل خوش دار که با همین عیب که تو گفتی او را همی خرم بدوی گفت قیمت چند خواهی داد بازرگان گفت فرزند را جز پدر کس نام تنهد تو مقصود خویشتن بیان کن بدوی گفت باید که تو سخن گوئی بازرگان گفت یاشیخ العرب من دویست دینار بتو میشمارم و خراج سلطان و سایر چیزها با من باشد عرب بدوی چون این سخن بشنید در خشم شد و بانگ ببازرگان زد و گفت برخیز و براه خویشتن رو اگر دویست دینار بپارچهٔ عبای کهنه که در سر دارد بدهی نخواهم داد و من کنیز را نمیفروشم نگاهش همیدارم که اشتر مرا بچراند و آسیایم بگرداند پس بانگ به نزهت الزمان زد و گفت ای پست ترین روستایان ترا نفروشم و با بازرگان گفت من ترا خردمند میدانستم بخدا سوگند که اگر از پیش من نروی سخنان ناخوش و درشت با تو بگویم بازرگان با خود گفت که این بدوی دیوانه است و قیمت اینرا نمیداند و در قیمت او هیچ چیز با من نخواهد گفت و این کنیز بیک خزانه گوهر می ارزد مرا چندان مال نیست که قیمت او تواند بود ولی من آنچه که خواسته دارم اگر بدوی در بهای او از من بستاند مضایقه نکنم پس بازرگان رو به بدوی آورده گفت یا شیخ العرب تنک دل مباش و باتندی سخن مگو و بامن بازگو که این کنیز جامهٔ حریر زیور و زرین چه دارد بدوی گفت ای پلیدک کنیزان را حریر وزیور بچه کار آید سزاوار او این پارچه عبائیست که بخود در پیچیده بازرگان گفت اگر اجازت دهی روی ویرا بگشایم و او را چنانچه رسم مشتریان کنیز انست باز بینم بدوی گفت خدا ترا نگاه دارد این تو و این کنیز آشکار و نهانش باز بین و اگر بخواهی عریانش ببین بازرگان گفت معاذ الله من بجز روی او جایی نبینم پس بازرگان شرمگین شرمگین پیش رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت الزمان بنشست چون شب پنجاه و هفتم بر آمد و گفت ای خاتون نام تو چیست بپاسخ گفت از کدام نام من پرسیدی بازرگان گفت مگر دو نام داری گفت نامی که از پیش داشتم نزهت الزمان بود و اکنون مرا نام غصة الزمان است بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت ترا برادری هست رنجور نزهت الزمان گفت آری ولی روزگار میانه من و او جدائی افکنده و او در بیت المقدس بیمار است بازرگان از گفتار خوش او بحیرت اندر ماند و با خود گفت که بدوی را سخنان راست بوده است پس نزهت الزمان را از مملکت و پدر و مادر و از بیماری و غربت برادر یاد آمده آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند
نصیبم از ستم چرخ جور شد شب و روز
نصابم از فلک سفله هجر شد مه و سال
زملک خویش بغربت فتاده ام زینسان
که نیستم زجهان یک درم زمال و منال
عزیمت وطن خود نمیتوانم کرد
بمانده عاجز و مسکین چو مرغ بی پروبال
ز دهر جور و جفا جو وفا طمع کردن
زهی تصور باطل زهی خیال محال
بازرگان چون این ابیات بشنید گریان شد و دست در آورد که اشک از رخسار نزهت الزمان پاک کند زهت الزمان روی پوشید و گفت یاسیدی این کار از تو دور است و بدوی ایستاده بود چون دید که او روی از بازرگان بیکسو برد و بپوشید گمان کرد که نزهت الزمان نمیگذارد که بازرگان روی او ببیند برخاسته با مهار اشتری که در دست داشت نزهت الزمان را همیزد تا اینکه آهن مهار به نزهت الزمان خورد و نزهت الزمان را بزمین بینداخت و ریگی بر جبین نزهت الزمان فرو رفته جبینش بشکافت و خون برخساره اش همی رفت و همیگریست تا بیهوش شد بازرگان نیز بر احوال او گریان شد با خود گفت که این کنیزک را میخرم اگرچه همسنگ او زر بایدم داد تا او را ازین ستمگر خلاص کنم آنگاه بازرگان بدوی را دشنام بداد چون نزهت الزمان بخود آمد خون از رخسار خود پاک کرد و زخم جبین با کهنه فروبست و سر بآسمان برداشت و با دل محزون بنالید و این ابیات برخواند:
الا ای گردش گردون دوار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس ای زمانه
نبندی دل بمهر هیچ هشیار
بچشم تو چه نادان و چه دانا
بپیش تو چو بر تخت و چه بر دار
چون شعر بانجام رسانید رو به بازرگان کرده با او گفت که ترا بخدا سوگند میدهم که مرا از دست این ستمگر وارهان اگر این شب را پیش او بمانم خود را هلاک کنم تو مرا خلاص ده خدا ترا از ورطه های دنیا و عقبی خلاص دهاد پس بازرگان برخاست و با بدوی گفت یا شیخ العرب قصد تو چیست این کنیزک بهر قیمت که خواهی بمن بفروش بدوی گفت او را بگیر و قیمت بمن بازده و گرنه او را بصحرا که در همانجا بماند باشتر چراندن و سرگین جمع کردن مشغول شود مرد بازرگان گفت پنجاه هزار دینار زرقیمت این کنیز از من بستان بدوی گفت این رأس المال او نخواهد بود او نزد من نود هزار دینار قرصه جوین خورده بازرگان گفت من با تو یک سخن گویم اگر سخن من نپذیری بوالی دمشق اشاره کنم که کنیز از تو برایگان بگیرد بدوی گفت سخن بازگو بازرگان گفت صد هزار دینار ترا دهم بدوی گفت باین قیمت فروختم بازرگان بمنزل بازگشت و مال آورده بشمرد بدوی چون زرها بگرفت سوار گشت و با خود گفت که بشهر قدس روم شاید برادر این را نیز بیاورم و بفروشم بدوی را کار بدینسان گذشت اما بازرگان چون نزهت الزمان را بخرید چیزی از جامه خود برداشته بر سر او بینداخت و او را بمنزل خویش برد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون بازرگان نزهت الزمان را بمنزل خویش برد جامهٔ حریر و فاخر بر او پوشانید و ببازار رفته زیورهای زرین و مرصع از برای او خریده بیاورد و گفت اینها همه از آن تست و از تو هیچ نمیخواهم مگر وقتی که ترا نزد سلطان دمشق برم تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون ترا بخرد نیکوئیهائی که با تو کرده ام با او بگو و از سلطان بخواه که سپارش مرا به ملک نعمان شهریار بغداد بنویسد که بفرمان ملک ده یک از من نستاند چون نزهت الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست بازرگان گفت ای خاتون چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی مگر ترا کسی بدانجا هست اگر ترا پیوند با بازرگانانست با من بازگو که من همه بازرگانان را میشناسم پیغام ترا برسانم نزهة الزمان گفت من بازرگانان را نشناسم ولکن ملک نعمان را همی شناسم بازرگان چون این بشنید بخندید و شادان گشت و با خود گفت سخت بمقصود رسیدم بازرگان گفت مگر ترا پیش ازین بملک نعمان فروخته بودند نزهة الزمان گفت لا و الله من در کوچکی بادختر او بزرگ شدم من بسی جای در دل او دارم و مرا بس عزیز دارد اگر قصد تو اینست که ملک نعمان خواهش تو بجا آورد کاغذ و دوات بیاور که من کتابی بنویسم چون ببغداد روی آن کتاب را به ملک نعمان برسان و با او بگو که کنیزکت نزهت الزمان را روزگار برسر بازارها کشیده دست بدست همیگرداند و اگر مرا از تو بپرسد بگو که در نزد سلطان دمشق است بازرگان چون فصاحت و گفتار نغز او دید رتبت او در نزدش افزون شد و گفت آیا قرآن یاد گرفتهای نزهة الزمان گفت آری حکمت و طب نیز دانم و بفصول و بقراط و جالینوس شرح نوشته ام و تذکره و شرح برهان خوانده ام و مفردات ابن بیطار مطالعه کرده ام و قانون ابن سینا را ایرادات دارم و در هندسه سخنان گفته ام و رحل رموز کرده ام و کتب شافعیه دیده ام و حدیث و نحو آموختهام و با علما مناظرات دارم و در علم منطق و بیان و علم جدل تألیفات کردهام و علم اسطرلاب روحانی نیک دانستهام پس بازرگان را گفت کاغذ و دوات بیاور کتابی بنویسم که آن ترا از غمها خلاص کند بازرگان چون این خبر بشنید عجب آمدش و گفت خوشا بخت آنکه تو اندر قصر او باشی پس بازرگان قلم و قرطاس بیاورد و در پیش روی نزهة الزمان زمین ببوسید نزهت الزمان نامه و خامه بدست گرفت و این ابیات نوشت:
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی او قرار و صبرم ازین بیشتر نماند
از تن یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنم سیمبر نماند
روشن همی نبینم بی سوی او جهان
گوئی بدیدگان من اندر بصر نماند
کسی که فکرها برو چیره شود و بیداری نزارش کند پس تاریکی اورا روشنی اندر پی نباشد و شب را از روز نداند و در بستر جدایی این سو و آن سو بگردد و با میل بیداری اکتحال کند و پیوسته ستارگان بشمارد پس شرح حال او دراز کشد و از برای او یاری جز سرشک نباشد پس از آن سرشک از دیدگان میریخت و این ابیات نیز بنوشت:
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چو نائی
یکروز بسالی نکنی یاد کسی را
کاید زغم عشق تو روزیش بسالی
روزی بود آیا که دل و جان بفروزم
زان روی که شهری بفروزد بجمالی
و در انجام کتاب نوشت که این از غریب اوطان نزهت الزمان است بسوی ملک زمان ملک نعمان پس کتاب فرو پیچید و ببازرگانش بداد بازرگان کتاب بگرفت و ببوسید و مضمون بدانست خرسند و فرحناک شد و گفت منزهست خدائی که ترا بیافرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب پنجاه و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون بازرگان گفت منزه است خدائی که ترا بیافرید چون رتبت نزهت الزمان بشناخت اکرامش همیکرد تا هنگام شام شد بازرگان خادم فرستاد خوردنی بیاوردند و بخوردند پس از آن بارزگان بجداگانه جای بخسبید چون روز برآمد بازرگان بیدار شد و نزهت الزمان را بیدار کرد و بگرمابهاش فرستاد چون از گرمابه بدر آمد لباس دیبا و استبرق بهر او بیاورد و گوشوارهای مرصع با لؤلؤ و طوق زرین و گردن بند عنبرین حاضر آورد پس از آن بازرگان با او گفت که زیور ببند او زیور همی بست و بازرگان همی گفت :
بزیورها بیارایند مردم خوب رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی
پس بازرگان از پیش و نزهت الزمان بدنبال او همی رفتند تا اینکه بازرگان بنزدیک ملک شرکان رفت زمین بوسه داد و گفت ای ملک جهان بهر تو هدیتی آوردهام که مانند ندارد و او را صفت نیارم گفت شرکان گفت حاضر آور تا بعیان ببینم بازرگان بیرون رفت و نزهت الزمان را بیاورد و در پیش روی ملک شرکان بداشت چون ملک او را بدید خون برادری بجوش آمد و مهرش اندر دل جای بگرفت بازرگان گفت با چنین نکوئی و حسن که او راست همه علوم نیز بداند ملک گفت قیمت او را هر چه دادهای بستان بازرگان گفت بجان منت دارم ولی تو منشوری بنویس که کس از من ده یک نستاند ملک گفت خواهم نوشت تو باز گوی که بچندش خریدهای بازرگان گفت صد هزار دینار قیمت دادهام و صد هزار دینار جامه پوشانده و زیورش بستهام ملک گفت من افزونتر بتو خواهم داد پس خازن را بخواست و فرمود که سیصد و بیست هزار دینار ببازرگان دهد پس از آن چهار قاضی حاضر آورد و ایشان را گواه گرفت و گفت این کنیزک را آزاد کردم و همی خواهم که بزنی بیاورم پس قاضیان آزاد نامه او بنوشتند پس از آن کابین بستند و ملک بحاضران بسی زر بیفشاند و امر کرد منشوری بر طبق خواهش بازرگان بنویسند پس از آن خلعت فاخر بازرگان بداد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد نیز لب از داستان فروبست.
چون شبانه شصتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون ملک بازرگان را خلعت فاخر بداد و حاضران همگی باز گشتند و بجز قاضیان و بازرگانان کس در نزد ملک نماند ملک با قضات گفت میخواهم که از این کنیز از هر گونه علم سوال کنید و او جواب گوید تا بدانم که بازرگان راست گفته یا نه پس ملک فرمود پرده بیاویختند و همه زنان با نزهت الزمان پشت پرده بر آمدند و زنان وزرا و امرا شنیدند که ملک شرکان کنیزی خریده که در حسن و جمال و علم و ادب مانند ندارد و سیصدو بیست هزار دینار قیمت داده و آزادش کرده بکابین خود آوردهاست اکنون قاضیان حاضرند و همیخواهند که دانش کنیز را تجربت کنند از شوهران اجازت خواسته بقصر ملک آمدند دیدند که نزهت الزمان نشسته و خادمان و کنیزان بخدمتش کمر بستهاند چون نزهت الزمان ایشان را بدید بر پای خاست و با جبین گشاده با ایشان ملاقات کرد و هر یک را در خور رتبت او جای داد زنان از حسن و جمال و علم و ادب او خیره ماندند و با هم گفتند که این کنیز نخواهد بود بلکه دختر یکی از ملوک است پس زنان با او گفتند ای خاتون شهر ما را روشن کردی و این مملکت تراست و ما کنیزکان تو هستیم پس از آن ملک شرکان نزهت الزمان را ندا داد و گفت ای دخترک این بازرگان ترا به علم و ادب مدحت کرد و گفت تو همه علوم نیک دانسته و در علم ستاره تصنیف کرده ای از هر علم شمهای گوشزد ما گردان چون نزهت الزمان سخنان ملک شرکان بشنید گفت ایها الملک باب نخستین در سیاسات و آداب ملکیه است بدانکه قصدهای مردم بدین و دنیا منتهی شود زیرا که بدون دنیا بدین نتوان رسید و دنیا راه عقبی است و کار دنیا نظم نگیرد مگر بعملهای مردمان و عملهای مردمان چهار گونه است امارتست و تجارت و زراعت و صناعت اما امارت را سیاست تام وفراست صادق باید از آنکه امارت مدار آبادی دنیا و دنیا طریق عقبی است زیرا که خداوند صمد دنیا را ببندگان در تحصیل مراد چون توشه راه قرار داده هر کس را سزاوار اینست که از آن چندان توشه بر دارد که او را بخدا برساند و تابع نفس وهوی نشود و اگر همه مردم در دنیا عدل و انصاف پیش گیرند خصومتها از میان برداشته شود و لکن مردم میخواهند که بر یکدیگر ستم کنند و تابع هوا و هوس باشند و از این کار خصومتها برمیخیزد و بسلطان عادل محتاج میشوند که داد هریک از دیگری بگیرد و عدالت بگسترد تا کار مردم انتظام پذیرد اگر نه سیاست ملک در میان باشد زورمندان به بیچارگان چیره شوند و اردشیر گفته است که دین و مملکت توام هستند دین چون گنج و ملک پاسبان آن گنج است عقل و شرع هر دو دلالت دارند که مردم را فرض است که در مملکت سلطانی نصب کنند تا دفع ظلم از مظلومان کند و ضعیف از قوی برهاند و شر اشرار را مانع شود و ای ملک بدان که باندازه حسن اخلاق سلطان در جهان نظم پذیر شود و پیغمبر علیه السلام فرموده دو کسند که صلاح ایشان مردم را مایه صلاح و فلاح و فساد ایشان خلق را موجب فساد است و آن علما و امرا اند و پارهای از حکما گفته اند که پادشاهان سه پادشاه هستند یکی ملک دینست و یکی ملک دوری از حرامهاست و دیگری ملک هوی و هوس است اما ملک دین آن است که رعیت خود را بدینداری ترغیب کند و خود نیز بدین تر از ایشان باشد که مردم را پیروی باوست و او را هم لازم است که موافق احکام شرعیه فرمان دهد و اما ملک دوری از حرامها آن است که بکار دین و دنیا قیام کند و مردم را به پیروی شرع و پاس مروت بدارد و قلم و شمشیر جمع کنند و هر کس را که پای بلغزد و از نوشته های قلم سر به بپیچد با دم شمشیر تیز کجیهای آن را راست کند و عدل در میان مردم بگسترد و اما ملک هوی و هوس دین ندارد و کارش پیروی هوی و هوس است و از خشم پروردگار نترسد او را انجام کار بهلاکتست و نهایت سیر او بدوزخ است و حکما گفته اند که ملک به بسیاری از مردم محتاج است و مردم احتیاج بیک تن دارند و از برای همین است که باید ملک اخلاق مردم بشناسد تا خلاف مردم را بوفاق رد سازد و فقیر ایشان را به احسان بنوازد و مظلوم از ظالم برهاند و ای ملک بدان که اردشیر جهان بگرفت و چهار بخش کرد و بهر بخش خاتمی ساخته و نقشی بدان خانم نوشته بود خاتم نخستین خاتم بحر و شرطه و محاماة بود و در آن نباتات نقش کرده بود و خاتم دوم خاتم خراج و برو عمارات نقش کرده بود و سیمین خاتم روزی بود و بر آن فراوانی نقش شده و چارمین خاتم مظلومان بود و برو معدلت نبشته بود و این رسم در میان ملوک فرس پایدار بود تا ظهور اسلام آنگاه کسری را پسری بمیان سپاه اندر بود باو نوشت که بسپاه چندان مده که از تو بی نیاز شوند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شی شصت و یکم برآمد
شهر زاد گفت ای ملک جوان بخت کسری بپسرخویش نوشت که سپاه را چندان مال مده که از تو بی نیاز شوند و بایشان چنان تنگ مگیر که از تو برنجند و با ایشان میانه روی کن و گفته اند که اعرابی نزد منصور خلیفه آمد و گفت با سگ خود چنان کن که پیرو تو باشد منصور از این سخن بر آشفت ابوالعباس طوسی گفت قصد او این است که دیگری قرصه بسگ ننماید که سگ ترا ترک کرده پیروی او کند منصور چون این بشنید خشمش فرو نشست و عمر بن خطاب هر وقت خادم بگرفتی با خادم چهار شرط کردی که اسب سوار نشود و جامهٔ نیکو نپوشد و از غنیمت نخورد و نماز بوقت بگذارد و گفته اند که هیچ مال بهتر از عقل نیست و هیچ عقل بهتر از تدبیر نیست و هیچ تدبیر بهتر از پرهیزکاری نیست و هیچ قربت مانند خلق نیکو نباشد و هیچ میزان مانند ادب و فایدهای مثل توفیق نباشد و تجارتی چون عمل صالح و سودی چون ثواب الله نیست و پرهیزی چون ایستادن بحدود سنت و علمی چون تفکر و ایمانی چون حیا و شرفی چون علم نیست و علی علیه السلام گفته که از بدان زنان بر کنار شوید و از خوبان ایشان بترسید و با ایشان مشورت نکنید و برایشان تنگ مگیرید تا بفکر مکر نیفتند و گفته اند که زنان سه گونه اند زنی است پاک و مهربان و ولود که با شوهر در حادثات زمان یار است و یکی هست که برای زائیدن است نه بهر چیز دیگر و زنی است که خدا او را زنجیر گردن هر کس که خواهد بکند و مردان نیز سه طایفه اند مردیست عاقل که با رای و تدبیر کار کند و مردی است که اگر کاری روی دهد و طریق آن نداند از خداوندان عقل مشورت کند و مردی است که متحیر و سرگردان نه خود داند و نه از دانایان بپرسد و ای ملک بدان که در همه چیز عدل بکار است و از انصاف ناچار و از برای این مثلی از قطاع الطریق گفته اند که ایشان را با اینکه شیوۀ ستمگریست اگر در کار خود و در بخش کردن مالهای دزدیده انصاف فرو گذارند نظامشان مختل شود الغرض ای ملک بزرگترین اخلاق پسندیده کرم است و حلم پس نزهت الزمان در سیاست ملوک چنان سخنان گفت که حاضران گفتند ما کس ندیده بودیم که درین باب چنین سخن گوید کاش این کنیز در غیر این باب نیز سخنی گوید تا ما را سودی بخشد نزهت الزمان چون سخن ایشان بشنید گفت و اما باب ادب جولانگاه وسیع دارد زیرا که مجمع کمالاتست روایت کرده اند که بنی تمیم نزد معاویه آمدند و احنف بن قیس با ایشان بود حاجب معاویه ازبهر ایشان اجازت خواست معاویه جواز داد و احنف بن قیس را گفت یا ابابحر قدری نزدیکتر آی تا حدیث گفتن تو بشنوم احنف نزدیک آمد معاویه پرسید که چه باید کرد احنف گفت موی سر بتراش و شارب کوتاه کن و ناخن بگیر و موی زیر بغل و زهار از خود دور گردان و مسواک ترک مکن که هفتاد و دو منفعت دارد و غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب شصت و دوم بر آمد
گفت ای ملکه جوان بخت احنف گفت که غسل جمعه کفاره گناهان ایام هفته است معاویه پرسید که رای تو چیست هر گاه با کسی از قوم خود ملاقات کنی گفت از شرم سر بزیر افکنم و بر سلام مبادرت کنم و آن را که بمن سود ندارد واگذارم و سخن کم گویم معاویه گفت رای تو چیست اگر با امثال خود ملاقات کنی احنف گفت اگر سخن گوید بگوش دارم و اگر بر من جولان کند من جولان نکنم معاویه گفت رای تو چیست اگر با امرا ملاقات کنی احنف گفت سلام کنم و منتظر اجابت شوم اگر نزدیکم بخوانند نزدیک روم و اگر دورم بکنند دور شوم معاویه گفت با زنت چگونه ای احنف گفت ای خلیفه مرا از جواب این معاف بدار معاویه گفت سوگندت همیدهم بازگو احنف گفت خلق را نیکو کنم و با ایشان مهربانی ظاهر سازم و نفقه فراوانش دهم که زن را از پهلوی کج آفریده اند معاویه گفت رای تو در جماع چگونه است گفت با او سخن گویم تا بسر میل بیاید و مغازله کنم تا بطربش بیفزاید آنگاه مجامعت کنم اگر نطفه در مشیمه اش قرار گیرد بگویم اللهم اجعله مبارکا ولا تجعله شقیا و صورها احسن تصویرا پس از آن برخاسته وضو بگیرم پس از آن دستها بشویم و آب بر تن خود بریزم پس از آن نعمتهای خدا را شکر گویم معاویه گفت نیکو جواب گفتی حاجت خود از من بخواه احنف گفت حاجت من از تو این است که از خدا بترسی و در میان رعیت عدالت کنی پس از آن احنف از مجلس معاویه برخاست و برفت معاویه گفت اگر در عراق جز این مرد دانشمندی نباشد همین بس خواهد بود پس نزهت الزمان گفت این شمه ای بود از باب ادب چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب شصت و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهة الزمان گفت ای ملک بدان که معیقب بعهد خلافت عمر عامل بیت المال بود اتفاقاً روزی پسر عمر را بدید و از بیت المال یک درم بدو داد معیقب گفته است پس از آنکه درم را به پسر عمر بدادم بخانه خویش رفتم ناگاه رسول عمر بیامد و مرا پیش عمر برد دیدم که یکدرم بدست گرفته با من گفت ای معیقب وای بر تو میترسم که بروز قیامت درین یک درم با امت تخاصم کنی و نیز عمر به ابی موسی اشعری نوشت که چون کتاب من بخوانی آنچه که بمردم باید داد بده و تتمه پیش من بیاور پس ابو موسی بدانسان کرد که عمر نوشته بود چون نوبت خلافت به عثمان رسید او نیز کتابی بمضمون کتاب عمر نوشت ابوموسی بدانسان کرد و خراج در صحبت زیاد بفرستاد چون زیاد خراج نزد عثمان بیاورد پسر عثمان بیامد و درمی از آن بگرفت زیاد گریان شد عثمان گفت بهرچه گریان گشتی زیاد گفت من خراج نزد عمر بیاوردم پسر او درمی برداشت عمر گفت از کفش بیرون کردند و اکنون پسرتو یک درم برداشت و کس درم را باز پس نگرفت و با او سخنی نگفت عثمان گفت کجا خواهی دید مثل عمر را و زید بن اسلم از پدرش روایت کرده که او گفت با عمر یکشب بیرون رفتیم آتشی افروخته دیدیم عمر گفت گمان دارم که غافله باشد که از آسیب سرما آتش افروخته اند بیا تا نزدایشان رویم همیرفتیم تا بدانجا برسیدیم دیدیم زنیست که آتش بزیر دیک همیکند و کودکانی چند با او هستند که گریان و نالانند عمر با ایشان گفت السلام علیکم یا اصحاب الضوء و نگفت یا اصحاب النار و گفت شما را چه میشود زن گفت از سرما برنج اندریم عمر گفت این کودکان بهرچه نالانند زن گفت از گرسنگی همینالند عمر پرسید که این دیگ چیست گفت از برای خاموش کردن کودکان این دیگ گذاشته ام و خداوند عالم روز قیامت حال اینها را از عمر بپرسد عمر گفت حال اینها به عمر پوشیده است زن گفت چگونه بمردم والی است و از حالشان غفلت دارد اسلم میگوید که عمر رو بمن کرده گفت که با من بیا پس بیرون آمده همی دویدیم تا به بیت الصرف رسیدیم عمر یک عدل آرد بدر آورد و ظرفی روغن برداشت گفت اینها بدوش من کن من گفتم مرا سزاوار است که اینها بردارم گفت آیا بقیامت نیز بار مرا تو خواهی کشید پس خود آنها بدوش گرفته برفتیم و آرد و روغن نزد آن زن بردیم زن پارهای آرد گرفته بدیک بریخت و عمر زیر دیگ همی دمید و دود گرداگرد ریش او همی پیچید تا اینکه پخته شد قدری روغن نیز در دیگ بینداخت و با زن گفت کودکان را سیر کن کودکان بخوردند و سیر شدند و همان آرد و روغن نزد آن زن گذاشته بدر آمدیم . با من گفت یا اسلم من دیدم که آتش روشنست و لکن کودکان از گرسنگی گریانند دوست داشتم که باز نگردم مگر اینکه سبب آتش کردن بدانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب شصت و چهارم در آمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهة الزمان گفت ای پادشاه جهان فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحانست حسن بصری گفته که بنی آدم از دنیا بدر نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد یکی به تمتع نگرفتن از آنچه گرد آورد و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که بآن راه خواهد رفت از سفیان پرسیدند کسی که مال داشته باشد زاهد تواند بود سفیان گفت آری وقتی که بلا بدورسد صبر کند و وقتیکه نعمت رسد شکر گذارد و گفته اند چون عبدالله شداد را مرک در رسید پسر خود محمد را بخواست و با او وصیت کرد که ای پسر منادی مرک مرا ندا داد تو در آشکار و نهان پرهیز کاری پیشه کن و نعمتهای خدا را شکر بگذار و پیوسته راستگو باش که شکر موجب فراوانی نعمت و پرهیز بهترین توشه هاست پس از آن نزهت الزمان گفت ای پادشاه این نکتها نیز بشنو که چون خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید نزد فرزندان و خانگیان خود آمد و آنچه که در دست ایشان بود بستد و در بیت المال بگذاشت ایشان به عمه عمر که فاطمه دختر مروان بود شکایت کردند فاطمه کس پیش عمر فرستاد که با تو ملاقات خواهم کرد شب پیش عمر برفت عمر او را از استر فرود آورد و با هم بنشستند گفت ای عمه تو بسخن گفتن سزاوار هستی زیرا که تو حاجت داری بازگو که مراد تو چیست فاطمه گفت سخن گفتن ترا شاید عمر گفت جناب باری محمد علیه السلام را رحمت عالمیان فرستاد و هر چه خوب بود از برای او بگزید پس از آن محمد مصطفی را بسوی خود باز خواند چون قصه بدین جارسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب شصت و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت عمر بن عبدالعزیز با فاطمه گفت خدایتعالی پیغمبر را بسوی خود باز خواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند چون ابو بکر خلیفه شد نهر را بجای خود گذاشت و بمجرای خویش جاری کرد و خدا را خشنود بداشت پس از آن خلافت به عمر رسید او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقتها کشید چون عثمان خلیفه شد از آن نهر نهر دیگر جدا کرد پس از آن معاویه از آن نهر نهرها جدا کرد و بعد از و یزید و مروانیان نیز بدینسان همیکردند تا اینکه نوبت بمن افتاده من همی خواهم که نهر بجای خود بازگردانم فاطمه گفت اگر سخن همین است که تو گفتی مرا سخنی نیست پس بر خاسته نزد فرزندان و پیوندان عمر بازگشت با ایشان گفت که عمر سخنانی گفت که مرا مجال سخن گفتن نماند نزهت الزمان گفت عمر را از اینگونه حکایات بسیار است و از آن جمله است اینکه یکی از معتمدین گفته که در خلافت عمر بن عبدالعزیز به گوسفند چرانی گذشتم گرگان بگوسفندان بیکجا دیدم گمان کردم که آن گرگان سگان شبان هستند و گرگ با گوسفندان تا آنروز ندیده بودم از شبان پرسیدم که این همه سگان بهر چیست شبان گفت اینها گرگانند نه سگان گفتم چگونه گرگان با گوسفندانند و بایشان آسیب نمیرسانند شبان گفت چون سر بسلامت باشد تن نیز بسلامت خواهد بود و دیگر روایت کرده اند که روزی عمر بن عبدالعزیز بر منبر گلین خطبه می خواند چون حمد و ثنای الهی بجا آورد با مردم دو سخن گفت نخست گفت ایها الناس درون را خوب کنید تا بیرون نیز خوب شود پس از آن گفت کار دنیا را نکو کنید تا کار عقبی نکو گردد روزی مسلمه با عمر بن عبدالعزیز گفت اگر اجازت دهی متکائی از بهر تو سازیم که گاهی بدان تکیه کنی گفت میترسم که بروز قیامت بذمت من وبالی باشد پس از آن فریاد کشیده بیخود افتاد فاطمه گفت یا مریم یا مزاحم و یا فلان این مرد را ببینید پس فاطمه پیش رفته آب برو بپاشید و بهوشش آورد دید که فاطمه گریانست گفت ای فاطمه از بهرچه گریانی فاطمه گفت ترا افتاده دیدم از زمان مرگ تو یاد کردم که بدینسان خواهی افتاد و از ما جدا خواهی شد و سبب گریستنم این بود عمر گفت گریستن بس است آنگاه عمر خواست که برخیزد نتوانست و بیفتاد فاطمه او را در آغوش گرفت و بر احوال او بگریست پس نزهت الزمان تتمه فصل را در حضور ملک شرکان و قاضیان همی گفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب شصت و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان تنمه فصل دویم را چنین گفت اتفاقاً عمر بن عبدالعزیز بحاجیان بیت الله کتابی نوشت و آن این بود اما بعد من خدا را در شهر الحرام و در بلد الحرام در روز حج اکبر گواه میگیرم که من دشمن آن کسم که شمارا ستم کند و از من بظلم کس اجازت نیست زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از عمال من از حق میل کند و مخالفت سنت و کتاب چیزی بجای آورد شما را اطاعت او نشاید تا اینکه بسوی حق بازگردد یکی از ثقاه گفته است که پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم در پیش روی او دوازده درم دیدم گفت آنها را برداشته به بیت المال برند من گفتم ای خلیفه تو فرزندان خود را بی چیز و محتاج کردی چیزی بایشان بده پس مرا بنزدیک خود خواند و گفت اینکه میگوئی چیزی بفرزندان و عیال خود بده سخنی است ناصواب زیرا که خدایتعالی باولاد من کفیل و روزی دهنده است آیا کسی هست که به خدا پرهیز کار شود و خدا بروزی او وسعت ندهد و آیا کسی هست که از گناهان دوری کند و خدا کارهای دشوار او را آسان نکند پس فرزندان و پیوندان خود حاضر آورد ایشان دوازده تن بودند چون ایشان را بدید دیدگانش پر از اشک شد و با ایشان گفت که پدر شما در میان دو چیز است با باید شما را مالدار کند و خود بدوزخ اندر باشد و یا باید شما بی چیز شوید و پدر شما بهشت رود ولکن ببهشت رفتن پدر شما بهتر است از آنکه شما مالدار شوید برخیزید و بروید که شما را بخدا سپردم و خالد بن صفوان روایت کرده که با یوسف بن عمر بنزد هشام بن عبدالملک رفتیم و او با پیوندان و خادمان خود در بیرون خیمه زده بود چون مردم بمجلس او حاضر آمدند خود در گوشه بساط بنشست من گفتم ایها الخلیفه خدا نعمتش را بر تو تمام گرداند و شادی ترا باندوه نیامیزد من نصیحتی بهتر از حدیث ملوک گذشته نیافتم که با تو بگویم چون این سخن بشنید از متکا برخاست و راست بنشست و گفت یا بن صفوان بگو آنچه داری صفوان گفت ایها الخلیفه ملکی پیش از تو سال گذشته بدین سرزمین آمد و با حاضران مجلس خود گفت به بزرگی و حشمت من کس دیده اید یانه و به هیچ کس عطا شده است مثل آنچه بمن عطا شده است درمیان حاضران مردی بود راه رو و پیرو حق و یار مردان خدا با ملک گفت که از کاری بزرگ پرسیدی اگر اجازت دهی جواب گویم ملک اجازت داد گفت ای ملک این دولت و حشمت که تراست لایزال است یا زوال خواهد پذیرفت ملک گفت زوال پذیر است آنمرد گفت پس چگونه از چیزی پرسیدی که اندک زمانی پایدار خواهد بود و حساب آن با تو بطول خواهد انجامید ملک گفت پس گریزگاه کجاست آن مرد گفت صلاح درینست که در مملکت خویش باشی و طاعت خدا را بجا آوری و یا اینکه جامه کهن بپوشی و عبادت پروردگار کنی تا اجل ترا فراگیرد پس مرد از حضور ملک خواست بیرون رود گفت چون با مداد شود نزد تو آیم خالد بن صفوان گفته است چون با مداد شد آن مرد بنزد هشام رفت دید که از اثر پند آن مرد تاج سلطنت بزمین گذاشته سفر را آماده گشته پس هشام چندان بگریست که زنخ او ترشد و فرمان داد که اسباب سلطنت از و دور کنند و خود بگوشه قصر بنشست خادمان نزد صفوان آمده گفتند ای صفوان اینچه کار بود کردی و عیش را به خلیفه تلخ ساختی پس از آن نزهت الزمان با ملک شرکان گفت در این باب بسی پندهاست که همه آنها را درین مجلس نیارم گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب شصت و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان با ملک شرکان گفت درین باب بسی پندها است که در یک مجلس همۀ آنها را نیارم گفت ولی بتدریج گفته میشود انشاء الله تعالی پس قاضیان گفتند ای ملک این کنیز بروزگار اندر مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده ایم آنگاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزدملک باز گشتند و ملک بخادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آورند و همه گونه خوردنیها و حلوا آماده سازند و زنان امرا و وزرا و ارباب دولت را فرمان داد که همگی بخانهای خود باز نگردند تا کار عیش بانجام رسد پس همه مردم خوردنی بخوردند چون هنگام شام شد از دروازه قلعه تا در قصر شمعها برافروختند و وزرا و وامرا و بزرگان در نزد ملک حاضر آمدند و مشاطکان بآراستن نزهت الزمان برفتند دیدند که بآرایش حاجت ندارد چنانکه شاعر گفته
گیسوت عنبرینه کردن تمام بود
معشوق خوب روی چه محتاج زیور است
پس ملک شرکان بحجله بیامد و مشاطکان نیز عروس بیاوردند و چادر از سرش گرفته آنچه بدختران در شب نخست بیاموزند بدو نیز آموختند ملک شرکان برخاسته او را در آغوش کشید و با او در آمیخت و همان شب نزهت الزمان آبستن شد و شرکان را از آبستنی خویش آگاه کردملک شرکان فرحناک شد و فرد زد که تاریخ حمل بنویسند چون بامداد شد ملک شرکان بر تخت بنشست امرا به تهنیت برآمدند پس از آن ملک شرکان اسرار نویس را بخواند و امر کرد که کتابی به پدر خویش ملک نعمان بنویسد و او را آگاه کند که کنیزی خریده خداوند علم و ادب که فنون حکمت همیداند او را بنزد برادرش ضوء المکان و خواهرش نزهت الزمان به بغداد خواهد فرستاد و نویسنده را گفت که در کتاب باین هم اشارت رود که ملک شرکان با آن کنیز در آمیخته و او اکنون آبستن است پس کتاب پیچیده مهر کرد و برسول سپرده روانه ساخت رسول بعد از یکماه جواب کتاب بیاورد و بملک شرکان بداد ملک شرکان نامه بگرفت و بخواند دید که پس از بسم الله نوشته که این نامه ایست از واله و حیران و گم کننده ضوء المکان و نزهت الزمان و ستم کشیده دوران ملک نعمان بسوی پسر خویش شرکان که آگاه باش پس از آنکه تو از من جدا گشتی جهان بر من تنگ شد چنانچه نه راز خویش گفتن توانستم و نه نهفتن و سبب این بود که ضوء المکان از من خواهش سفر حجاز کرد و من از حوادث روزگار بر او ترسیدم او را ممانعت کردم پس از آن بنخجیر رفته یکماه در نخجیر گاه بودم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب شصت و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک نعمان نوشته بود که من یکماه در نخجیر گاه بودم چون باز آمدم دیدم که برادر و خواهرت ضوء المکان و نزهت الزمان پارهای مال گرفته با حاجیان به بیت الله رفته اند چون از رفتنشان آگاه شدم فراخنای جهان بر وجود من تنگ شد ناگزیر مانده منتظر بازگشتن حاجیان بنشستم چون حاجیان بیامدند و خبر ایشان پرسیدم کس از ایشان باخبر نبود جامه ماتم بپوشیدم و پیوسته ناشاد اشک از دیدگان همی ریختم و این دو بیت همی خواند
تیغ و تیر است بر دل و جگرم
رنج و تیمار دختر و پسرم
نه از ایشان خبر همی رسدم
نه بدیشان کسی برد خبرم
اکنون از تو میخواهم که سستی
در جستجوی ایشان نکنی و این ننک بر ما نپسندی والسلام چون ملک شرکان نامه پدر برخواند به حزن پدر ملول و محزون شد
و به گم گشتن برادر و خواهر خرسند گردید پس نامه فرو پیچیده برخاست و بنزد زن خود نزهت الزمان آمد و نمیدانست که
نزهت الزمان خواهر اوست و او نیز آگاه نبود که شرکان برادر اوست الغرض چون از تاریخ آبستنی نزهت الزمان نه ماه گذشت
نزهت الزمان بکرسی زائیدن نشست و خدای تعالی ولادت برو آسان کرده دختری بزاد با ملک شرکان گفت این دختر از آن
نست بهر نام که خواهی نامش بنه شرکان گفت مردمان را عادت اینست که بروز هفتم ولادت نام نهند پس شرکان سر پیش
برده دختر خود را ببوسید دید که یکی از آن گوهرهای قیمتی و بزرگ را که ملکه ابریزه از بلاد روم آورده بود بگردن
آن دختر آویخته است از غایت خشم بسان دیوانگان شد و هوشش اندر سر نماند با نزهت الزمان گفت ای کنیزک این گوهر
از کجا آوردی نزهت الزمان چون این بشنید در خشم شده با شرکان گفت من خاتون تو و خاتون هر کس که بقصر اندر است
هستم شرم نداری که مرا کنیزک گوئی من دختر ملک نعمان نزهت الزمانم چون شرکان این سخن بشنید اندامش بلرزید و دلش
طپیدن گرفت و سر بزیر افکند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب شصت و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون شرکان این سخن را بشنید گونه مردانه اش زرد گشته دلش بطلپید و سر بزیر افکند و از بسیاری اضطراب بیهوش شد چون بهوش آمد بحیرت و فکرت فرو رفت ولی خویشتن بدو نشناساند و با او گفت ای خاتون آیا تو دختر ملک نعمان هستی نزهت الزمان گفت آری ملک شرکان سبب دوری پدر از و پرسید نزهت الزمان از آغاز تا انجام باز گفت و ملک شرکان را از بیماری ضوء المکان و ماندن او در بیت المقدس بیا گاهانید و فریب دادن بدوی نزهت الزمان را و فروختن بدوی او را ببازرگان خاطر نشان ملک شرکان کرد چون ملک شرکان حکایت بشنید با خود گفت چگونه خواهر خویش کابین کردم ولی باید او را بیکی از حاجبان به زنی دهم چون پرده از کار برداشته شود بگویم که پیش از آنکه با او در آمیزم طلاقش گفتم و به بزرگترین حاجبانش دادم پس شرکان ملول بود و افسوس همیخورد آنگاه سر برداشته با نزهت الزمان گفت که تو خواهرمنی و من شرکان بن ملک نعمان هستم و از خدایتعالی آمرزش این خطا همیخواهم نزهت الزمان نیز چون او را بشناخت گریان شد و سیلی بر خود همیزد و روی و سینه همی خراشید و میگفت که به خطای بزرگ در افتادیم اگر پدر و مادرم این دختر ببینند و بپرسند که از کجا این دختر آوردی چه بایدم گفت ملک شرکان گفت تدبیر همینست که ترا بحاجب خود کابین کنم و دختر را در خانه حاجب پرورش ده و هیچ کس را میاگاهان که خواهر من هستی پس دلجوئی از نزهت الزمان کرد و سر و روی او را بوسید نزهت الزمان گفت بدختر چه نام باید نهاد شرکان گفت نام او قضی فکان یعنی مقدر بود که شد پس شرکان خواهر خود را به بزرگترین حاجیان کابین بست و او را با دخترش قضی فکان بخانه حاجب فرستاد نزهت الزمان را کار بدینگونه بود اتفاقا در همان روزها رسول از جانب ملک نعمان برسید و نامه باز رساند و بدان نامه نبشته بودند که ای فرزند بدانکه من از جدائی فرزندان بحزن و ملالت گرفتارم و خواب و خور بر من حرام گشته چون تو این نامه بخوانی خراج دمشق از برای من بفرست و همان کنیز را که خریده و کابین کرده و بعلم و ادب و حکمت ستوده بودی نزد منش روانه کن که عجوز صالحه نیکوکاری با پنج تن کنیزکان باکره بدینجا آمده اند که کنیزکان در علم و ادب و حکمت چنانند که صفت ایشان نیارم نبشت و ایشان را زبانی است فصیح چون من ایشان را بدیدم دوست بداشتم که در قصر باشند و از مملوکان من شوند از برای اینکه در نزد ملوک سایر اقالیم مانند ایشان یافت نمیشود و از عجوز قیمت ایشانرا پرسیدم گفت که ایشانرا بخراج دمشق همی فروشم و راستی اینستکه خراج دمشق قیمت یکی از ایشان نتواند بود پس من ایشان را بقیمتی که عجوز گفته بود خریدم و در قصر خویش جای دادم تو زودتر خراج دمشق بفرست که عجوز به بلاد روم باز خواهد گشت و همان کنیزک که خریده بدینجا بفرست که با این کنیزکان در علم و ادب مناظره کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتادم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک نعمان در نامه نوشته بود کنیزی را که خریده ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند اگر باین کنیز کان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم شرکان چون این بخواند داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست چون حاضر شد شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت ای خواهر ترا تدبیر چیست و جواب نامه چه باید گفت چون نزهت الزمان شوق بدیدار پدر و مادر داشت با شرکان گفت که مرا با شوهرم به بغداد بفرست تا من بملک نعمان حکایت بدوی باز گویم که مرا ببازرگان فروخت و بازرگان بملک شرکان فروخت و او نیز مرا آزاد کرده بکابین حاجب آورد شرکان گفت رأی همین است پس دختر خود قضی فکان را بدایگان سپرد و خراج دمشق آماده کرده حاجب را فرمان داد که خراج را با نزهة الزمان ببغداد برد و فرمان داد که محملی از بهر خواهر و محملی بهر حاجب بسازند پس از آن کتابی نوشته بحاجب سپرد و نزهت الزمان را وداع کرد ولی آن گوهر را که از گردن قضی فکان آویخته بودند نگاهداشت پس حاجب همان شب سفر کرد اتفاقا ضوء المکان که این مدت در دمشق بود با تونتاب در همان شب بتفرج بیرون آمده بودند اشتران و محملها و مشعلها بدیدند ضوء المکان از اشتران و بارهای آنها و خداوند آنها باز پرسید گفتند که خراج دمشق است و بنزد ملک نعمان شهریار بغداد روانند و از رئیس آن طایفه و خداوند محملها باز پرسید گفتند بزرک حاجبان شوهر کنیز دانشمند و حکیم است که ملک او را خریده بود پس ضوء المکان از شنیدن نام ملک نعمان و بغداد گریان شد و با تونتاب گفت پس ازین در اینجا نتوانم زیست ناچار با همین قافله باید سفر کنم تونتاب گفت من از قدس تا دمشق تنهائی تو را ندیدم اکنون از اینجا تا بغداد چگونه ایمن خواهم بود که تنها بروی من نیز با تو بیایم تا ترا بمقصد برسانم ضوء المکان به نیکیهای او ثنا گفت و سفر را آماده گشتند تونتاب دراز گوش بیاورد و توشه بدراز گوش بنهاد چون قافله اشتران براندند و حاجب بمحمل بنشست ضوء المکان نیز بدراز گوش سوار گفت با تونتاب گفت تونیز با من سوار شو تونتاب گفت که سوار نمیشوم در خدمت تو پیاده آیم ضوء المکان گفت ناچار است از اینکه سوار شوی تونتاب گفت هر گاه که مانده شوم ساعتی سوار خواهم شد پس ضوء المکان با تونتاب گفت ای برادر زود خواهی دید که ترا چگونه پاداش دهم پس ایشان با قافله همی رفتند تا آفتاب بلند شد و از گرمی هوا برنج اندر شدند حاجب قافله را اجازت نزول داد قافله فرود آمدند و راحت یافتند و اشتران را آب بدادند باز حاجب امر کرد که اشتران بار کند بار کردند و همیرفتند که پس از پنج روز به شهر حما رسیدند و بدانجا نزول کردند و سه روز در آنجا بماندند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و یکم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون قافله سه روز در آنجا بماندند پس از آن سفر کردند و بدیار بکر رسیدند نسیم بغداد بایشان بوزید ضوء المکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بی نزهت الزمان چگونه نزد پدر رود پس گریان شد و بنالید و این ابیات بر خواند :
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
دهان بمشک و به می همچو لاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
تونتاب گفت که این گریستن و نالیدن بگذار که جای ما بخیمه حاجب نزدیکست همی ترسم که او را ناخوش آید ضوء المکان گفت از خواندن شعر ناگزیرم شاید که آتش دل فرونشیند تونتاب با ضوء المکان گفت ترا بخدا سوگند میدهم که ازین ملالت و حزن و زاری و اندوه در گذر تا بشهر خود برسی پس از آن هر چه خواهی بکن ضوء المکان گفت:
گوئی مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون کنم
نه یار با منست و نه دل در بر منست
بیدل چگونه باشم و بی یار چون کنم
پس از آن روی بجانب بغداد کرد و در آن شب نزهت الزمان نیز بیاد برادرش ضوء المکان تخفته بود وهمی
گریست که ناگاه آواز برادرش ضوء المکان را بشنید که گریانست و این ابیات همی خواند :
ای برق اگر بگوشه آن بام بگذری
جایی که با د زهره ندارد خبر بری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندری
دانی چه میرود بسر ما ز دست تو
تا خود بیای خویش بیائی و بنگری
آنگاه برخاسته خادم را بنزد خود خواند و با خادم گفت برو و آنکه ابیات همیخواند نزد منش آر چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و دوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان با خادم گفت برو و آنکه ابیات همیخواند نزد منش آر خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت و ضوء المکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود خادم با تونتاب گفت تو بودی که شعر همیخواندی و خاتون آواز تو شنیده است تونتاب گفت لا و الله من شعر نخواندم خادم گفت تو بیدار هستی خواننده شعر بمن بنمای تونتاب گمان کرد که خاتون از شعر خواندن درخشم شده به ضوء المکان بترسید و با خود گفت بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد پس در جواب خادم گفت که من خواننده شعر نشناسم خادم گفت بخدا سوگند که دروغ میگوئی جز تو کس دیگر بیدار نیست تونتاب گفت با تو راستی بگویم خواننده اشعار مردی بود راهگذر که مرا نیز از خواب بیدار کرد خدا بسزایش برساند خادم بازگشت و با خاتون گفت کس را نیافتم خواننده مردی راهگذر بوده است خاتون خاموش شد و سخن نگفت پس از آن ضوء المکان بهوش آمد دید که ماه بمیان آسمان رسیده و نسیم سحرگاه همی وزد حزن و اندوهش بهیجان آمد و خواست که بخواند تونتاب گفت چه قصد داری ضوء المکان گفت میخواهم شعری بخوانم شاید آتش دل فرو نشیند تونتاب گفت تو ماجرا نمیدانی و آگاه نیستی که از کشته شدن چگونه خلاص یافتیم ضوء المکان گفت ماجرا بازگو تونتاب گفت یا سیدی چون تو بیهوش افتادی خادم بیامد چوبی در دست داشت و از خواننده اشعار همیپرسید جز من کس بیدار نیافت خواننده را از من پرسید گفتم مردی بود راهگذر خادم چون این بشنید بازگشت و خدا مرا از کشته شدن خلاص داد ولی خادم با من گفت که اگر آواز خواننده دگر بار بشنوی او را گرفته نزد منش بیاور ضوء المکان چون این بشنید گریان شد و گفت کیست که مرا از گریستن منع کند من ناچار بخوانم و آنچه بمن خواهد گذشت بگذرد و من اکنون بشهر خود نزدیک گشته ام از هیچ کس باک ندارم تونتاب گفت قصد تو اینست که خویشتن هلاک سازی ضوء المکان گفت من ناچار شعر بخوانم تو نتاب گفت مرا قصد این بود که از تو جدا نشوم تا ترا بنزد پدر و مادر برسانم ولکن بضرورت از تو جدا بایدم شد و من یکسال و نیم است که با تو هستم هیچگونه مکروهی از من بتو نرسیده مگر مرا رنج پیاده رفتن و بیداری بس نیست که همیخواهی بی سبب شعر بخوانی و ما را بمحنت افکنی ضوء المکان گفت من از حالتی که دارم باز نگردم پس ضوء المکان این در بیت بخواند :
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یکزمان زاری کنم در ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
پس از آن این شعر نیز بخواند:
خوانده باشی که فرقت لیلی
چه بمجنون نا توان کرده است
فرقت نزهة الزمان بالله
که بضوء المکان همان کرده است
چون شعر با نجام رسانید سه بار فریاد زد و بیهوش بیفتاد تونتاب برخاسته او را بپوشانید چون نزهت الزمان آواز او و ابیاتی را که نام نزهت الزمان و برادرش ضوء المکان در آنها بود بشنید گریان شد و بانک بر خادم زد و با او گفت آنکه شعر خواند باینجا نزدیکست بخدا سوگند که اگر او را نیاوری حاجب را بیدار سازم تا ترا عقوبت کند و از در خویشتن براند ولی تو این یکصد دینار بگیر و خواننده شعر را با خوشی پیش من بیاور و مرنجانش اگر او از آمدن مضایقه کند این بدره هزار دیناری با و بده و اگر باز مضایقه کند مکان و صنعت و شهر او را بشناس و بزودی پیش من آی چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان خادم را بجستجوی خواننده شعر فرستاد خادم برفت همه مردم را دید که خفته اند یک تن بیدار در میان قافله نیست پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است بنزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت تو بودی که شعر همی خواندی تونتاب بخویشتن بترسید گفت لا والله خواننده شعر من نبودم خادم گفت دست از تو برندارم تا خواننده شعر بمن بنمائی زیرا که من نتوانم بنزد خاتون باز گردم تونتاب از ضوء المکان بترسید و گریان شد و با خادم گفت بخدا سوگند که خواننده شعر من نبودم ولی مردی راهگذر را شنیدم که شعر همیخواند تو دست از من کوتاه کن من مردی ام غریب از شهر قدس با شما آمده ام خادم با تونتاب گفت برخیز و بنزد خاتون بیا هر چه با من گفتی با او بگو من کس بجز تو بیدار نیافتم تونتاب گفت تو جای من بشناختی و من نیز از ترس پاسبانان بدر رفتن نتوانم اکنون تو بازگرد اگر پس ازین آواز شعر خواندن بشنوی چه نزدیک باشد و چه دور از هیچ کس مدان بجز از من پس تونتاب سر خادم ببوسید و دلش بدست آورد خادم از و در گذشت و از بیم نزد خاتون نتوانست رفت بنزدیک تونتاب در جایی پنهان گشت تونتاب برخاست و ضوء الکان را بهوش آورد و گفت راست بنشین تا ماجرا با تو بازگویم پس آنچه گشته بود با او بگفت ضوء المکان گفت من بیم از کس ندارم تو نتاب گفت چرا پیروی هوا و هوس همی کنی و از کس نمیترسی من بس هراس از هلاک تو و خویشتن دارم ترا بخدا سوگند میدهم که دیگر شعر مخوان تا بشهر خود برسی مگر تو نمیدانی که زن حاجب قصد آزردن تو کرده زیرا که او از رنج سفر خسته و رنجور بود تو او را از خواب بیدار کردی چندین بار خادم فرستاده جستجو همی کند ضوء المکان سخن تونتاب ننیوشید مرتبه سوم بآواز بلند این ابیات برخواند :
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل
بخونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
که قتلم خوش همی آید ز دست پنچه قاتل
مرا تا پای میبوید طریق عشق میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
خادم بگوشه ای پنهان بود و آواز ضوء المکان همیشنید هنوز ابیات با نجام نرسانده بود که خادم برسید چون تونتاب خادم را بدید بگریخت و دورتر از خادم بایستاد و نظر میکرد تا ببیند که در میان خادم وضوء المکان چه خواهد کشید پس خادم سلام کرد و ضوء المکان جواب گفت خادم گفت یا سیدی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتاد و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت خادم با ضوء المکان گفت یا سیدی امشب سه بار بسوی تو آمده ام و خاتون ترا بنزد خود میخواند ضوء المکان گفت خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند نفرین خدا بر او و شوهر او باد پس ضوء المکان بخادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمیتوانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد پس خادم با فروتنی گفت ای فرزند نسبت بتو از من خطائی و ستمی نرفته و نخواهد رفت قصد من اینست که بلطف و خوشی بنزد خاتون شوی و بسلامت و خرسندی باز گردی و ترا بشارتی خواهیم داد چون ضوء المکان این بشنید بر خاست و با خادم برفت تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همیرفت و با خود میگفت افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود پس ضوء المکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همیرفتند تا بنزدیک خیمه رسیدند خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت آنکس را که میخواستی آوردم جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است نزهت الزمان چون این بشنید دلش طپیدن گرفت و با خادم گفت نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوء المکان گفت نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود پس از آن از نام و شهر خویش باز گو ضوء المکان گفت اطاعت کنم ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که بآن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت ازو بازپرس که از کسی جدا گشته ای خادم باز پرسید ضوء المکان گفت از پدر و مادر و پیوندان خود جدا گشته ام ولی عزیز ترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت خدا یتعالی ترا باو برساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نزهت الزمان گفت خدای تعالی ترا باو برساند پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت با او بگو که بیتی چند در شکایت از جدائی بخواند خادم بدانسان که خاتون گفته بود با ضوء المکان بگفت ضوء المکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند:
کسی مباد چون خسته مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
غریب و عاشق و بیدل فقیر و سر گردان
کشیده محنت ایام و داغهای فراق
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
که داد من بستاند دهد سزای فراق
پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقتست که باز آئی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد دامان شکیبائی
ای درد توام درمان در بستر نا کامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
چون نزهت الزمان ابیات بشنید دامن خیمه بالا کرده بضوء المکان نظر انداخت و او را بشناخت فریاد زد و نام ضوء المکان بزبان راند ضوء المکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت فریاد زد و نام نزهت الزمان بزبان راند نزهت الزمان خود را بکنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید هر دو بیهوش بیفتادند خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند چون بهوش آمدند نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند:
بعد از این نور بآفاق دهم عالم را
که بخورشید رسیدیم و غبار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پردۀ غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
باورم نیست زید عهدی ایام هنوز
قصه غصه که از دولت یار آخر شد
چون ضوء المکان ابیات بشنید خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همی گریست و این ابیات همیخواند:
امروز مبارکست فالم
کافتاد نظر بدین جمالم
الحمد خدای آسمانرا
کاختر بدر آمد از وبالم
خوابست مگر که مینماید
یا عشوه همی میدهد خیالم
ساعتی بدر خیمه بنشستند پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت برخیز و بخیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث خود کنم ضوء المکان گفت نخست تو سر گذشت خود بگو نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام باز گفت پس از آن گفت منت خدای را که ترا باز رساند چنانکه هر دو با هم از بغداد بدر آمده بودیم باز باهم به بغداد آمدیم پس از آن گفت برادرم شرکان مرا باین حاجب کابین بسته که مرا بنزد پدر برساند حکایت من همین بود اکنون تو حکایت بازگو ضوء المكان ماجرا بر او بخواند و گفت ای خواهر این تونتاب همه مال خود بمن صرف کرده و شب و روز در خدمتگذاری من پیاده و گرسنه میآید و مرا سواره همی آورد نزهت الزمان گفت اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت آن بدره زر که در نزد تست بمژدگانی بتو دادم اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوء المکان نشسته است حاجب از چگونگی باز پرسید نزهت الزمان حکایت را بحاجب فروخواند پس از آن با حاجب گفت ای حاجب آگاه باش که تو کنیز نگرفته بلکه دختر ملك نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوء المكان است حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملك نعمان را داماد گشته با خود گفت چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملك بستانم پس از آن حاجب روی بضوء المکان کرده بسلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمۀ جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوء المکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت قصد من اینست که با برادر بخلوت اندر بنشینیم و رازها بهمدیگر بگوئیم و از صحبت هم سیر شویم چه دیرگاهست که از هم جدا گشته ایم حاجب گفت حکم از آن شماست پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا از برای ضوء المکان بفرستاد پس نزهت الزمان با حاجب گفت تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام سفره از برای او بگسترند حاجب پذیرای شد و چندتن از خادمان بجستجوی تونتاب روان ساخت خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه برو بسته گریختن را آماده است و از جدائی ضوء المکان گریانست و میگوید که افسوس بجوانی ضوء المکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد کاش میدانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد هنوز سخن تونتاب بانجام نرسیده بود که خادمان برو گرد آمدند تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و ششم برآمد
گفت اى ملك جوان بخت تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و بآواز بلند گفت که قدر نیکوئیهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خويش شريك كرده ناگاه خادم بانك بر وی زد که ای دروغگو او گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت به بلائی که همی ترسیدم بیفتادم پس این بیت بخواند :
وه که در محنتی بیفتادم
که پدیدار نیست پایانش
آنگاه خادم بانك بر غلامان زد که او را از خر بزیر آرید غلامان تونتاب را از خر بزیر آوردند و بر اسب بنشاندند غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همیبردند ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر موئی ازو کم شود یکی از شما بعوض آن مو کشته خواهد شد چون تونتاب غلامان در گرد خود دید از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که ای سرهنك بخدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست با اینجوان خویشی ندارم من مردی ام تونتاب این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام الغرض تونتاب با ایشان همیرفت و هر ساعت هزار خیال میکرد و خادم او را میترسانید و خندان خندان میگفت که این جوان خاتون را بد خواب کرده و چون بمنزل فرود آمدندی خادم خوردنی میخواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته میآوردند خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشك چشم تونتاب از بیم خشک نمیشد و منزل بمنزل همیرفتند تا بسه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده بر آسودند و خوردنی خورده بخسبیدند علی الصباح بیدار گشته همیخواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد حاجب بانك برغلامان زد که محملهای ببندید پس حاجب با غلامان سوار شدند و بسوی گرد برفتند دیدند سپاهیست انبوه حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد و لشگریان حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته بسوی حاحب بیامدند حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشگریان بیکی از غلامان حاجب گرد آمدند حاجب با لشگریان گفت از کجائید که با ما بدینسان رفتار میکنید ایشان گفتند تو کیستی و از کجائی و بکجا روانه ای حاجب گفت که من حاجب امير دمشق ملك شركانم خراج دمشق و هدایا به بغداد پيش ملك نعمان پدر ملك شركان ميبرم سخن حاجب بشنیدند دستارچه بدست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند كه ملك نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست تو بنزد وزیر دندان بیا با او ملاقات كن حاجب ازین سخن گریان شد و همیرفتند تا بلشکریان برسیدند وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند و بفراز سریری بمیان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید حاجب وزیر را بیاگاهانید که حاجب امیر دمشق است و خراج و هدایا از بهر ملک نعمان میبرد وزیر دندان چون نام ملک نعمان شنید گریان شد و گفت ملک نعمان را به زهر کشتند و پس از کشته شدن او در میان مردم اختلاف پدید آمد که مملکت را به که سپارند و پادشاهی از آن که باشد و خلافشان بجدال انجامید قضاة اربعه از جنک منعشان کردند پس از آن اتفاق کردند که نکنند جز آنچه قضاة اربعه رأی دهند پس متفق شدند که بفرستند نزد ملک شرکان و او را بسلطنت بخوانند ولی جمعی سلطنت پسر دوم او ضوء المکان را میخواستند که با خواهرش نزهت الزمان سفر کرده ولی چون کسی را چند سال است از ایشان خبر نیست ناچار ما را بسوی شرکان فرستادند چون حاجب دانست که زوجه اش سخن بصدق گفته پس از مرک سلطان بسی غمگین شد و لکن بوجود ضوء المکان بسیار شاد شد چه او در بغداد بجای پدرش بسلطنت مینشست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتاد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت چون حاجب آگاه شد که ضوء المکان بجای پدرش بسلطنت می نشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت قصه عجیبی است و بدان ای وزیر که خدایتعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید چونکه خداوند ضوء المکان را بشما بر گردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان بهمراهی من بخدمت پدر میشتافتند چون وزیر دندان این بشنید بسی شاد شد و بحاجب گفت ما را از حکایتشان بیاگاهان و سبب غیبت طولانیشان را بیان نما پس حاجب حال نزهت الزمان بیان کرد تا جایی که او را بزنی گرفته بود و همچنین از قصه ضوء المکان تا جایی که میدانست بگفت پس چون حاجب گفتار را بپایان رسانید وزیر دندان شخصی فرستاد امرا و وزرا واکابر را بخواند و به ایشان اطلاع داد آنچه را که اتفاق افتاده بود پس همگی شگفت ماندند و برخاسته نزد حاجب آمدند و در پیش او زمین ببوسیدند حاجب باوزیر دندان نشسته بودند سایر بزرگان دولت را بنشاندند و در سلطنت ضوء المکان مشورت کردند همگی را اشارت بدین شد حاجب روی بوزیر دندان کرده گفت من همیخواهم که پیش از شما نزد ضوء المکان رفته او را از آمدن شما بیاگاهانم و با او بگویم که شما او را بسلطنت اختیار کردید وزیر دندان تدبیر حاجب بپسندید حاجب برخاست و وزیر دندان و سایر وزرا و امرا بتعظیم او برخاستند و هر یک جدا جدا بحاجب ثنا میگفتند و ستایش همیکردند که حاجب نزد ضوء المکان خدمتگذاری ایشان ظاهر سازد وزیر دندان خادمان خود را امر کرد که پیش رفته در یک منزلی بغداد خیمه ها برپا کنند پس حاجب نزد ضوء المکان و نزهت الزمان بیامد و ایشان را آگاه کرد آنگاه سوار شدند و وزیر دندان و لشگریان نیز سوار گشتند و همیرفتند تا به یک منزلی شهر بغداد رسیدند در آنجا فرود آمدند وزیر دندان اجازت خواسته نزد ضوء المکان و نزهت الزمان رفت و ایشان را از مرگ پدر آگاه کرد و بشارت نیز بداد که مردم ضوء المکان را بسلطنت بگزیدند ایشان بمرک پدر گریان شدند و سبب مرک باز پرسیدند وزیر دندان گفت ای ملک بدان که ملک نعمان چون از نخجیر گاه باز گشت و شما را بر جا نیافت دانست که بزیارت بیت الله رفته اید در خشم شد و تنگدل گشت تا شش ماه جستجوی میکرد اثری از شما پدید نشد چون از غیبت شما یکسال در گذشت عجوزی سفید موی که آثار زهد و صلاح درو پدید بود بیامد و پنج دختر باکره خورشید مثال با خود همراه بیاورد و آن دختران با غایت نکوئی و جمال حکیم و ادیب و تاریخ دان بودند آن پیره زن در پیش ملک حاضر شده آستانه ملک را ببوسید ملک چون آثار زهد درو مشاهده کرد او را نزدیک خود خواند عجوز گفت ای ملک پنج کنیز با خود آورده ام که هیچ سلطانی چنان کنیزها ندارد که خداوندان حسن و خرد و ادب و هنر و علم و معرفت هستند ملک بفرمود کنیز کان را حاضر آوردند از دیدن جمال ایشان شادمان گشت و گفت هر یک از شما چیزی را که آموخته اید بازگوئید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتاد و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک نعمان با کنیز کان گفت هر یک از شما چیزی از معلومات خود بیان سازید یکی از آن پنج کنیز پیش آمده زمین بوسه داد و گفت ای ملک بدانکه خداوند ادب را سزاوار اینست که فرایض بجا آورد و از گناهان دوری کند و بنیان ادب اول اخلاق نیکوست و بدانکه بزرگترین اسباب معیشت زندگیست و زندگی از برای ستایش پروردگار است پس سزاوار اینست که با مردم با خلق نکو رفتار کنی و ازین طریقه تجاوز جایز ندانی که بزرگ مردمان بیش از دیگران تدبیر را نیازمند است و ملوک را به تدبیر حاجت پیش از رعیت است و ای ملک بدانکه باید جان و مال در راه خدا صرف کنی و بدانکه دشمن تو آشکارا با تو دشمنی کند و تو نیز حذر کنی و اما علامت دوست بجز اخلاق نیکو چیزی نیست پس او را نخست آزمایش کن و آنگاه او را بدوستی برگزین اگر دوست تو از برادران آخر تست باید پاس ظاهر شریعت کند و معرفت بباطن شریعت نیز داشته باشد و اگر از برادران دنیاست باید آزاده و راستگو باشد نه نادان و بد خواه و دروغگو زیرا که دروغگو دوستی را نشاید صدیق از صداقت است دوست را راستی از دل خالص باید کسی که دروغ بزبان آورد دوستی را نشاید و ای ملک بدانکه پیروی شرع نکو خصلتی است هر کس بدین خصلت باشد تو او را دوست بدار هر چند ازو کاری پدید شود که ترا نا خوش آید زیرا که دوست مانند زن نیست که طلاقش دهی و دگر بار باو باز گشت کنی بلکه دل شیشه را ماند چون بشکند پیوند نگیرد چنانکه شاعر گفته :
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
پس از آن کنیز در آخر سخنانش بسوی ما اشارت کرده گفت خدا وندان خرد گفته اند که بهترین برادران آنست که در بند گفتن اصرار کند و بهترین عملها آنکه عاقبت آن نیکو باشد و بهترین ثناها آنست که در زبان مردم باشد گفته اند که بنده را سزاوار آنست که از شکر گذاری خداوند خود غفلت نکند و پیوسته دو نعمت خدا را شکر گذارد یکی عافیت و دیگری عقل و گفته اند هر که محنتهای کوچک را بزرک شمارد به محنتهای بزرگ دچار شود و هرکس پیروی هوی و هوس کند حق را ضایع گذارد و هر کس اطاعت سخن چینان کند دوستان را ضایع کند و هر کس ترا خواب گمان کند با او خوبی کن و هر که دشمنی از حد بگذراند گناهکار است و هر کس که از ستمگری نترسد از شمشیر ایمن ننشیند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتاد و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت پس کنیزک گفت ای ملک شمه ای از آداب قضاة من با تو بگویم بدانکه قاضیان شهر مردم را باید بیک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مایوس نشوند و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و بمنکر سوگند دهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند و اگر دانستن چیزی بقاضی دشوار شود باید رجوع کند و بداند و بسوی حق بازگردد زیرا که حق فرض است و میل بحق بهتر است از ایستادگی در باطل پس قاضی باید خصمها را با یکدیگر برابر داند و گواه از مدعی بخواهد اگر گواه حاضر شود بمقتضای سخن گواه حکم کند اگر گواه نداشته باشد مدعی علیه را سوگند دهد و گواهی عدول مسلمین را قبول کند زیرا که حکم خدا اینست که حکم بظاهر کند که باطن را جز خدا کس نداند و قاضی را واجب است که در شدت اندوه و در غایت گرسنگی حکم نکند و از حکم کردن جز خدا منظوری نداشته باشد زیرا که اگر نیت را خالص کند و میانه خود را با خدا نیکو کند خدا نیز میانه مردم را با او نیکو گرداند و زهری گفته است که سه چیز است که اگر در قاضی یافت شود از قضاوت معزول گردد یکی آنست که لئیمان را گرامی بدارد و بخواهد که او را مدحت گویند و معزول را ناخوش شمارد روایت است که عمر بن عبدالعزیز شخصی را از قضاوت معزول کرد قاضی گفت چرا معزولم کردی عمر گفت شنیدم که زیاده از اندازۀ خویش سخن میگوئی پس کنیزک نخستین خاموش شد و کنیز دویمین پیش آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتادم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت وزیر دندان با ضوء المکان گفت که کنیز دویم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت بار زمین ببوسید پس از آن گفت که لقمان با پسرش گفت سه چیز است که شناخته نمیشود مگر در سه وقت نخست بردباری است که شناخته نمیشود مگر بهنگام خشم دوم دلیری است که شناخته نمیشود مگر در جنگ سیم دوست
است که شناخته نمیشود مگر در وقت نیازمندی برو ، و گفته شده است که ستمکار زیان کار است اگر چه مردم او را مدحت گویند
و ستم رسیدگان آسوده اند اگر چه مردم ایشان را مذمت کنند و خداوند عالم فرموده است و لا تحسبن الذین یفرحون بما آتوا
و یحبون ان یحمدوا بمالم یفعلوا فلا تحسینهم بمفازة من العذاب ولهم عذاب الیم و پیغمبر علیه السلام گفته کارها با نیت است و
بدان ای ملک که بهترین چیزها که در انسان است دل است هر گاه طمع اندر دل شخصی افزون شود از حرص بمیرد و اگر
نا امیدی دل او را غلبه کند از افسوس و حسرت بمیرد و هر گاه خشم مرد سخت باشد رنجش بیشتر شود و هر گاه سعادت رضامندی
یابد از ناخوشیها ایمن گردد و اگر بیم و ترس برو غالب باشد حزنش بسیار گردد و در مصیبتها ناله و جزع نماید و هر گاه
مالی بدست آورد بآن مال از ذکر خدا مشغول شود اگر فاقه و تنگ دستی روی دهد به اندوه مشغول شود پس در هر حال از
برای انسان چیزی بهتر از ستایش پروردگار و مشغول شدن بکاری که تحصیل معاش و اصلاح معاد شود نیست از عالمی پرسیدند
که شریر ترین مردم کیست بپاسخ گفت آنکس که شهوت او بر مروتش غالب آید و در کارهای بزرگ همتش قاصر شود پس
از آن گفت ،اما اخبار زهد بدینگونه است که هشام بن بشر میگوید از عمر بن عبید پرسیدم که حقیقت زهد چیست جواب داد که
زهد را پیغمبر صلی الله علیه و آله بیان کرده که زاهد آنکس است که گور را فراموش نکند و فانی را بر باقی نگزیند و
فردا را از عمر خویش نشمارد و خویشتن را از مردگان حساب کند و گفته اند که ابوذر میگفت که فقر در نزد من بهتر از
غناست و بیماری بهتر از صحت است بعضی از شنوندگان این سخن گفتند که خدا بیامرزد ابوذر را بهتر اینست که شخص بهر حالتی
که خدا خواسته است خوشنود باشد و بعضی از ثقاه گفته اند با ابن ابی اوفی نماز صبح بجا آوردیم سورة یا ایها المدثر
همیخواند چون بآیه فاذا نقر فی الناقور رسید مرده بیفتاد و روایت کرده اند که ثابت بنانی چندان گریست که نابینا شد مردی
بیاوردند که معالجه اش کند آن مرد گفت معالجه بشرطی کنم که دیگر گریه نکنی ثابت گفت که اگر چشمان من گریه نکنند
چه خوبی دارند و بچه کار آیند مردی به محمد بن عبد الله صلی الله علیه و آله گفت پندم ده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست :
چون شب هشتاد و یکم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد پیغمبر (ع) فرمود پند من اینست که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع شو آن مرد گفت این چگونه میشود پیغمبر گفت هر کس که در دنیازهد بورزد بدنیا و آخرت مالک شود غوث بن عبدالله گفت که در بنی اسرائیل دو برادر بودند یکی بآن دیگری گفت چکار کرده ای که از آن ترسان هستی گفت روزی از مرغ فروش مرغی خریده بخانه آوردم و بمیان مرغانی که ازو نخریده بودم بینداختم تو بازگو که چکار کرده ای که باعث بیم و ترس باشد گفت من هر وقت که بنماز برخیزم میترسم که عمل از برای پاداش کرده باشم پدر ایشان مقالت ایشان را بشنید و گفت خداوندا اگر راست میگویند تو ایشان را بمیران و بسوی خود ببر و عبدالله بن جبیر گفته است که خدمت فضاله رسیدم و تمنی پند و وعظ ازو کردم گفت دو خصلت یادگیر یکی آنکه بخدا شریک مپسند و دیگری آنکه هیچ یک از بندگان خدا را میازار که شاعر گفته
مها زور مندی مکن بر کهان
که بریک نمط می نماند جهان
سر پنجۀ ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد بر آلی بهیچ
چون کنیز دومین سخن بانجام رسانید پست تر نشست و کنیز سیم پیش آمد و گفت زهد را بابی است وسیع ولی من شمه ای از آن چیزها که از صلحای گذشتگان شنیده ام همیگویم و آن اینست که یکی از عرفا گفته است که من از مرک خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجبست وعطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ میشد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید از سبب این حالت باز پرسیدند گفت کاری بزرک در پیش دارم و آن اینست که همیخواهم بطاعت پروردگار قیام نمایم و بهمین سبب امام زین العابدین بن حسین علیها السلام چون بنماز بر میخاست میلرزید از سبب ارتعاش او پرسیدند گفت آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن میگویم و سفیان ثوری گفته که نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است پس کنیز سیم بکنار رفت و کنیز چهارم بطرف بساط بوسه داد و گفت روایت کردهاند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت بر شما باد دوری از شرک خفی بشر حافی گوید گفتم شرک خفی چیست گفت اینستکه یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد و عارفی گفته است که کارهای نکو کفاره کردارهای بد است و یکی از عرفا گفته است که از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید گفت ای فرزند این علم نشاید بهمه کس بیاموزم مگر از هر پانصد تن یکی را مثل زکوة سیم سکه دار ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر بنماز ایستاده بود من نیز باو اقتدا کردم و نماز همیگذاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت ای قوم از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن دراز گفتن بکسی که چیز ندارد سود نمی بخشد چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد ابراهیم گفته است که دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد برخاسته درمی بدو بدادم نگرفت گفتم این درم حلال صرف است گفت من نعمت دنیا چه نعمت عقبی اختیار نکنم و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و دوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت کنیزک با ملک نعمان گفت که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت ای پیشوای دین ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها بفراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد برما پرتوهمی اندازد و ما بروشنایی آن چرخ میریسیم آیا این بر ما حرامست یا نه احمد گفت تو کیستی گفت خواهر بشر حافی هستم احمد گفت ای طایفه بشر من پیوسته پرهیز و زهد شمارا از خدا میخواهم و عارفی گفته که چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت برو بگشاید و مالک بن دینار چون از بازار در گذشتی و بچیزی میل کردی میگفت ای نفس در آنچه میخواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست و منصور بن عمار گفته که سالی از راه کوفه قصد مکه کردم در شبی تاریک میرفتم آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید یا ایها الناس قوا انفسکم وأهلیکم ناراً و قودها الناس و الحجارة چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم چون روز شد جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود من از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست گفت این مردی بود دوش برما میگذشت و پسر من نماز میکرد آیه ای از قرآن بخواند زهرۀ آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت مسلمة بن دینار گفته است که چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ترک گناهان کند در کارهای او گشایش بهم رسد و گفته است هر نعمت که انسان را بخدا نزدیک نکند او محنتست و گفته است که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند و از ابو حازم پرسیدند که غنی ترین مردم کیست گفت آنکس است که عمر در طاعت خدا صرف کند و احمق ترین مردم را پرسیدند گفت آنکس است که آخرت را بدنیای دیگران می فروشد و روایت کرده اند که موسی بن عمران علیه السلام چون باب مدین برسید گفت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر پس موسی از پروردگار در خواست کرد و از مردم چیزی نخواست چون دو دختر شعیب بیامدند ایشانرا آب بداد چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند شعیب گفت شاید او گرسنه است پس با یکی از دو دختر گفت بسوی او بازگرد و او را بنزد من آر چون دختر برفت روی خود را بپوشید و با موسی گفت پدرم ترا همیخواند که مزد آب دادن ترا بدهد موسی را این سخن ناخوش آمد و خاست که نرود و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یکسو میکرد موسی را چشم بر سرین او افتاد نخست چشم خود بپوشید پس از آن با دختر گفت تو از عقب من بیا پس موسی از پیش و دختر از پی او همیرفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که موسی علیه السلام بنزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود پس شعیب با موسی گفت همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم موسی گفت من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را بمتاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند شعیب گفت ای جوان تو مرا مهمان هستی عادت من و پدران من اینست که مهمان گرامی بدارند پس موسی بنشست و خوردنی بخورد پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود چنانچه در قرآن مجید مسطور است ان اریدان انکحک احدی ابنتی ها تین علی أن تاجرنی ثمانی حجج و شخصی بیکی از یاران خود که سالها او را ندید بوده گفت که مدتی است ترا ندیده ام جواب گفت که ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده آیا ابن شهاب را میشناسی آن شخص گفت آری می شناسم و او سالهاست که همسایه من است ولی با او تکلم نکرده ایم گفت چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی مگر ندانسته ای که همسایه را بهمسایه حقیست بزرگ مانند حق خویشی و حذیفه گفته است که با ابراهیم ادهم بمکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال بحج آمده بود در طواف با هم گرد آمدیم ابراهیم با شقیق گفت شما را عادت چگونه است شقیق گفت چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبائی پیشه کنیم ابراهیم گفت سگان بلخ چنین کنند و لکن ما را اگر چیزی بهم رسد بفقیران بخش کنیم و چون گرسنه مانیم خدا را شکر گذاریم پس شقیق در پیش روی ابراهیم بنشست و روی مذلت را بر خاک نهاد و گفت تو مرا استاد هستی پس کنیز پنجم خاموش شد و پیرزن پیش آمد و آستان ملک نعمان نه بار بوسه داد و گفت ای ملک در باب زهد و پرهیز سخنان کنیز نیوشیدی من نیز پاره از آن چیزها که از بزرگان سلف شنیده ام بازگویم گفته اند که امام شافعی شب را بسه بخش کردی بخش اول از برای علم و بخش دوم از برای خواب و بخش سوم از برای عبادت بود امام ابو حنیفه را عادت این بود که نیمی از شب را زنده داشتی روزی براهی میگذشت کسی با دیگری همیگفت و بسوی امام ابو حنیفه اشارت همی کرد که این تمامت شب را زنده دارد ابو حنیفه چون این بشنید گفت از خدا شرم دارم که مرا مدحت کنند بچیزیکه در من نباشد پس از آن تمام شب را زنده میداشت و ربیعی گفته است که شافعی در ماه رمضان هفتاد ختم قرآن کردی و هر هفتاد را در نماز تلاوت میکرد و شافعی گفته است که ده سال نان جوین سیر نخوردم زیرا که سیری دل را سیاه کند و فطانت را ببرد و خواب بیاورد و از عبدالله بم معد روایت شده که او گفت از محمد بن ادریس شافعی پرهیز کارتر کس ندیدم روزی حارث تلمیذ مزنی که آواز نیکو داشت این آیه تلاوت کرد هذا یوم لا ینطقون ولا یؤذن لهم فیعتذرون امام شافعی را دیدم که تنش بلرزید و گونه اش زرد شد و مضطرب گردید و بیهوش افتاد و یکی از ثقاه گفته است که به بغداد رفتم شافعی در آنجا بود من بکنار دجله نشستم تا وضو بگیرم شخصی بر من بگذشت و گفت ای پسر وضو را نیکو بگیر چون باو نگاه کردم دیدم که مردیست میرود و جماعتی از پی او روانند من وضو را زود بانجام رسانیده بر اثر ایشان روان شدم آن شخص بسوی من نگاه کرد و گفت حاجتی داری گفتم آری از آنچه خدا بتو آموخته بمن بیاموز گفت آگاه باش که هر که با خدا راست گوید نجات یابد و هر کس بدین خود مهربان باشد از هلاک برهد و هر کس در دنیا زهد بورزد چشمش بروز قیامت روشن گردد و گفت از دنیا روی بگردان و به آخرت راغب باش و در همه کارها راستگو باش تا رستگار شوی این سخنان گفت و برفت من پرسیدم که این شخص که بود گفتند امام شافعی بود و امام شافعی می گفت که من دوست دارم که مردم از علم من سودمند شوند ولی هیچ چیز از آن را به من نسبت ندهند چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهر زاد نیز لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت شافعی گفته است که میخواهم هیچ از علمی که از من آموزند بمن نسبت ندهند و شافعی گفته است که با هیچکس مناظره نکردم مگر آنکه دوست داشتم که خدا او را توفیق دانستن حق بدهد و حق را بدو آشکار کند و گفته است که با هیچکس مناظره نکردم مگر از برای اظهار حق و همیخواستم که خدا حق را آشکار کند چه در زبان من و چه در زبان او و با ابوحنیفه گفتند که منصور خلیفه ترا قاضی کرده و از برای تو ده هزار درم قرار داده ابو حنیفه راضی نشد تا اینکه روزی خلیفه حکم کرد مال را بنزد ابوحنیفه بردند چون رسول خلیفه بیامد و با ابو حنیفه سخن گفت او جواب نداد رسول خلیفه گفت این مال حلال است ابو حنیفه گفت بدان که آن مال بمن حلال است ولکن میترسم که مهر ستمکاران در دل من جای گیرد رسول خلیفه گفت با ایشان مراوده کن ولی دوستشان مدار ابوحنیفه گفت چگونه میشود که من بدریا اندر شوم و جامه من تر نگردد و سفیان ثوری به علی بن حسن سلمی وصیت کرده که بر تو بادا راستی و دوری از دروغ و خیانت و عجب زیرا که عمل نیک را هر یک ازین اعمال ناشایست باطل گرداند و گفته است که دین خود را از کسی فراگیر که او بدین خود مهربان باشد و با کسی همنشین باش که ترا از دنیا بی رغبت کند و یاد مرک را بیشتر بخاطر تو بیندازد و هر مؤمن که از امر دینش پرسد پندش گوی و مؤمنان را خیانت مکن که هر کس خیانتی بمؤمنی کند خدا و رسول را خیانت کرده است و بر تو باد دوری از جدال و خصومت و پیوسته امر بمعروف و نهی از منکر بکن تا خدا ترا دوست دارد و نیت خود را خوب گردان تا خدا ترا رحمت آورد و از هر کس که عذر گوید عذرش را بپذیر و بغض مسلمانان بر دل مگیر و از خدا بترس چنین ترسیدنی که گویا تو مرده و مبعوث گشته ای و بمحشر آمده پس از آن عجوز در نزد کنیزان بنشست چون پدرت ملک نعمان سخنان ایشان بشنید دانست که ایشان دانشمندان روزگارند پس فریفته حسن و جمال و ادب ایشان گشته عجوز را گرامی بداشت و قصری جداگانه که قصر ملکه ابریزه بود از برای عجوز و کنیزکان مرتب ساخت و مایحتاج بهر ایشان حاضر آوردند ولی هر وقت که نزد ایشان رفتی عجوز را قائمه و صائمه یافتی و بدین سبب مهر عجوز را در دل خود جای داد و با من گفت ای وزیر این عجوز از نیکان روزگار است چون ده روز بدینسان بگذشت ملک عجوز را با کنیز کان نزد خود خواند تا قیمت کنیزکان بعجوز بدهد عجوز گفت ای ملک بدانکه قیمت اینها زر و سیم و گوهر نیست چون پدرت ملک نعمان این را بشنید عجب آمدش گفت ای خاتون قیمت کنیزکان چیست عجوز گفت اینها را نفروشم مگر به یکماه روزه که شبهای آنرا از خدا بطاعت قیام کنی اگر این کار را کردی کنیزکان از آن تو هستند هر چه با ایشان خواهی بکن ملک از غایت زهد و پرهیز او بشگفت اندرماند و قدر عجوز در پیش چشم ملک افزون شد و گفت امید هست که خدا ازین زن نکوکار بمن سودها بخشد پس با عجوز بروزه یکماه پیمان بست و شرط عجوز بپذیرفت آنگاه عجوز کوزه آبی خواست و بر آن کوزه چیزی خواند و بدمید و ساعتی سخن گفت ما آن سخنان نمیدانستیم پس دهان کوزه ببست و مهر برو بزد و به ملک نعمان سپرد و گفت ده روز روزه گیری روز یازدهم بآنچه بکوزه اندر است افطار کن که دوستی دنیا از دل تو بر کند و با نور ایمانش پر کند و من فردا بنزد برادرانم که رجال الغیبند بروم چون ده روز بگذرد بدینجا بازگردم چون ملک کوزه را بگرفت عجوز برفت ملک در خلوتخانه بنشست و کوزه در همانجا بگذاشت و کلید آن خلوتگاه را در جیب خود نگاهداشت و مشغول روزه گرفتن شد و عجوز راه خویش پیش گرفت و برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت وزیر دندان با ضوء المکان گفت که ملک به روزه گرفتن مشغول شد و عجوز از پی کار خویش برفت چون ملک روزۀ دهۀ نخستین بانجام رسانید روز یازدهم کوزه را گرفته برداشت و هنگام افطار آنرا بنوشید در دلش حالت تازه یافت و کار نیکوئی ملاحظه کرد چون دهه دوم ماه شد عجوز بیامد و لقمه حلوا با خود بیاورد که بفزاز برگی سبز گذاشته بود که آن برگ به برگ درختان نمی مانست چون عجوز نزد ملک آمد و سلام کرد ملک برپای خاست و تحیتش گفت عجوز با ملک گفت ای پادشاه رجال الغیب بتو سلام رساندند زیرا که من کارهای تو با ایشان گفتم ایشان فرحناک شدند و این حلوا بهر تو فرستادند و این از حلواهای بهشت است باین حلوا امشب افطار کن ملک نعمان بسی شادمان گشت و گفت حمد بی حد خدای را که رجال الغیب برادران من شدند پس شکر نیکوئیهای عجوز بجا آورد و دست عجوز را ببوسید و او را با کنیزکان گرامی بداشت چون ملک ده روز دیگر روزه گرفت روز بیست و یکم عجوز با او گفت ای ملک بدان که من رجال الغیب را از محبتی که میانه من و تست آگاه کردم و با ایشان گفتم که کنیزکان در نزد تو گذاشته ام ایشان همگی خرسند و خشنود گشتند که کنیزکان در نزد تو ملکی ملک خصلت بماندند ولی اکنون همیخواهم که کنیزکان نزد رجال الغیب ببرم تا از دم ایشان برکت یابند و دعاهای مستجاب بدیشان بیاموزند و بسا هست که کنیزکان چون پیش تو بازگردند کلید گنج های زمین از برای تو بیاورند چون ملک این سخن بشنید به عجوز سپاس گفت و شکر گذاری کرد و گفت که بسبب گنجهای زمین دل بجدائی ایشان نمی نهادم ولی اطاعت تو بمن فرض است مخالفت نتوانم کرد بازگوی که چه وقتشان خواهی برد و پس از چند روز باز خواهید گشت عجوز گفت در شب بیست و هفتم ایشانرا ببرم و در آخر ماهشان باز آورم آنگاه تو نیز روزه بانجام رسانده باشی پس ایشان در زیر حکم تو خواهند بود و لکن بدانکه بخدا سوگند قیمت هر یک از کنیزکان از مملکت تو افزونتر است ملک گفت ای خاتون پرهیز کار نیکوکار من خود نیز بدینسان دانم پس عجوز گفت الحال که من ایشان را همیبرم ترا باید که عزیزترین زنان خود را با ایشان روانه کنی که هم با کنیزکان انس گیرد و هم از انفاس قدسیه رجال الغیب برکت یابد ملک با عجوز گفت در نزد من کنیزیست صفیه نام که ازو دو فرزند دارم ولی فرزندان او دو سال است گم گشته اند او را با کنیزکان ببر تا از بهر او نیز برکت پدید شود و فرزندانش را دریابد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و ششم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک گفت صفیه را با کنیز کان ببر تا تحصیل برکت کند و رجال الغیب از خدا دعوت نمایند که خدا فرزندانش را بسوی او بازگرداند عجوز گفت نکو گفتی وقصد بزرگ عجوز هم بردن صفیه بود چون عجوز را هنگام رفتن رسید گفت ای فرزند اکنون نزد رجال الغیب روانه ام صفیه را حاضر گردان پس در حال صفیه را حاضر کرده بدو سپرد آنگاه عجوز به عبادتگاه خود رفته کاسه سر پوشیده و مهر کرده پیش مالک آورد و گفت چون غره ماه دیگر شود بگرمابه اندر شو چون از گرمابه بدر آئی آنچه درین کاسه است بنوش و بخسب که به مطلوب خویشتن برسی پس ملک شادان گشت و دست عجوز ببوسید و عجوز او را دعا گفته با کنیزکان و صفیه روان گشتند ملک سه روز دیگر به روزه داری بنشست تا اینکه ماه بسر آمد ملک نعمان برخاسته بگرمابه اندر شد و تن شسته از گرمابه بدر آمد و در خلوتگاه بنشست و دستور فرمود که کس پیش او نرود درها را ببست و مهر از کاسه برداشت و آنچه در کاسه بود بخورد و بخسبید و ما بانتظار او تا هنگام شام نشستیم ملک از خلوتگاه بیرون نیامد گفتیم شاید از روزۀ دیروز و بیداری دوش و از گرمابه بامداد تنش رنجور گشته و بدین سبب تا حال خفته است تا روز دویم در همانجا بایستادیم باز بیرون نیامد آنگاه بدر خلوتگاه ایستاده آواز های خویش بلند کردیم که شاید بیدار شود از صدای بلند نیز سودی نشد نا گزیر مانده در بکندیم و ببالین او برفتیم دیدیم که گوشتش ریخته و استخوانهایش از هم پاشیده چون این را بدیدیم محنت ما بزرک و افزون شد کاسه را بر داشتیم و در گوشه دستارچه که سر پوش کاسه بود خطی یافتیم که چنین نوشته بودند پاداش آنکه بدختران ملوک حیله کرده بکارت از ایشان بر میدارد همین است و اگر بخواهید قضیه را نیک بدانید اینستکه ملک شرکان به بلاد ما آمده بود و ملکه ابریزه را فریب داده بدینجا آورده وملک بکارت او برداشته آن بس نبوده است او را با غلام سیاه روانه کرده و آن غلام او را کشته است و ما نعش او را در بیابان افتاده یافتیم و این کارها از پادشاهان زیبنده نیست و شما هیچ کس را در کشتن ملک نعمان تهمت مزنید که اینکار کار ذات الدواهی است و زن ملک نعمان صفیه را نیز ازو گرفته نزد ملک افریدون پدر صفیه بردم اینک شما قتال را آماده شوید که بزودی ملک افریدون بشهرهای شما لشکر کشد و تنی از شما زنده نگذارد و اگر کسی زنده بماند باید پرستش زنار و صلیب کند چون این ورقه خواندیم دانستیم که همان عجوز ذات الدواهی است و بما حیله کرده گریان و خروشان شدیم و بر سروسینه زدیم ولی گریه و خروش ما دیگر سودی نداشت پس از آن در میان سپاه اختلاف پدید شد پاره ای از ایشان ترا بسلطنت برگزیدند و پارۀ دیگر میخواستند که برادرت شرکان را به سلطنت بنشانند باین ترتیب تا یکماه بهمان اختلاف بگذشت پس از آن ما از شهر بدر آمده بسوی ملک شرکان روانه بودیم شکر خدا را که ترا یافتیم و سبب مرک ملک نعمان این بود چون وزیر سخن بانجام رسانید ضوء المکان و نزهت الزمان گریستند و حاجب نیز از این واقعه بگریست پس از آن حاجب با ضوء المکان گفت ای ملک گریه سودی ندارد دل قوی دار و عزیمت محکم کن هر کس که چون تو فرزندی بجا گذاشته نمرده است پس ضوء المکان از گریستن باز ایستاد و فرمود که تختی بنهادند و بفراز تخت بر نشست و فرمود حاجب در پهلوی تخت بایستاد و وزیر و سایر ارباب دولت هر یک در جای خویش بایستادند و سپاه از هر سوی صف بیاراستند پس ملک ضوء المکان از وزیر دندان گنجهای پدر باز پرسید وزیر دندان آنچه که ملک نعمان را زر و سیم و گوهر بگنجراندر بود به ملک ضوء المکان عرضه داشت ملک زر و سیم بسپاه داد و وزرا و امرا و بزرگان دولت را خلعت بخشید و با وزیر گفت تو در وزارت ما بر قرار هستی وزیر زمین ببوسید و شکر گذارد و ملک را ثنا گفت پس ملک حاجب را فرمود که خراج دمشق را نزد من بیاور حاجب صندوق های رز و سیم و تحف و هدایا را عرضه داشت ملک آنها را نیز بسپاه بخش کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ملک ضوء المکان خراج دمشق را بسپاه بخش کرد و هیچ چیز بر جای نگذاشت و امرا زمین را بوسیده ملک را ثنا گفتند و بخیمه ها باز گشتند چون روز دیگر شد ملک سپاه را بمسافرت مامور ساخت و سه روز سفر کردند در روزانه چهارم به بغداد در آمدند دیدند که شهر را زیور بسته اند ملک ضوء المکان بقصر پدر رفته بفراز تخت بنشست وزیردندان و امرا و حاجب دمشق در پیش روی ملک بایستادند آنگاه نگارنده را بخواست و فرمود که نامه ای بملک شرکان بنویسد و در آن نامه ماجرا را از آغاز تا انجام شرح دهد و در انجام نامه بنویسد پس از آگاهی بمضمون کتاب سپاه حاضر گردان و جنک کفار را آماده باش تا خون پدر بخواهیم و ننگ از خویشتن برداریم پس نامه را پیچیده مهر کرد و با وزیر دندان گفت این کتاب را جز تو کس نتواند برد ولکن همیخواهم که به مهربانی با برادرم سخن گوئی و بگوئی که اگر قصد دارد که در ملک پدر نشیند و من در دمشق او را نایب باشم مرا آگاه گرداند که از اطاعت سر نپیچم آنگاه وزیر دندان بیرون آمد و فرمان ملک را پذیره شد پس از آن ملک ضوء المکان فرمود که از بهر تونتاب جایگاه نیکو قرار دهند و فرشها بگسترند پس از آن هلک ضوء المکان بنخجیر رفت چند روز بنخجیرگاه بود چون باز گشت امرا از برای او اسبها و کنیزها پیش کش آوردند کنیز کی از آن کنیز کان را خوش داشت و دل بر او بست و با او بخلوتگاه اندر شده تمتع از وی بگرفت و در همان شب کنیزک آبستن شد چون مدتی بگذشت وزیر دندان نیز از سفر باز گشت و ملک ضوء المکان را باخبر کرد که ملک شرکان میآید باید که از شهر بیرون رفته با او ملاقات کنی ضوء المکان با خاصان دولت از بغداد مسافت یکروزه راه بیرون رفت و در آنجا خیمه ها بر افراشته بانتظار برادرش ملک شرکان بنشست بامداد روز دیگر بود که ملک شرکان با سپاه شام پدید شد ضوء المکان با خاصان نزدیک رفت چون چشمش بشرکان افتاد خواست که از اسب بزیر آید شرکان ممانعت کرد و سوگندش داد خود پیاده شد و چند گام پیش آمد آنگاه ضوء المکان نیز خود را از روی اسب بسوی برادر انداخت و او را در آغوش کشید هر دو گریان گشتند و بهمدیگر تسلی دادند و سوار گشته و همی آمدند تا به بغداد رسیدند و هر دو برادر بقصر اندر آمدند و آن شب را بروز آوردند چون بامداد شد ضوء المکان بیرون آمد فرمود که سپاه از هر سو جمع آیند و بجهاد کفار منادیان ندا دهند پس بانتظار سپاه نشستند ولی از هر سو که سپاه آمدندی ایشان را گرامی میداشتند و زر و سیمشان همی دادند تا یکماه بدین منوال گذشت و سپاه گروه گروه از هر سو بیامدند پس ملک شرکان با برادر گفت که حدیث خویشتن با من باز گو ضوء المکان ماجرا را بدانسان که رو داده بود از آغاز تا انجام باز گفت و احسانهای تونتاب را یک یک بر شمرد ملک شرکان گفت تا اکنون پاداش نیکیهای تونتاب را داده ای یا نه ضوء المکان گفت چون از جهاد باز گردم انشاء الله پاداش نیکو بدهم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ضوء المکان گفت چون از جهاد باز گردم پاداش نیکو به تونتاب دهم پس ملک شرکان از این سخنان دانست که خواهرش نزهت الزمان هر چه گفته راست بوده است ولی واقعه که در میان ایشان رو داده بود پوشیده داشت و بوسیله حاجب شوهر نزهت الزمان او را سلام فرستاد و نزهت الزمان نیز برادر را سلام فرستاد پس شرکان نزهة الزمان را پیش خود خواند و او احوال دخترش قضی فکان را باز پرسید شرکان خبر عافیت و سلامت قضی فکان را با او باز گفت پس از آن شرکان با برادرش ضوء المکان در باب رحیل سخن گفت ضوء المکان پاسخ داد که ای برادر بتهیۀ ذخیره و جیره باید مشغول شد تا همه سپاه گرد آیند پس از چندی سپاه از هر سو گرد آمدند سردار سپاه دیلم رستم نام داشت و نام سردار سپاه ترک بهرام بود ضوء المکان در قلب لشکر جای گرفت و میمنه بشرکان سپرد و میسره بحاجب شوهر نزهت الزمان دادند و از بغداد روانه شدند و یکماه همیرفتند تا اینکه ببلاد روم برسیدند مردم بلوک و اطراف و مزارع و دهکده ها گریختند و بقسطنطنیه رفتند لشکر اسلام را کار بدینجا رسید و اما ذات الدواهی چون حیله ها ساخته کنیزان را به بغداد آورد و ملک نعمان را فریب داده بکشت پس از آن کنیزان را با ملکه صفیه بشهر پسرش ملک حردوب برد و با پسرش گفت چشمت روشن باد که خونخواهی دخترت ملکه ابریزه را کردم و ملک نعمان را کشتم و ملکه صفیه را نیز آوردم اکنون بر خیز تا صفیه را بقسطنطنیه بریم و ملک افریدون را از ماجرا بیاگاهانیم او نیز جنگ را آماده شود که مسلمانان بقتال ما خواهند آمد پس سپاه جمع آورده و صفیه را برداشته عازم قسطنطنیه شدند چون ملک افریدون از آمدن ملک حردوب ملک روم آگاه شد از بهر ملاقات او بیرون آمد و از سبب آمدنش باز پرسید ملک حردوب او را از کردار مادرش آگاه کرد و آوردن ملکه صفیه را با او باز گفت و ازو خواهش کرد که در مقاتله اسلامیان یکدله باشند پس ملک افریدون بآمدن دخترش صفیه و کشته شدن ملک نعمان فرحناک شد و از ممالک خود لشکر بخواست لشکر نصاری به فرمان برداری شتافتند سه ماه نگذشته بود که سپاه روم بتمامی گرد آمدند پس از آن لشگر فرنگ از فرانسه و نمسه و دویره و جورته و بندق و سایر لشگریان بنی الاصفر حاضر آمدند چندان سپاه گرد آمد که زمین بر ایشان تنک شد و ملک افریدون رحیل را فرمان داد سپاه از قسطنطنیه بکو چیدند تاده روز پی در پی لشکر همی کوچید تا اینکه در وادی فراخنایی فرود آمدند سه روز در آنجا بماندند روز چهارم که قصد رحیل داشتند خبر آمدن سپاه اسلام و حامیان امت خیر الانام برسید سه روز دیگر در همانجا بماندند روز چهارم گردی برخاست و جهان را فرو گرفت ساعتی نگذشت که گرد بنشست و از زیر آن تیره گرد مانند ستاره نوک سنان و نیزه ها پدید شد و تیغهای صیقلی درخشیدن گرفت و علمهای اسلامیان نمودار گشت و دلیران و شجاعان و مردان زره پوش برسیدند دو لشکر با هم برابر ایستادند و دو دریا بموج بر آمدند نخستین کسی که بعرصة جنک قدم نهاد وزیر دندان با سی هزار سوار شامی بود و سرداران ترک و دیلم رستم و بهرام با بیست هر از سوار بودند و براثر ایشان دلیران زره پوش از طرف دریای مالح در آمدند و لشکریان نصاری عیسی و مریم و صلیب را همی خواندند تا با وزیر دندان مقابل ایستادند و همه اینها بتدبیر عجوز عالم سوز ذات الدواهی بود زیرا که ملک افریدون پیش از آنکه بیرون آید نزد ذات الدواهی برفت و ازو تدبیر و علاج خواست ذات الدواهی با او گفت ای ملک من ترا بکاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتاد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ذات الدواهی گفت ترا بکاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود و آن اینست که پنجاه هزار مرد کاری بکشتیها بگذار که بسوی جبل دخان رفته در آنجا کشتی نگاهدارند چون لشگر شما با لشگر اسلام روبرو شوند ایشان نیز از دریا بدر آمده پشت سرلشگر ایشان بگیرند و ما نیز ازینسو پیش روی ایشان بگیریم آنگاه یک تن از لشگر اسلام خلاص نیابد و اندوه از دل ما برود ملک افریدون را تدبیر ذات الدواهی پسند افتاد و هنگامیکه سپاه بغداد و خراسان که صد و بیست هزار سوار بودند با ضوء المکان که سردار ایشان بود روی بمحاربه آوردند از لشگر کفار آنان که بدریا اندر بودند از دریا بدر آمدند و بر اثر اسلامیان روان شدند ضوء المکان لشگر کفار را که از دریا بدر آمده بودند بدید به سپاهیان گفت که باز گردید و این حزب شیطان را هلاک سازید و از یکسو نیز ملک شرکان با صدو بیست هزار از سپاه اسلام برسید و لشکر کفار هزار هزار و ششصد هزار بودند پس با تیغ و سنان بهمدیگر حمله کردند و شرکان صفها بدرید و سپاه کفر را پراکنده کرد و چنان بجنگید که طفلان از هیبت پیر شدند و شرکان حمله بر کفار میکرد و شمشیر و نیزه بکار میبرد و تکبیر همیگفت تا اینکه آن گروه را بکنار دریا باز گردانید و از لشگر کفار چهل و پنج هزار سوار کشته شد و از اسلامیان سه هزار و پانصد تن کشته گردید چون هنگام شام شد فریقین از هم جدا گشته بخیمه ها بازگشتند و آن شب ملک شرکان و ضوء المکان را چشم نخفت و تا بامداد از مردم دلجوئی میکردند و بزخمهای مجروحین مرحم مینهادند و بشارت نصرت میدادند مسلمانان را کار بدینسان بود و اما کار ملک افریدون و ملک حردوب و مادرش ذات الدواهی چنین بود که ایشان امرا و لشگر را جمع کردند و گفتند که ما بمراد رسیده بودیم ولی شتاب کردیم و همان شتابیدن مارا مخزول کرد عجوز ذات الدواهی با ایشان گفت اکنون هیچ چیز به شما سود ندهد مگر اینکه از مسیح و اعتقاد استمداد کنید بجان مسیح سوگند که لشکر مسلمانان را چیره نکرد مگر ملک شرکان پس ملک افریدون گفت چون من فردا در برابر ایشان صف بیارایم دلیر معروف و مشهور لوقا بن شملوط را بمبارزت شرکان بفرستم که او را و سایر دلیران را بکشد بلکه از مسلمانان کسی زنده نگذارد و اما کار امشب اینست که با بخور اکبر تقدیس کنیم امرا چون سخن ملک بشنیدند زمین را بوسه دادند و بخور اکبر فضلۀ راهب کبیر بود که نصاری بآن بخور کرده ازو استمداد میکردند و آنرا چندان دوست میداشتند که بمشک و عبیر آمیخته در پارچه حریر بسایر اقالیمش میفرستادند و درمی از آن را به هزار درم میخریدند و بعضی از اوقات از برای بخور عروسان رسول فرستاده از ولایات دور بیاوردندی و راهبان گاهی از فضله خودشان بان ممزوج میکردند زیرا که فضلۀ راهب کبیر ده اقلیم را کفایت نمیکرد و خواص ملوک ایشان از آن فضله گاهی در کحل کرده بدیده میکشیدند و گاهی مریض و مبطون را با آن مداوا میکردند الحال چون بامداد شد و جهان از نور آفتاب روشن گشت دلیران جنگ را آماده گشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نودم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون با مداد شد و دلیران جنگ را آماده گشتند ملک افریدون سرهنگان لشگر را بخواست و خلعتشان بداد و صلیب بر روی ایشان نقش کرد و با بخوری که پیشتر ذکر شد بخورشان داد پس از آن لوقا بن شملوط را که شمشیر مسیحش میگفتند پیش خوانده بهمان فضله بخورش داد و این لوقا بس دلیر بود و در بلاد روم چون او مرد در بزرگی جثه و تیر اندازی و نیزه گذاری نبود و منظری داشت قبیح و عارضش چون عارض خر و شکلش چون شکل بوزینه بود پس لوقا پای ملک را ببوسید و در پیش او بایستاد ملک گفت همی خواهم که با شرکان مبازرت کنی و شر او را از ما بازگردانی و گمان ملک این بود که عنقریب بشر کان دست خواهد یافت آنگاه لوقا از پیش ملک بازگشت و بر اسبی اشقر سوار شد و با تابعان خود روی بمیدان نهاد و منادی در میان ایشان ندا همیداد که ای امت محمد از شما کس بیرون نباید مگر سیف اسلام ملک شرکان ملک شرکان و برادرش ضوء المکان لوقا را در میدان بدیدند و این ندا بشنیدند ضوء المکان با برادرش شرکان گفت ترا میخواهند شرکان گفت اگر چنین باشد بر من گواراتر است پس شرکان مانند شیر خشمگین به مبارزت بیرون رفت و اسب بسوی لوقا براند تا اینکه نزدیک شد و نیزه در دستش چون افعی لرزان و بیجان بود و این شعر همیخواند :
روزی که سمند عزم من پویه کند
دشمن ز نهیب تیغ من مویه کند
اینجا به پیام و نامه بر ناید کار
شمشیر دو رویه کار یک رویه کند لوقا معنی رجز را ندانست ولی از برای تعظیم صلیب که بر روی او نصب کرده بودند دست بر روی خویشتن مالیده دست خود را ببوسید و نیزه بسوی شرکان حوالت کرد شرکان حمله او را رد نمود پس از آن زوبین گرفته بسوی شرکان بینداخت چون شهاب ثاقب برفت مردم فریاد بر کشیدند و بشرکان بترسیدند چون زوبین بشرکان نزدیک شد شرکان آنرا بهوا اندر بربود مردم از آن جلادت بحیرت در ماندند پس شرکان آن زوبین را با همان دست که ربوده بود چنان باهتزاز آورد که نزدیک شد دونیمه شود و بر هوا بینداخت بدانسان که از دیده غایب شد و با دست دیگر زوبین را بگرفت و بسوی لوقا بینداخت لوقا نیز خواست که آنرا چنانکه شرکان ربوده بود برباید شرکان بشتاب هر چه تمامتر زوبین دیگر بدو بینداخت و بمیان صلیب که بر روی لوقا نقش کرده بودند بر آمد در حال جان بمالک دوزخ سپرد چون کفار دیدند که لوقا بن شملوط کشته شد روی خود را طپانچه زدند و استغاثه براهبان دیرها بردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و یکم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت کفار بر سر و روی خود بزدند و استفاثه براهبان دیرها کردند پس همه در یکجا گرد آمدند و تیغها و نیزه ها بکف آوردند و از برای خون ریختن هجوم آور شدند هر دو لشکر بهم ریختند سینه های یلان جولانگه سم اسبان شد و مغز شجاعان غلاف شمشیر دلیران گشت همی زدند و همی کشتند تا از کار بماندند و جهان را ظلمت شب فرو گرفت آنگاه هر دو اشگر از هم جدا شدند و دلیران از بسیاری زدوخورد چون باده نوشان مست و مدهوش بودند و از کشته در روی زمین پشته بود و از لشگریان بسیار کس مجروح افتادند پس از آن ملک شرکان با برادرش ضوء المکان و حاجب و وزیر دندان در یکجا نشستند شرکان گفت حمد خدا را که هلاکت بکافران روی نموده ضوء المکان گفت پیوسته باید شکر خدا بجا آوریم که پس از قرنها کردار تو با لوقای ملعون در زبانها گفته خواهد شد پس شرکان با حاجب گفت که بیست هزار سوار با وزیر دندان بردار و بکنار دریا شو و در گودالهای کنار دریا پنهان شوید چون کفار که در کشتی نشسته اند بدر آیند و لشگر ما با ایشان جنک کنند و روی از جنگ بر تافته چنان مینمایند که شکست خورده اند آنگاه لشکر کفار چیره گشته لشگریان ما را تعاقب خواهند کرد پس شما از کمین بدر آئید و بر ایشان حمله آورید و نگذارید که بسوی دریا باز گردند حاجب فرمان بپذیرفت در حال وزیر دندان را با بیست هزار سوار برداشته روانه گشتند چون صبح بدمید کفار بکنار دریا برآمدند و سوار گشته اسب براندند و قصد کر و فر کردند و تیغها و سنان نیزه ها درخشان گشت و آسیای مرک بمردان و دلاوران همیگشت و سرها از تن پریدن همی گرفت زهره ها بترکید و اسبان در خون فرورفتند و سپاه اسلام صلوات و سلام برسید انام فرستادند و به ثنای ملک علام مشغول بودند و اما لشکر کفار به صلیب و زنار ثنا میگفتند پس ضوء المکان و شرکان با سپاهیان عقب نشستند و اظهار هزیمت کردند لشکر کفر بر ایشان جری گشتند و بطعن و ضرب پرداختند منادی ایشان ندا داد که ای پرستندگان مسیح و پیروان دین صحیح و چاکران جاثلیق بشارت باد بر شما که لشگر اسلام بگریختند باید بر ایشان بتازید و شمشیر بر ایشان بیازید و باز نگردید و گرنه از دین مسیح بری خواهید بود و ملک افریدون گمان کرد که سپاه کفر غلبه کرده و نمیدانست که این از حسن تدبیر مسلمانان است پس ملک افریدون بشارت بملک روم فرستاد و او را از چیره شدن کفار با خبر گردانید و گفت که در کار ما این گشایش از فضله راهب اکبر است پس از آن کفار صلا بیکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا بگیرید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نود و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت کفار صلا بیکدیگر زدند که بکوشید و خون لوقا را از لشگر اسلام بگیرید و ملک روم نیز فریاد میزد که خسون ملکه ابریزه را بگیرید پس درین زمان ضوء المکان بانگ بر مسلمانان زد که ای پرستندگان پروردگار یگانه بدانید که بهشت در زیر سایه شمشیرهاست خدا را از خویش خوشنود گردانید و دشمنان دین را هلاک کنید که ناگاه شرکان با سپاهی که با او بودند بر کفار حمله کردند و راه گریز به ایشان بگرفتند شرکان در میان صفها جولان همیکرد که ناگاه سواری گلعذار بکفار حمله آورد:
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پای و دست
چون شرکان او را بدید گفت ای جوان ترا به قرآن سوگند میدهم که تو کیستی که خدا از تو خوشنود شد سوار گفت چه زود مرا فراموش کردی نه من با تو دیروز عهد بستم پس نقاب از رخ برکشید آفتابی پدیدار شد شرکان دید که ضوء المکان است شرکان فرحناک شد ولی بر وی بترسید و با او گفت ای پادشاه زمان خود را بمهلکه مینداز که دشمنان ترا هدف تیر گردانند ضوء المکان گفت من خواستم که در جنگ با تو برابری کنم و در پیش روی تو از جان خویش بگذرم پس از آن سپاه اسلام بر کفار گرد آمدند و از همه سو اطراف ایشان بگرفتند و باندازه ای که سزاوار بود جهاد کردند و بنیان کفر را از هم فروریختند ملک افریدون چون حادثه بدید پشیمان گشت و افسوس خورد آنگاه گریز را آماده گشتند و بقصد کشتیها بکنار دریا همیگریختند که ناگاه سپاه خون آشام اسلام که در کنار دریا کمین کرده بودند بدر آمدند و ایشانرا احاطه کردند و جمعی از مسلمانان روی یکسانی که در کشتی بودند بیاوردند ایشان بعضی از بیم خودشان را بدریا افکندند و بعضی کشته تیغ دلیران شدند نزدیک بصد هزار تن از آن گرازها هلاک شدند و مسلمانان بجز بیست کشتی همه کشتیها را با اموال و ذخایر بگرفتند و در آن روز مسلمانان چندان غنیمت آوردند که تا آنروز کس چنان غنیمت نبرده بود و از جمله غنیمت پنجاه هزار اسب بود و سایر ذخایر چندان بود که بشمار اندر نمیآمد مسلمانان را کار بدینگونه شد و اما کار گریختگان چون ایشان به قسطنطنیه رسیدند هنگامی بود که بگفته ذات الدواهی ملک افریدون بزیور بستن شهر فرمان داده بود و مردم نیز شهر را زیور بسته و به شادی و انبساطا میان آنها بود دیدند نشاط و شادی ایشان بغم و حزن مبدل شد مردم گریان گشتند و آوازها بناله و خروش بلند شد و ملک را از کشته شدن لوقا نیز بیاگاهانیدند جهان در چشمش تیره شد و دانست که شکستشان پیوند نخواهد گرفت و این کجی راست نخواهد شد پس بماتم اندر شدند و ناله بلند کردند چون ملک روم با ملک افریدون ملاقات کرد و از حقیقت حال آگاهیش بداد و گفت که گریختن مسلمانان از راه خدعه و حیله بوده است و نیز گفت بجز اینها که بدینجا رسیده اند دیگر بانتظار سپاه مباش که همگی کشته و دستگیر گشته اند ملک افریدون بیهوش افتاد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک افریدن بیهوش افتاد چون بهوش آمد شکایت بذات الدواهی برد که او محتاله و مکاره بود و پلکهای سرخ و روی زرد و چشم احول و تن مجزوب و موی سرخ و سپید و پشت گوژ داشت و آب دماغش پیوسته فرو میریخت و لکن کتب اسلام خوانده و به بیت الله الحرام سفر کرده بود و در بیت المقدس دو سال مانده بود که از ملتها آگاه شود و همۀ مکرها بیاموزد الغرض او آفتی از آفات و بلیتی از بلیات بود که بهیچ کیش و آئین پرستش نکردی و پیوسته در نزد پسرش ملک حردوب از برای کنیزکان باکره که در آنجا بودند بسر میبرد زیرا که طبق زدن را دوست میداشت و اوقات خود را اغلب بدین کار بسر میبرد و چون طبق میزد از غایت لذت زمانی بیهوش میافتاد و از کنیزکان هر که خواهش او را میپذیرفت از بهر او احسانها میکرد و هر که از سخن او سرپیچ میشد در هلاک او همی کوشید و ملکه ابریزه آن عجوز را بسی ناخوش داشتی و هرگز با او نخفتی زیرا که رایحه فسوه اش از جیفه گندیده تر و تن او از خار گزنده تر بود الحاصل بحدیث مکر او بازگردیم پس آن محتاله مکاره با بزرگان لشکر کفار بسوی لشگر اسلام رفتند پس از آن ملک حردوب با ملک افریدون گفت ای ملک ما را بدعای راهب بزرک حاجت نیست ما بتدبیرات و حیل مادرم ذات الدواهی پیروی کنیم تا ببینیم که با سپاه مسلمانان چه مکرها کند و چگونه دام حیله بگسترد زیرا که مسلمانان را دلیری و شجاعت تا بدینجا آورده نزدیکست که ما را احاطه کنند چون ملک افریدون این سخن بشنید بسی هراس کرد و بر بیمش بیفزود در حال بهمۀ ولایات فرمان نوشت که باید هیچکس تخلف نورزد پرستندگان صلیب و زنار و تابعان ملت نصرانیه خاصه اهل حصون همه باید سواره و پیاده مردان و زنان و کودکان در اینجا حاضر آیند که لشکر اسلام بدین سرزمین آمده اند و باید پیش از آنکه کار خرابتر شود بیایند ملک افریدون را کار بدینسان شد و اما ذات الدواهی با همراهان خود به خارج شهر در آمد و جامه بطرز بازرگانان مسلمانان بر ایشان بپوشانید و صد بار متاع حریر انطاکی و دیبای ملکی برداشته بود و از ملک افریدون کتابی باین مضمون گرفته بود که اینان بازرگانان شام هستند و در شهر ما بودند کس باینان متعرض نشود و اینها را نیازارد و ده یک نگیرد تا ببلاد خود برسند زیرا که بازرگانان سبب آبادی شهرهایند و ایشانرا با جنگ و جدال کاری نیست پس از آن آن پلیدک با همراهان خود گفت قصد من اینست که در هلاک مسلمانان حیلتی سازم ایشان گفتند بر آنچه خواهی ما را حکم کن که بطاعت اندریم پس جامه پشمین و سفید بپوشید و پیشانی خود را زخم کرد بدانسان که داغ بنهند پس روغنی را که خود تدبیر کرده بود بدانجا بمالید که پیشانی او پرتو همی افکند و آن پلیدک تن نزار داشت پس ساقهای خود را در قید کرد و تا نزدیک لشگر اسلام برفت آنگاه قید را بگشود و اثر قید بر ساقهای او بماند و روغنی برو بمالید و همراهان خود را فرمود که او را سخت بزنند و بصندوقش بگذارند ایشان گفتند ترا چگونه توانیم زد که تو خاتون ما هستی و مادر ملک حردوبی گفت الضرورات تبیح المحظورات و گفت از آنکه مرا بصندوق اندر بگذارید با بارها به اشتران بار کنید و از میان لشگر اسلام بگذرید و از هیچ چیز باک مدارید و هرگاه کسی از مسلمانان بشما متعرض شود شما چارپایان را با بارها باو بدهید و بنزد ملک ایشان ضوء المکان به دادخواهی بروید و بگوئید که ما در بلاد کفر بودیم کس از ما چیز نمیگرفت بلکه منشوری از برای ما می دادند که کسی ما را نیازارد چگونه شما اموال ما را همی تازید و اگر از شما بپرسد که از دیار کفر چه سود آورده اید بگوئید بهترین سودها این بوده است که مردی زاهد را پانزده سال بود که بسردابه اندر کرده بودند و او را می آزردند آن زاهد مسلمان استغاثه می کرد ولی کسی به فریاد نمی رسید و ما را بدین کار آگاهی نبود تا اینکه مدت ها در قسطنطنیه بماندیم کالای خود را تماماً فروخته متاع دیگر بخریدیم و آماده رحیل گشتیم همان شب با یاران نشسته حدیث سفر با همدیگر میگفتیم ناگاه نقشی بدیوار اندر یافتیم چون نزدیک رفتیم دیدیم که آن صورت بجنبش آمد و گفت ای مسلمانان در میان شما کسی هست که با پروردگار معامله کند گفتیم چگونه معامله کنیم آن صورت گفت که خدا مرا گویا کرد و بسخن در آورد تا یقین شما محکم شود و در دین خود اهتمام کنید و از بلاد کفر بیرون رفته بسوی لشکر مسلمانان شوید که در میان ایشان سیف رحمان و دلیر زمان ملک شرکان هست که قلعه قسطنطنیه را بگشاید و گروه نصرانیه را هلاک کند چون سه روز راه بروید دیری پدید آید که آنرا دیر مطروحه نامند و بدانجا صومعه ای هست شما با نیت درست بدان صومعه روید و در رفتن بدانجا دل قوی دارید زیرا که در آنجا مردیست عابد و زاهد از مردم بیت المقدس که عبدالله نام دارد و او دین دار ترین مردم است و خداوند کرامات است راهبی او را فریب داده مدتی است که بسر دابه اندر بزندان کرده خلاص یافتن او سبب خوشنودی پروردگار است پس از آن با ملک شرکان بگوئید که چون ما این سخنان از نقش دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون ما این سخنان از نقش دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد از بزرگان صلحاست و از بندگان خاص پروردگار است پس سه روز سفر کردیم و بآن دیر پرسیدیم بسوی آن دیر رفته یکروز به رسم بازرگانان به بیع و شری در آنجا بماندیم چون شب برآمد و تاریکی جهان را فرا گرفت بسوی آن صومعه که سردابه در آنجا بود روان گشتیم از سردابه آواز تلاوت قرآن شنیدیم پس از تلاوت آیات این دو بیت شنیدیم
مظلوم چون بخانۀ زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمۀ حیوان سکندرم
نی هیچ دستگیر درین غم مساعدم
نی هیچ پایمرد درین کار یاورم
چون عجوز ذات الدواهی سخن بدینجا رسانید با یاران گفت که چون شما مرا بلشگر اسلام رساندید و بدانسان که شما را بیاموختم با اسلامیان سخن گفتید آنگاه من دانم که چگونه حیله بکار برم نصاری عجوزا را سخت بزدند و دست او را بوسیده بصندوق اندرش نهادند و با صندوقهای حریر و دیبا بچارپایان بار کرده بسوی لشگر اسلام روان شدند آن عجوزک پلیدک را تدبیر و تمهید این بود و اما لشگر اسلام چون خدا بدیشان نصرت داد و بر خصم چیره شدند و غنیمت فراوان از کشتیها برده با همدیگر بنشستند و حدیث همیگفتند پس ضوء المکان با شرکان گفت که خدا به سبب عدل و انصاف بما یاری نمود و اکنون در پرستش پروردگار باید سستی نکنی و از آنچه من گویم سرنپیچی شرکان گفت فرمان ترا بجان بپذیرم پس دست دراز کرده دست برادرش ضوء المکان را بگرفت و گفت اگر خدا ترا پسری عطا فرماید دختر خویش قضی فکان را بدو کابین کنم ضوء المکان از آن سخن فرحناک شد آنگاه وزیر دندان با ایشان گفت بدانید که خدا بسبب اینکه ما از جان گذشتیم و ترک اهل و وطن کردیم ما را نصرت داد و اکنون رأی من اینست که بر اثر کفار بتازیم و ایشان را محاصره کرده جنک کنیم شاید که خدا ما را بمقصود برساند و اگر بخواهید باین کشتیها بنشینید و بدریا اندر شوید و ما نیز از راه بیابان همیرویم تا آتش جنک بیفروزیم پس وزیر دندان ایشان را بجدال و قتال ترغیب همیکرد و این دو بیت همی خواند:
یا ما سر خصم را بکوبیم بسنک
یا او تن ما بدار سازد آونک
القصه درین زمانۀ با فرهنک
یک مرده بنام به که صد زنده به ننگ
چون وزیر دندان شعر بانجام رسانید ضوء المکان سپاه را بسوی قسطنطنیه فرمان رحیل داد لشگریان کوچ کرده همیرفتند تا بمرغزاری فراخنای برسیدند چون شش روز بود که بیابانها می پیمودند و از آب و گیاه دور بودند و آن مکان را دیدند که چشمه های روان و درختان بارور دارد و در سبزی و خرمی چنانست که شاعر گفته :
هوای خوش و بیشه های فراخ
درختان بیخ آور و سبز شاخ
شمیم گل و ناله فاخته
چو باران محرم بهم ساخته
پس ضوء المکان برادر خود شرکان را آواز داد و با او گفت که در دمشق چنین نزهتگاه نیست باید تا سه روز در اینجا اقامت کنیم پس در آنجا فرود آمدند ناگاه آواز جرسی شنیدند ضوء المکان پرسید که آواز درای چیست گفتند قافله بازرگانان شام است که درین مکان از بهر راحت فرود آمده بودند ساعتی نگذشت که بازرگانان نالان و فریاد کنان به داد خواهی نزد ملک آمدند و گفتند ای ملک ما را به بلاد کفر اندر غارت نکردند چگونه برادران دین اموال ما به یغما همی برند پس کتاب ملک قسطنطنیه بدر آوردند ملک شرکان کتاب گرفته بخواند و گفت بزودی مال را بشما باز پس دهیم و لکن پس ازین در بلاد کفر تجارت نکنید گفتند ای ملک خدا مارا ببلاد کفار آورد که به غنیمتی برسیم که تا اکنون هیچیک از غازیان بچنین غنیمت نرسیدهاند و شما نیز در همین سفر بچنین غنیمت نرسیده اید ملک شرکان با ایشان گفت بکدام غنیمت رسیده اید بازرگانان گفتند که این راز بر تو آشکار نکنیم مگر در جایی که خلوت باشد زیرا که اگر این کار فاش گردد سبب هلاکت ما و هلاکت هر کس که بعد ازین به بلاد روم آید خواهد بود پس ضوء المکان و شرکان ایشان را بخلوت بردند و ایشان حدیث زاهد را همیگفتند و همیگریستند تا آنکه شرکان و ضوء المکان نیز گریان شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون نصاری گریان گشتند و شرکان و ضوء المکان نیز از گریستن ایشان بگریستند پس بازرگانان حکایت بدانسان که عجوزک پلید آموخته بود بیان کردند و گفتند که زاهد را از زندان خلاص داده دیر بان را بکشتیم و بشتاب هر چه تمامتر بگریختیم ولکن شنیدیم که در آن دیر بسی سیم و زر و گوهر است پس شرکان را دل بر آن زاهد بسوخت و بر وی رحمت آورد و گفت زاهد را حاضر کنید بازرگانان صندوق را آورده بگشودند و آن پلیدک را بیرون کردند چون نزار و سیاه رنگ و علامت قید و زنجیر در ساقهای او بود ضوء المکان و حاضران گمان کردند که او از بهترین بندگان و نکوترین پرهیزگاران است خاصه نور پیشانی او دلالت میکرد که او مردیست بزرگوار پس ضوء المکان و شرکان بحالت او گریان شدند و دست و پای او را ببوسیدند آنگاه پلیدک بایشان اشارت کرد که گریه مکنید و بسخن من گوش دارید پس ایشان از گریه و ناله باز ایستادند آن پلیدک گفت که من بهر چیزی که پروردگار بر من پسندیده است راضی و خوشنودم زیرا که این بلیه از بهر امتحان من بوده است و هر که از بلاها شکیبا نشود به بهشت نخواهد رسید و مرا آرزو اینست که از بلاها شکایت نکنم و با خوشنودی بشهر خویش شوم و در زیر سم اسبان مجاهدین جان سپارم پس از آن این دو بیت بخواند:
غازی آن باشد که جهدش در غزا
خاص بهر ایزد کافی بود
و انکه قرب میر و نام و ننک جست
نیست غازی مردک لافی بود
پس از آن اشک خونین از دیدگان فروریخت شرکان بر پای خاست و دست او را بوسه داد و فرمود که خوردنی از بهر او حاضر آوردند او گفت که پانزده سال است من روزها روزه همیدارم چگونه الحال روزه بخورم که پروردگار مرا خلاص داده و شر کفار از من دور کرده من تا غروب چیزی نخواهم خورد چون هنگام شام شد ضوء المکان و شرکان بهر او خوردنی حاضر آوردند و گفتند ای زاهد چیزی بخور آن پلید گفت این وقت نه وقت چیز خوردنست بلکه وقت عبادت پروردگار است پس بنماز ایستاده شب را بپایان رسانید و تا سه روز و شب بدینسان بود چون ضوء المکان او را باینحالت بدید اعتقاد نیک باو بهمرسانید و با شرکان گفت که خیمه ای از برای این عابد بفرما برپا کنند و خدمتگذار از بهر او بگذار چون روز چهارم شد عجوز عالم سوز طعام خواست همه گونه خوردنی حاضر آوردند هیچ چیز نخورد مگر نیمه قرصه با نمک بخورد و بنماز برخاست شب همه شب در نماز ایستاده بود شرکان با ضوء المکان گفت این مرد از علایق رسته و از خلایق گسسته و دنیا را ترک کرده اگر این جنک و جهاد مرا در پیش نبود من نیز بترک دنیا گفته در خدمت او تکمیل نفس میکردم اکنون همیخواهم که با او بخیمه اندر رفته ساعتی حدیث گویم ضوء المکان گفت مرا نیز ارادت بدین غایت است ولی فردا ما بجنک کفار و محاصرة قسطنطنیه روان هستیم بجز این ساعت فراغت نخواهیم یافت وزیر دندان گفت من نیز میخواهم که این زاهد را ببینم شاید که مرا دعایی کند که درین جنک کشته شوم و پروردگار خود را ملاقات کنم که از دنیا سیر گشته ام پس چون تاریکی شب جهان بگرفت هر سه باهم بنزد آن پلیدک رفتند دیدند که در نماز ایستاده بر حالت او رقت کردند و گریستند ولی او بایشان التفتی نمیکرد تا اینکه شب از نیمه بگذشت آنگاه از نماز فارغ شد ایشان را تحیت بگفت و سبب آمدنشان باز پرسید و گفت چه وقت آمدید گفتند ای عابد صدای گریه ما نشنیدی گفت آنکس که در پیش پروردگار ایستاده او را از خود خبری نباشد او چگونه آواز دیگران بشنود ایشان گفتند که ما را خواهش این است که تو سبب اسیری خود بر ما بیان کنی و این شب ما را دعا بگوئی که دعای خیر تو از مملکت قسطنطنیه بهتر است چون عجوز سخن ایشان بشنید گفت بخدا سوگند که اگر شما بزرگان مسلمانان نبودید شما را از کار خویشتن آگاه نمیکردم و شکایت خود را جز خدا بکس نمیبردم و لکن شمارا از سبب اسیری خود آگاه کنم بدانید که من در شهر قدس با پاره ای از ابدال و خداوندان حال بودم و با ایشان بتواضع و فروتنی بسر میبردم اتفاقاً شبی گذارم بدریا افتاد و بر روی آب همیرفتیم ناگاه خود بینی و عجب از من پدید شد و با خود گفتم کیست که چون من به روی آب تواند رفت که قدمش تر نشود پس دل من قساوت گرفت و خدا محبت سفر در دل من جای داد و مرا بدین محنت گرفتار کرد به بلاد روم سفر کردم و یکسال در شهرهای روم بگردیدم و هیچ زمینی نگذاشتم مگر آنکه خدا را بپرستیدم چون بدین مکان رسیدم بآنکوه بالا رفتم در آنجا دیری و راهبی بود چون راهب مرا بدید از دیر بیرون شد و دست و پای مرا بوسه داد و گفت من ترا از آن وقت که به بلاد روم آمده ای دیده ام خوبی تو مرا به بلاد روم شوق مند کرده پس دست مرا بگرفت و بدیر اندر شد پس از آن مرا بخانه تاریکی برد چون بدانجا رفتیم مراغافل کرده در بروی من ببست تا چهل روز مرا بی نان و آب در آنجا گذاشت و قصد راهب این بود که مرا بتلخی گرسنگی بکشد اتفاقاً کشیشی بدین دیر بیامد که دقیانوس نام داشت و ده تن خدمتگذار با او بودند و با خویش دختری آورده بوده ، ائیل نام که در حسن و جمال عدیل نداشت چون بدیر اندر آمدند راهب ایشان را از خبر من بیا گاهانید کشیش گفت در بگشائید زیرا که درین مدت از و پاره گوشتی که مرغانش بخورند نمانده پس در بگشودند مرا در محراب بنماز ایستاده یافتند که تسبیح و تحلیل میکردم و به پروردگار همی نالیدم چون مرا در آن حالت بدیدند راهب گفت این از افسونگران است چون ایشان کلام راهب بشنیدند همگی برخاستند و مراسخت بزدند باندازه ای که من آروزی مرک کردم و نفس خویش را ملامت گفتم و دانستم که اینها پاداش کبر و خود بینی است که از من سر زده بود و میگفتم ای نفس به عجب و کبر فرو شدی و ندانستی که خودبینی پروردگار را بخشم آورد و دل را قساوت افزاید و مردم را بآتش دوزخ برد پس از آنکه مرا بزدند پسر دا به باز گرداندند و در هر سه روز قرصه جوین و جرعه آب بمن میدادند و در هر ماه و دو ماه همان کشیش بدیر میآمد ولی دخترش تماثیل بزرگ شده بود زیرا که در آن زمان که من او را بدیدم نه ساله بود و مرادر زندان پانزده سال بگذشت و تمامت سال عمر تماثیل بیست و چهار سال بود و لکن در بلاد روم و در بلاد اسلام چنان خوب روئی ندیده بودم و پدرش از ملک افریدون بر آن دختر بیم داشت که مبادا ملک دختر را ازو بگیرد و دختر خویش را به مسیح بخشیده بود و جامه مردان پوشیده با پدر خود سوار کشتی و پدر او اموال خود را در آن دیر گذاشته بود زیرا که هر کس ذخیره گرانمایه داشت در آن دیر میگذاشت و من بچشم خود در آن دیر بسی تحفهای قیمتی دیدم که در شمار نیاید و شما بر آن زر و سیم و گوهر و سایر ذخیره ها سزاوارتر از این کفار هستید شما آن مالها ازین دیر بگیرید و صرف غازیان مسلمانان کنید چون این بازرگانان بقسطنطنیه رفته کالای خود فروخته بودند و آن نقش که بر دیوار بوده است از کرامتی که خداوند مرا بآن گرامی داشته با بازرگانان سخن گفته بود و ایشان را بر حالت من آگاه کرده بود پس بازرگانان به دیر آمدند و راهب را پس از آزردن بسیار بکشتند و مرا برداشته فرار کردند و فردا شب تماثیل چنانچه عادت اوست به دیر اندر آید و پدرش نیز از ترسی که باو دارد از پی او روان گشته بدو ملحق شود اگر شما بخواهید که اینها را مشاهده کنید مرا با خود برداشته بسوی دیر روید که من اموال دقیانوس و سایر زر و سیم و گوهر که در آنجاست بشما بنمایم و من در نزد دقیانوس کنیز کی صاحب آواز دیدم ای خوشا آن آواز اگر بآن تلاوت کند و اگر شما بخواهید بدیر اندر شده پنهان شوید تا اینکه دقیانوس با دخترش بیایند شما دختر را بگیرید که او از برای ملک زمان ملک شرکان یا ضوء المکان زیبنده است چون ایشان سخنان او را شنیدند فرحناک شدند مگر وزیر دندان که سخنان او بعقل وزیر راست نیامد ولی از بهر خاطر ملک گوش میداد و از سخنان آن پلیدک حیران بود و آثار نپذیرفتن سخنان او از جبین وزیر آشکار میشد پس عجوزک پلید گفت که مرا بیم از آنست که کشیش بسوی دیر بیاید و سپاه را درین مرغزار دیده جسارت نکند که بدیر اندر شود پس ملک شرکان لشکریان را فرمان رحیل داد که بقسطنطنیه روان شوند و ضوء المکان گفت من همی خواهم که با صدتن سوار دلیر چارپایان بسیار برداشته برین کوه بالا رویم و مالی را که در دیر هست بچار پایان بار کرده بیاوریم پس در حال حاجب شوهر نزهت الزمان را بخواست و سرهنگان ترک و دیلم را حاضر آورد و گفت چون بامداد شود بسوی قسطنطنیه روان شوید و ای حاجب تو در رأی و تدبیر بجای من باش و رستم در جنگ نایب برادرم باشد و هیچکس را آگاه نکنید که ما با شما نیستیم که پس از سه روز بشما ملحق شویم پس از آن یکصد سوار شجاع دلیر بر گزیدند شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان با صد سوار چار پایان و صندوقها از برای باربستن اموال برداشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان صد سوار برداشته بسوی دیری که آن پلیدک نشان داده بود برفتند و چار پایان و صندوقها از برای ذخایر دیر برداشتند چون بامداد شد حاجب در میان لشکر ندای رحیل داد لشگر بکو چیدند و ایشان را گمان این بود که شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان بمیان لشکر اندرند سپاه را کار بدینگونه بود و اما شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان آنروز را بدانجا بماندند و آن نصاری که یاران ذات الدواهی و بهیئت بازرگانان بودند بی خبر از مسلمانان برفتند پس چون ظلمت شب جهان را فرا گرفت ذات الدواهی با ضوء المکان گفت برخیزید و با من بسوی دیر آیید و سپاهی قلیل با خود بردارید ایشان سخن عجوز بپذیرفتند آن پلیدک از غایت نشاط و انبساط قوت بگرفت و ضوء المکان میگفت منزه است پروردگاری که این زاهد را خوشحال کرد و قوتش بداد ما او را بدینسان ندیده بودیم و آن پلیدک پیش از وقت بملک قسطنطنیه کتابی با مرغ فرستاده او را از ماجرا آگاه کرده بود که ده هزار سوار دلیر از شجاعان روم بفرست که در دامنه کوه پنهان شوند تا من پادشاه مسلمانان را با برادر و وزیر ایشان بیاورم و نوشته بود که راهب دیر را باید بکشم که حیات من بی کشتن او صورت نبندد و بدانکه اگر حیله تمام شود دیگر یک تن از مسلمانان ببلاد اسلام زنده باز نگردد چون کتاب به افریدون ملک قسطنطنیه رسید در ساعت سپاه بخواست و فرمود که بزودی در دیر حاضر شوند کار کفار بدینسان شد و اما ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان چون بدیر آمدند راهب ایشان را بدید پیش آمد که از حال ایشان باخبر شود زاهد گفت این پلید را بکشید او را کشتند پس از آن عجوزک پلید ایشان را بجائی برد که نذورات و صدقات بدانجا بود و از تحف و ذخایر بیش از آنچه با ایشان گفته بود بدر آورد و ایشان مال را جمع آورده بصندوقها نهادند و به چارپایان بار بستند و اما تماثیل و پدرش دقیانوس از ترس مسلمانان حاضر نگشتند ضوء المکان به انتظار تماثیل دختر دقیانوس سه روز در آنجا قیام کرد شرکان گفت ای برادر مرا خاطر بلشکر اسلام مشغول است و نمیدانم که حال ایشان چگونه شد ضوء المکان گفت ما که این خواسته بی شمر بدست آوردیم و تماثیل و پدرش نیز پس از شنیدن ماجرای سپاه روم نپندارم که بدیر بیایند بهتر آنست که بهمین قدر که خدا بما رسانیده است قناعت کنیم و برویم شاید پروردگار ما را یاری کند و قامه قسطنطنیه را بگشائیم آنگاه از کوه فرود آمدند و عجوز ذات الدواهی نمیتوانست ممانعت کند و سخنی بگوید از بیم آنکه مبادا بخدعه او آگاه شوند پس ایشان همیرفتند تا بکریوۀ تنگی رسیدند ناگاه ده هزار سوار دیدند که از کمین بدر آمده ایشان را بمیان گرفتند و با شمشیر و نیزه حمله آوردند ضوء المکان چون آن سپاه انبوه بی پایان را دید گفت اینها چگونه بر حال ما آگاه شدند شرکان گفت اکنون وقت سخن گفتن نیست هنگام شمشیر و نیزه زدن است دل قوی دارید و عزیمت را محکم کنید که این کریوه چون کوچه ایست بهر دو سو راه دارد و بسید عرب وعجم سوگند که اگر کریوه چنین تنک نبود ایشان را نابود میکردم اگر چه صدهزار سوار بود ضوء المکان گفت اگر ما میدانستیم که چنین خواهد بود پنج هزار تن با خود نگاه می داشتیم وزیر دندان گفت در چنین تنگنائی ده هزار سوار می داشتیم سودی نبخشیدی و لکن یاری از پروردگار است و من این کویره را دیده ام و گریز گاههای آن را نیک دانسته ام با ملک نعمان هنگامیکه قسطنطنیه را محاصره کرده بودیم درین کریوه بوده ام در اینجا چشمه های خنک تر از برف هست با من بیائید پیش از آنکه سپاه کفار بر ما جمع آیند و راهها بر ما بگیرند از کریوه بدر رویم که همیترسم کفار قله های کوه را بگیرند و بر ما سنگها بپرانند آنگاه ما را علاجی نخواهد بود پس ایشان در بیرون رفتن از کویره شتاب کردند زاهد بایشان نگاه کرده گفت این همه بیم از چیست شما کسانی هستید که جانها به خدا فروخته اید و در بهای آن بهشت را گرفته اید بخدا سوگند من پانزده سال در زیر زمین بزندان اندر بودم هرگز ننالیدم و از خواست کردگار سرنپیچیدم شما نیز در راه خدا قتال کنید هر که از شما کشته جای او در بهشت خواهد بود چون این سخن از زاهد شنیدند حزن و اندوه ایشان برفت و ثبات ورزیدند تا این که سپاه از هر سو بدیشان گرد آمدند ضوء المکان دلیرانه جنگ همی کرد و مردان را با خاک یکسان کرده سرهای دلیران را از تن جدا میساخت تا اینکه گروه بیشمار از ایشان هلاک کرد در آن هنگام آن عجوزک پلید را دید که با شمشیر بکفار اشاره و ترغیب میکند که شرکان را بکشند و کفار نیز گروه گروه بکشتن ملک شرکان حمله میآوردند و شرکان چون شیر همی غرید و صفها همی درید و گمانش این بود که از برکت دعای زاهد است که بکفار چیره میشود و با خود میگفت که نظر عنایت پروردگار با این زاهد است و سبب غلبه من از خلوص نیت اوست که کفار را میبینم که از من هراسانند و طاقت مقاومت من ندارند پس آن روز تا هنگام شام بقتال و جدال مشغول بودند چون ظلمت شب پرده فرو آویخت در غاری از آن کریوه فرود آمدند و در آن روز چهل و پنج تن از دلیران ایشان کشته شده بود چون در آن غار گرد آمدند زاهد را در میان خود نیافتند و ازین سبب اندوهگین شدند و گفتند شاید او نیز شهید گشته شرکان گفت من دیدم که او سواران مارا با اشارات ربانیه تقویت میکرد و آیات قرآنیه بدیشان همی دمید و درین سخن بودند که پلیدک مکاره حاضر شد و سریکی از سران سپاه کفار را که سرهنک بیست هزار سوار بود بدست گرفته بیاورد که آن سرهنگ را یکی از ترکان کشته بود و این پلیدک سر او را بریده و آورده است پس سر پیش روی شرکان بزمین انداخت شرکان چون این را مشاهده کرد بر پای خاست و گفت ایها العابد الزاهد المجاهد شکر خدا را که دیدۀ ما از دیدار تو روشن شد آن شیاد گفت ای فرزند امروز من شهادت همی خواستم بسی خود را بمیان لشکر کفار انداختم ولی ایشان از من هراس میکردند و میگریختند چون دو لشکر از هم جدا شدند مرا غیرت دین داری بجوش آمد بدین سرهنک که با هزار سوار برابرش میشمردند حمله کردم و سرش را از تن جدا ساختم و هیچ کس از کفار نزدیک من آمدن نتوانست اینک سر او را پیش شما بیاوردم چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد نیز لب از داستان فروبست
چون شب نود و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آن مکاره میگفت سر سرهنک را من بریده پیش شما آوردم که دل شما را قوتی گرفته در جهاد دلیر شوید و خدا و خلق را خوشنود سازید و میخواهم که شما را مشغول جهاد کرده خود به لشکر گاه شما روم و بیست هزار سوار بیاری شما بیاورم تا این کافران را یکسره هلاک سازید شرکان گفت ای زاهد تو چگونه بسوی ایشان توانی رفت که راهها را سپاه کفار از هر سو بسته اند آن پلیدک گفت خدا مرا از دیده ایشان پنهان میسازد و مرا نمی بینند و آنکس که مرا بیند یارای اینکه روی بمن آورد نخواهد داشت زیرا که من در خدا فانی هستم و دشمن من دشمن اوست او خصم خود را تواند کشت شرکان گفت ای زاهد راست گفتی من ازین بزرگتر کرامات از تو دیده ام اگر الحال توانی رفت از برای ما بهتر است عجوز گفت همین ساعت بروم اگر تو نیز خواهی با من بیا که کس ترا نخواهد دید و اگر برادرت نیز بیایند مضایقه نیست ولی دیگری را نبریم زیرا که سایه ولی بیش از دو تن نمیپوشاند شرکان گفت من دست از یاران خود بر نمیدارم ولکن برادرم اگر بخواهد با تو بیاید باکی نیست که هم او از تنگنائی خلاص یابد و هم سواران را زود بما برساند و اگر وزیر دندان را نیز خواهش کند ببرد پس بدین رأی متفق شدند و عجوز گفت مرا مهلت دهید تا بروم و از حال کفار آگاه شوم که خفته اند یا بیدارند ایشان گفتند ما نیز با تو بدر آئیم و کارها بخدا می سپاریم آن مکاره گفت من سخن شما را بپذیرم ولی اگر آسیبی برسد مرا ملامت مکنید و گناه از خود بدانید راز من اینست که مرا مهلت دهید تا از ایشان آگاه شوم شرکان گفت برو ولی دیر مکن که بانتظار تو نشسته ایم پس در آن ساعت پلیدک بیرون رفت و پس از رفتن او شرکان با برادرش گفت که این زاهد را کراماتی است آشکار از آن جمله کشتن این سرهنگ است که پشت کفار از کشتن این سردار بشکست ایشان بگفت و گو اندر بودند که پلیدک بازگشت و ایشان را وعده نصرت داد ایشان زاهد را ثنا گفتند و ندانستند که او حیله همی کند پس عجوز ضوء المکان را آواز داد ضوء المکان لبیک گویان پیش آمد عجوز گفت وزیر خود را بردار و بر اثر من بیا آن خبیثک کفار را خبردار کرده بود که ملک مسلمانانرا همین ساعت خواهم آورد کفار نیز فرحناک بودند که اندوه از ما نخواهد برد مگر کشتن ملک ایشان که او را بعوض سرهنک هلاک سازیم و یا گرفته نزد ملک افریدون ببریم پس عجوز ذات الدواهی روان شد و ضوء المکان و وزیر دندان نیز بر اثر او روان شدند پس عجوز ایشانرا همیبرد تا بمیان لشکرگاه کفار رسیدند کفار ایشانرا نظر میکردند ولی متعرض نمیشدند و عجوز حیله گر بدینسان بکفار سپرده بود چون ضوء المکان و وزیر دندان کفار دیدند و دانستند که کفار نیز ایشان را می بینند و متعرض نمیشوند با همدیگر گفتند که بخدا سوگند این از کرامات زاهد است و شک نیست که زاهد از خاصان کردگار است ضوء المکان گفت گمان دارم که کفار نابینا گشته اند ما ایشانرا میبینیم و ایشان ما را نمی بینند پس ایشان زاهد را سپاس و ثنا می گفتند و کرامات و زهد و عبادت او را همی شمردند که ناگاه کفار بر ایشان هجوم کردند و ایشانرا بگرفتند و گفتند دیگر کسی با شما هست که او را نیز دستگیر کنیم وزیر دندان گفت این مرد را نمی بینید که پیش روی ما ایستاده کفار گفتند بحق مسیح و رهبان و مطران که ما غیر شماکس نمیبینیم ضوء المکان گفت بخدا سوگند که گرفتاری ما پاداش بدکرداری خودماست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون کفار برای وزیر دندان و ضوء المکان سوگند خوردند که جز شما کسی نمی بینیم پس از آن کفار قید بر دست و پای ایشان بنهادند و پاسبانان بر ایشان بگماشتند ایشانرا کار بدینجا رسید و اما ملک شرکان آنشب را بروز آورد علی الصباح با یاران خود برخاسته جنگ را آماده گشتند چون سپاه کفار ایشان را از دور بدیدند بانگ و ایشان زدند که ای گروه مسلمانان ما پادشاه و وزیر شما را دستگیر کرده ایم اگر شما از جنگ ما دست برندارید شمارا نیز باک بکشیم و اگر فرمان مارا بپذیرید و خودتان را بما واگذارید شما را نزد ملک افریدون بریم که با شما مصالحه کند بشرط اینکه از بلاد ما بیرون روید و بضرر ما نکوشید هرگاه از ما ایمن باشید و این سخن از ما بپذیرید نجات یابید و گرنه همگی هلاک خواهید شد ما شما را آگاه کردیم خود دانید چون شرکان سخن ایشان بشنید دانست که برادرش را با وزیر دندان دستگیر کرده اند اندوهش بسیار شد و بگریست و قوتش برفت و هلاک را یقین کرد و با خود گفت کاش میدانستم که سبب گرفتاری ایشان چه بوده است آیا از ایشان سوء ادبی نسبت به زاهد روی داده و یا اینکه کار دیگر اتفاق افتاده پس از آن بقتال پرداختند و گروهی بسیار هلاک ساختند لشکر کفار مانند مگسان که بشیرینی بجوشند بر آن چند تن مسلمان گرد آمدند ولی شرکان با آن چند تن چندان از کفار کشتند که خون از هر سو چون سیل برفت و از بسیاری کشته ها کربوه با قله کوه یکسان گشت چون شب درآمد فریقین از هم جدا گشتند و مسلمانان بهمان غار برفتند و از ایشان جز چند تن بر جای نمانده بود و آنروز سی و پنج سوار از ایشان کشته بودند اگرچه از کافران نیز چند هزار کشته شده بودند چون شرکان این حالت مشاهده کرد جهان بر او تنگ شد و با یارانش گفت اکنون چه باید کرد ایشان گفتند هر آنچه خدا خواسته است بدانسان شود چون روز شد سپاه اسلام از دو طرف در غار بگرفتند و هر که از کفار خواستی روی بدیشان بیاورد او را می کشتند و از در غار با سنان و نیزه او را دور میکردند تا این که روز سپری شد و ظلمت شب بگرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نود و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت سپاه مسلمانان بر جنک کفار صبر کردند تا اینکه شب در آمد و در نزد ملک شرکان جز بیست و پنج تن نماند کفار با همدیگر میگفتند که کی باشد از جنک خلاص شویم بسی رنجور شدیم بعضی از کفار گفتند برخیزید بایشان هجوم آوریم و اگر بغار نتوانیم رفت آتش بایشان بیفروزیم اگر اطاعت کردند و خودشانرا بدست ما دادند اسیرشان بریم و اگر بدست نیامدند چندان آتش بیفروزیم که عبرت آیندگان شوند پس درین رأی متفق گشتند و هیزم بدر غار برده بیفروختند شرکان هلاکت را یقین کرد آنگاه سردار ایشان بآنکس که بآتش افروختن رای زده بود گفت کشتن این چند تن جز در پیش روی ملک افریدون روا نباشد تا اینکه آتش ملک فرو نشیند تدبیر اینست که اینها را دستگیر کرده بقسطنطنیه بریم و به ملک بسپاریم هر آنچه خود داند بایشان بکند پس سپاه و سرهنگان فرمان او بپذیرفتند و رأی او بپسندیدند و ایشان را گرفته بازوان ببستند و قید برپای ایشان بنهادند و پاسبان بر ایشان بگماشتند چون پاسی از شب بگذشت کفار بلهو و لعب وطعام و شراب مشغول شدند و به باده گساری بنشستند و هر یک در جائی مست بیفتادند شرکان و برادرش و سایر مسلمانان در قید بودند پس شرکان به برادرش نگاه کرده گفت ای برادر به چه حیله خلاص یابیم ضوء المکان گفت ای برادر چاره نمی بینم چون مرغ در قفس افتاده ایم شرکان در خشم شد و از غایت خشم چنان خمیازه کشید که زنجیر بگسیخت و برخاسته کلیدهای قید را از جیب رئیس پاسبانان بدر آورد و قید از ضوء المکان و وزیر دندان و دیگران برداشت و بایشان گفت همی خواهم که سه تن از پاسبانان کشته جامه ایشان را بپوشیم و شبیه رومیان شویم و در میان سپاه بگردیم که اگر ما را ببینند نشناسند ضوء المکان گفت این رأی ناصواب است زیرا که از کشتن آنها مبادا که لشگر خبردار شوند و ما را بکشند رای وزین اینست که ازین تنگنای بدر شویم همگی این تدبیر بپسندیدند چون از کریوه اندکی دور شدند اسبها دیدند بسته خداوندان آنها خفته اند شرکان گفت باید هر یک از ما اسبی ازین اسبها بگیریم پس هریک یک اسب بگرفتند و از حکمتهای الهی کفار بیدار نگشتند پس شرکان ازین سو و آن سو بقدر کفایت اسلحه جنک فراهم آورد، بر اسبها بنشستند و همیرفتند که شرکان روی بیاران کرده گفت دیگر هراس مکنید که خدا پرده برما پوشانید و لکن مرا رأیی هست و شاید که صواب باشد و آن اینست که بفراز قله کوه بر شویم و همه بیکدفعه تکبیر بگوئیم و آوازها بکنیم که ای کفار سپاه مسلمانان برسیدند چون ایشان مست و مدهوش هستند این را حیله نپندارند و چنان گمان کنند که لشگر اسلام از هر سو بر ایشان احاطه کرده اند پس بهمدیگر در آویزند و از دهشت خواب و غلبه مستی تیغ بیکدیگر بکشند ضوء المکان گفت این رأی ناصواب است و صواب اینست که ما هیچ نگوئیم و بسوی لشگر خود رویم زیرا که چون تکبیر گوئیم ایشان بیدار گشته بر اثر ما بیایند و بما ملحق شوند آنگاه یکی از ما جان بدر نخواهد برد شرکان گفت بخدا سوگند که اگر بیدار شوند باکی نیست و مرا میل به اینست که با من موافقت کنید و یک دل شوید پس ایشان سخن شرکان بپذیرفتند و بفراز کوه برفتند و آوازها به تکبیر بلند کردند کوهها و سنگها و درختان از خشیت پروردگار با ایشان تکبیر گفتند کفار صدای ایشان شنیده بیدار گشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصدم برآمد
گفت ای ملمک جوان بخت چون مسلمانان تکبیر گفتند کفار از صدای ایشان بیدار گشتند و سلاح جنگ پوشیدند و گفتند که دشمن روی بما گذاشته پس یکدیگر را همی کشتند تا بامداد شد اسرای مسلمانان را تفتیش کرده ایشان را نیافتند رئیس ایشان گفت این کار را اسیران با ما کرده اند بشتابید تا ایشان را بدست آوریم پس لشکر کفار سوار شده و همی تاختند تا بایشان برسیدند و احاطه کردند ضوء المکان چون ایشان را بدید بهراس اندر شد و با برادر گفت از چیزیکه میترسیدیم روی داد اکنون جز اینکه با دل قوی جدال کنیم گزیری و راه گریزی نداریم پس از کوه بزیر آمدند و تکبیر همی گفتند ناگاه صدای تهلیل و تکبیر و سلام به بشیر و نذیر از دور بگوش ایشان رسید چون نیک بدیدند سپاه مسلمین و دلیران موحدین بودند چون ایشان پرسیدند ضعفشان قوت گرفت و شرکان تکبیر گویان به کافران حمله کرد سپاه کفار از هم بپاشیدند لشگریان اسلام تاهنگام شام ایشان را عرصۀ شمشیر خون آشام کردند چون جهان تیره شد سپاه اسلام در یکجا جمع آمدند و آن شب را به خوشحالی بسر بردند چون روز روشن شد دیدند که بهرام سرهنک دیلمیان و رستم سرهنک ترکان با بیست هزار مرد شجاع آمده اند و سبب آمدنشان این بوده که چون امیر بهرام و امیر رستم و حاجب دمشق با لشکر اسلام برفتند و به قسطنطنیه برسیدند دیدند که رومیان قلعه بندی را آماده گشته از هر سو ذخیره گرد آورده اند و بر فراز برجها ایستاده اند چون سپاه اسلام برسیدند و چنان گروه انبوه در برجها دیدند امیر ترک با امیر دیلم گفت که ما ازین خصم که در شمار نیایند بمهلکه اندریم خاصه اگر بدانند که ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان با ما نیست بر ما چیره خواهند شد و ما را یکسر هلاک خواهند کرد تدبیر اینست که تو ده هزار از موصلیان و ترکان برداشته و به همان مرغزار و همان دیر روی و ایشان را بیاوری پس امیر دیلم سخن بپذیرفت و تدبیر بپسندید و ده هزار سوار انتخاب کرده بسوی دیر روان شدند و سبب رفتن ایشان به دیر این بود و اما ذات الدواهی چون ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان را گرفتار کفار کرد بر اسبی سوار شد و با کفار گفت همیخواهم بقسطنطنیه رفته در هلاک لشکر اسلام حیلتی کنم و گرفتاری ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان و هلاکت یارانشان باز گویم که چون این را بشنوند پراکنده شوند پس از آن ملک افریدون و ملک حردوب را آگاه گردانم تا سپاه بیرون بیاورند و مسلمانان را هلاک سازند و یک تن از ایشان زنده نگذارند پس آن پلیدک تا بامداد برفت چون روز شد و سپاه بهرام و رستم پدید آمدند او به نیستان اندر شد و اسب در آنجا پنهان کرده خود بیرون آمد و با خود میگفت شاید سپاه اسلام است که در قسطنطنیه شکست یافته همی آیند چون نزدیک شد دید که علمهای ایشان سرنگون نیست دانست که شکست نخورده اند و از گرفتاری ملک خبردار نیستند پس بی تابانه بسوی ایشان بشتافت تا خود را بدیشان رسانید گفت ای لشکر خدا بشتابید بجهاد کفار بدنهاد چون بهرام او را بدید از اسب پیاده شد و زمین را بوسه داد و گفت ای ولی خدا چه خبر داری پلیدی گفت از بد حالی ما مپرس که یاران ما چون مال از دیر میگرفتند و چهار پایان را بار بستند و خواستند که بقسطنطنیه بیایند ناگاه گروهی جرار از لشکر کفار پدید آمدند پس حدیث به بهرام فرو خواند و ایشانرا بترسانید بهرام گفت ای زاهد چه وقت از ایشان جدا گشتی پلیدک گفت همین امشب جدا گشته ام بهرام گفت سبحان الله چگونه تو این مسافت طی کردی با اینکه عصا بدست و پیاده آمده ای و لکن این از کرامات تو دور نباشد که از اولیا هستی پس از آن پس بهرام بر اسب خود بنشست و از آنچه از آن پلیدک حیله گر شنیده بود بدهشت و حیرت اندر فرو رفت و گفت هزار افسوس که رنج بیهده بردیم و سعی بی حاصل کردیم پس ناچار به طول و عرض بیابان شبانروز همیرفتند تا اینکه سحرگاهان بفراز کوه بر شدند ضوء المکان و شرکان را دیدند که تکبیر و تهلیل همی گویند پس کفار را احاطه کردند چنانکه سیل بیابان را فرو گیرد چون روز برآمد در پیش روی ضوء المکان و شرکان زمین بوسیدند و شرکان ایشان را از آنچه در غار گذشته بود بیا گاهانید ایشان ازین کار شگفت ماندند پس از آن گفتند که با ما بسوی قسطنطنیه بشتابید که ما سپاه در آنجا گذاشته ایم و از آن رهگذر دلهای ما مشوش است آنگاه با سرعت هر چه تمام تر بسوی قسطنطنیه روان شده و توکل بر پروردگار کرده بیاری او دلگرم بودند و ضوء المکان لشکریان اسلام را ترغیب کرد
پس آنگهی بسپه گفت جنگ پیوندید
که این حصار بگیرم بعون ایزد بار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مرا مراد همه عفو ایزد دادار
پس از آن با برادرش شرکان بسلامت یکدیکر تهنیت گفتند و بشتاب هر چه تمام تر همی رفتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون برادران بسلامت یکدیگر تهنیت گفتند بشتاب هرچه تمامتر بسوی قسطنطنیه روان شدند اسلامیان را کار بدینجا کشید و اما عجوزک پلید ذات الدواهی چون با بهرام و رستم آنچه دانست گفت آنگاه بر نیستان باز گشته بر اسب خود بنشست و بشتابید تا اینکه به سپاه مسلمین که قسطنطنیه را محاصره کرده بودند برسید از اسب فرود آمده بخیمه حاجب شد چون حاجب او را بدید بر پای خاست و او را تحنیت گفت و از ماجرا باز پرسید آن حیلت گر خبرهای وحشت انگیز با او گفت و رستم و بهرام را گفت برایشان همیترسم زیرا که ایشان را ملاقات کردم بیست هزار سوار داشتند ولی کفار را لشکر بی پایان است مرا قصد این بود که ترا آگاه کنم تا گروهی از سپاه بمعاونت ایشان بفرستی که بزودی بدیشان ملحق شوند و گرنه همۀ ایشان را هلاک سازند چون حاجب این سخنان بشنید جهان بچشمش تیره شد و گریان گشت ذات الدواهی با ایشان گفت که یاری از خدا بخواهید و بمحنت و مصیبت صبر کنید و پیروی بگذشتگان از امت محمد صلی الله علیه و آله بکنید که در بهشت از برای شهیدان قصرها آماده است و هر کسی از چشیدن جام اجل ناگزیر است ولی در جهاد بهتر است چون حاجب این سخنان بشنید برادر امیر بهرام را پیش خود خواند و ده هزار سوار برگزیده باو داد و بمعاونت بفرستاد ایشان آن روز تا شام رفتند و شب نیز براندند چون بامداد شد شرکان گرد سپاه از دور بدید و گفت این سپاهیست که بسوی ما همی آیند اگر از مسلمانان باشند زهی بلندی اقبال و اگر از کافران باشند بتقدیر اعتراضی نیست پس از آن نزد برادرش ضوء المکان بیامد و با او گفت هیچ مترس من جان بتو فدا خواهم کرد هر گاه این سپاه سپاه اسلام است زهی بخت بلند و اگر سپاه کفر هستند از جدال ناگزیر هستیم ولی آرزو دارم که پیش از آنکه بمیرم زاهد را ملاقات کرده ازو درخواست دعا کنم که مرا دعا کند تا فیض شهادت در یابم دو برادر در گفتگو بودند که رایات اسلام پدید شد شرکان بانک برزد و حال لشگر اسلام از ایشان بپرسید جواب دادند که شکر خدا را بسلامت و عافیت اندرند و ما بیاری شما آمده ایم پس رئیس سپاه از اسب پیاده شد و رکاب ملک را بوسه داد ملک ازو پرسید که شما چگونه از حال ما آگاه شدید گفت اینک زاهد ما را آگاه کرد و رستم و بهرام را نیز او در راه ملاقات کرده بنزد شما فرستاده بود و زاهد میگفت کفار سپاه اسلام را احاطه کرده اند و لشکر کفار بیش از مسلمانان هستند و من کار را بخلاف گفته زاهد میبینم که نصرت با شما بوده است و از رئیس پرسیدند که زاهد چگونه بشما رسید گفت پیاده در یک شبانروزده روزه مسافت طی کرده بود شرکان گفت شک نیست که او ولی خداست و اکنون او در کجاست رئیس گفت او را در میان لشگر اسلام گذاشتیم که ایشان را بقتال ترغیب مینمود شرکان فرحناک شد و بسلامت لشگر اسلام و تن درستی زاهد شکر خدا بجا آورد پس از آن در رفتن بسوی قسطنطنیه بشتابیدند و همیرفتند که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و روز روشن را چون شب تیره کرد شرکان گفت مرا بیم از آنست که این گرد از شکست رسیدگان لشگر اسلام باشد دلیرانه بسوی گرد بتاختند که از سبب آگاه شوند دیدند که همان زاهد است ببوسیدن دست او هجوم کردند و او ندا همی داد که ای است خیر الانام و ای لشگر اسلام بدانید که کفار بخیمه های مسلمانان هجوم آوردند بیاری ایشان بشنایید شرکان چون این بشنید دلش از خشم طپیدن گرفت و از اسب پیاده گردیده دست و پای زاهد را بوسه داد و همچنین ضوء المکان و سپاهیان جز وزیر دندان که از اسب فرود نیامد و میگفت که مرا دل باین زاهد نمیگیرد و من واعظان و زاهدان را همیشه در تزویر و فساد یافته ام او را بگذارید و بیاری مسلمانان بشتابید شرکان گفت ظن بد باو مبر مگر ندیدی که مسلمانان را به قتال ترغیب میکرد و از شمشیر و تیر باک نداشت تو هرگز سخن به در حق او مگو اگر خدا او را دوست نداشتی او مسافت دور پیاده طی نکردی پس شرکان فرمود استری از برای زاهد بیاوردند گفت ای زاهد سوار شو او سوار نشد و اظهار زهد همیکرد ولی قصدش این بود که بحیلت گری به مطلوب برسد و نمیدانستند که کردارهای آن پلیدک همه از روی ریا است و در مذمت چنان پلیدی شاعر گفته
پشت این مشت مقلد کی شدی خم در رکوع
گرنه در جنت امید قلیه و حلواستی
زین نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن این با تو گفتم راستی
پس زاهد در رکاب سپاه همی رفت و آیات تلاوت همیکرد تا اینکه بلشگر اسلام برسیدند شرکان دید که در حاجب و سپاه آثار شکست پدید است و همی خواهند که بگریزند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت شرکان دید که حاجب و سپاه اسلام همیخواهند که بگریزند و سبب خذلان این بود که آن پلیدک ذات الدواهی پس از آنکه دید رستم و بهرام با بیست هزار سوار بنزد شرکان رفتند آن حیلت گر بسوی سپاه اسلام رفت و امیر ترکاش برادر بهرام را چنانکه گفته شد بنزد شرکان فرستاد و قصدش این بود که لشگر اسلام را پراکنده کند آنگاه بسوی قسطنطنیه رفته رومیان را آواز داد که ریسمانی بیاویزند تا این نامه بدو ببندم و نامه را به ملک افریدون برسانید که او با پسرم ملک حردوب این نامه بخوانند و بمضمون نامه عمل کنند رومیان ریسمان بیاویختند نامه بر آن ریسمان بست و مضمون آن این بود که نامه ایست از ذات الدواهی بسوی ملک افریدون اما بعد بدانید که من حیلتی با مسلمانان باخته ایشان را با ملک و وزیر دستگیر کردم پس از آن بمیان این لشگر آمدم و اینها را از حادثه آگاه کردم و شوکت اینها را بشکستم و فریبشان دادم تا اینکه دوازده هزار سوار با ترکاش بنزد دستگیران فرستادم اکنون از اسلامیان جز معدودی نمانده قصد من اینست که با همه لشگر بیرون آیید و بخیمه های اسلامیان هجوم کنید و همه را هلاک سازید که مسیح را با شما نظریست و باید کارهای مرا فراموش نکنید و السلام چون نامه به ملک افریدون رسید فرحناک شد در حال ملک روم پسر ذات الدواهی را بخواست و نامه بر او فرو خواند او نیز شادان گشت و گفت حیله های مادر مرا ببین که ما را از شمشیر بی نیاز کرد پس ملک فرمود که ندای رحیل بخارج شهر بدادند لشکر نصاری بیرون رفتند و شمشیرها آخته آوازها بکلمۀ کفر بلند کردند حاجب چون این بدید گفت رومیان دانسته اند که سلطان ما در میان لشگر نیست چنین دلیر گشته بما هجوم آورده اند پس در خشم شد و بانک بلشگر اسلام زد و گفت اگر بگریزید هلاک خواهید شد و اگر صبر کنید نصرت خواهید یافت آنگاه لشگر اسلام تکبیر بلند کردند و آسیای جنک و جدال بگردش آمد و شمشیرها و نیزه ها بکار افتادند و سیل خون از هر سوهمیرفت تا اینکه روز بانجام رسید و ظلمت شب جهان را فرو گرفت کفار بر لشگر اسلام احاطه کردند چون فجر آشکار شد حاجب سوار گشت و سپاه را سواری فرمود و امید نصرت از پروردگار داشتند پس فریقین با هم در آویختند و جنگ برپا شد و دلیران از جانب زین بیفتادند و زمین از کشتگان مالامال گشت و لشکر اسلام از جایگاه خود پست تر نشستند و رومیان خیمه های ایشان بدست آوردند و مسلمانان قصد گریز داشتند که ناگاه شرکان با سپاه مسلمانان و رایات موجدان برسید و بکفار حمله آورد و همچنان ضوء المکان و وزیر دندان و از پی ایشان امیر بهرام و امیررستم و امیر ترکاش هجوم کردند و اسلامیان در یکجا آمدند و شرکان با حاجب ملاقات کرد و پایداری ایشانرا آفرین گفت پس مسلمانان شادمان شدند و عزیمتشان محکم گشته بدشمن حمله کردند چون کفار رایات محمدی را بدیدند هلاک را آماده گشتند و دستشان از مقاتله سست شد از کشیشهای دیرها طلب یاری میکردند حنا و مریم و صلیب را همی خواندند و ملک افریدون روی به ملک حردوب آورده گفت یکی به میمنه و یکی به میسره اندر باشیم و در میان کفار دلیری یادلا نام در مقابل بایستاد و صفها بیاراست و لشکر اسلام نیز صفها بیاراستند آنگاه شرکان با ضوء المکان گفت که کفار قصد مبارزت دارند و این ما را غایت مقصود است و لکن میخواهم که مرا جای در قلب لشکر و وزیر دندان در میسره و تو در میمنه و امیر بهرام در جناح ایمن و امیر رستم در جناح ایسر باشند و تو ای پادشاه بزرگ در زیر رایات قرار بگیر که تو عماد ما هستی و بر تو اعتماد داریم و ما همه جانها بتو فدا خواهیم کرد پس ضوء المکان بسخنان او شکر گذارد ناگاه آوازها بلند شد و شمشیرها بر آهیختند که از میان لشکر کفار سواری پدید شد چون نزدیک آمد دیدند که به استری نشسته که آن استر پالان حریر دارد و سجاده کار کشمیر برو انداخته اند و آن سوار شیخی بود ملیح الشیبة کثیر الهیبة و دراعة صوف سفید در برداشت و بشتاب هر چه تمام تر همی آمد تا این که نزدیک رسید گفت من رسول هستم و ما علی الرسول الا البلاغ بمن امان دهید تا رسالت تبلیغ کنم شر کان گفت در امان هستی پس شیخ پیاده شد و صلیب از گردن بدر آورد و در پیش سلطان چون نیازمندان تذلل آغازید و گفت من رسول ملک افریدون هستم و من او را بسی پند گفتم که بیش ازین در اتلاف صور جسمانیه وهیاکل رحمانیه نکوشد و باو بیان کردم که صواب در اینست خون جانوران ریخته نشود و در جنگ بدو نفر اکتفا رود او سخن مرا بپذیرفت و گفت من جان خود را سپر سپاه خود کنم و ملک مسلمانان نیز روان خود را نثار سپاه خود سازد اگر او مرا بکشد لشکر کفار از هم بپاشد و اگر من او را بکشم سپاه اسلام پراکنده همی خواهد شد چون شرکان این سخن بشنید گفت ای راهب ما نیز این را بپذیرفتیم و انصاف هم در این است و اکنون من بمبارزت همی آیم او نیز قتال را آماده شود که اگر او مرا کشت مسلمانان را جز گریز گزیری نیست و ای راهب تو پیش ملک باز گرد و بگو که مبارزت من و او فردا خواهد بود که ما از رنج راه نیاسوده ایم پس راهب خرسند بازگشت و ملک افریدون و ملک حردوب را از ماجرا آگاه کرد ملک افریدون را غایت فرح روی داد و اندوهش برفت و با خود گفت که شک نیست که دلیر و شجاع ایشان ملک شرکان است چون او را بکشم به اسلامیان شکست رسد و قوتشان برود اگر چه ملک افریدون را ذات الدواهی آگاه کرده بود که شرکان سوار دلیر و دلیر سواران است ولی ملک افریدون اشجع روز گار خود بود و همه گونه قتال توانستی و حیله های جنگ رانک بدانستی و بر خود بسی اعتماد داشت و میدانست که هیچکس یارای مبارزت او ندارد و بهمین جهت از شنیدن سخن راهب فرحناک و شادان بود و آن شب را همۀ کفار به شادی و خرسندی بروز آوردند و چون روز برآمد فریقین صفها کشیدند و جنگ را آماده گشتند سواری بمیدان مبارزت در آمد که به اسب کوه پیکر سوار بود و زره آهنین در بر و صارم یمانی در کمر داشت پس نقاب از رخ بر کشید و گفت هر که مرا نمیشناسد که بشناسد من ملک افریدون هستم هنوز سخنش بانجام نرسیده بود که سواری از لشکر اسلام بمبارزت او برآمد که بر اسبی پیلتن اشقر نشسته و شمشیر هندی از خود آویخته بود اسب بمیان صفها براند و ملک افریدون را ندا داد که ای پلید تو مرا گمان میکنی که مانند سوارانی هستم که تو با ایشان ملاقات کرده و ایشان را در میدان بخاک مذلت انداخته ای پس هر دو پادشاه بیکدیگر حمله کردند تو گفتی دو کوهند که بهمدیگر میخورند و دو دریا هستند که بهمدیگر همیریزند پس از آن با هم نزدیک شدند و از هم دور گشتند و بهمدیگر بچسبیدند و جدا گشتند و به کر و فر و طعن و ضرب مشغول بودند و هر دو لشکر نظاره میکردند بعضی میگفتند که شرکان چیره میشود و بعضی می گفتند که افریدون غالب آید و هر دو دلیر بمقابله مشغول بودند تا اینکه آفتاب زرد شد و شام نزدیک گشت آنگاه ملک افریدون بانگ به شرکان زد و گفت بحق دین مسیح و اعتقاد صحیح که تو غدار و مکار هستی و کردار نیکو نداری و سپاه تو همی خواهند که اسبی دیگر از برای تو بیاورند اگر خواهی با من جدال کنی باید سلاح و اسب تغییر ندهی تا شجاع از جبان ظاهر شود چون شرکان سخن او بشنید در خشم شد و روی به سپاه خود کرد و قصدش این بود که ایشان را از آوردن اسب جداگانه ممانعت کند که نا گاه افریدون حربه را حرکت داد و بسوی شرکان بینداخت شرکان چون بسپاه خویشتن نظاره کرد کسی نیافت و اسبی ندید دانست که آن پلید حیله کرده روی خود را بزودی بسوی ملک افریدون گردانید که ناگاه حربه سینه او را بشکافت شرکان فریاد زده بیهوش شد و سرش به قرپوس زین بیفتاد چون افریدون پلید دانست که شرکان کشته شد فرحناک گشت و بانگ بکفار زد و پایشان بشارت داد پس رومیان بنشاط اندر شده مسلمانان گریان گشتند چون ضوء المکان برادرش را بدانسان دید سواران بسوی ملک شرکان فرستاد نخستین کسی که بسوی ملک شرکان رفت وزیر دندان بود پس دلیران بدانسوی بتاختند و ملک شرکان را بیاوردند کفار نیز بدیشان حمله کردند و هر دو گروه بهم ریختند و صفها پراکنده شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت نخستین کسی که بنزد شرکان رسید وزیر دندان بود و بعد امیر بهرام و امیر رستم ملک شرکان را که از اسب نگون شده بود بگرفتند و بنزد ملک ضوء المکان بردند و بجدال بازگشتند آتش جنگ بالا گرفت و ساعت بساعت شقاق و نفاق بیشتر میشد و زمین از خون دلیران چون دریای عمان گردید تا اینکه شب از نیمه بگذشت و فریقین از کار بازماندند و از همدیگر جدا شدند و هر یک بلشگرگاه خود بازگشتند و کفار بملک افریدون گرد آمدند و زمین ببوسیدند و رهبانان با ظفر ملک افریدون تهنیت گفتند پس از آن ملک افریدون داخل قسطنطنیه شد و بر تخت مملکت بنشست و ملک روم به پیش او رفته با او گفت مسیح ترا یاری کرد و بازوی ترا قوی گردانید و دعاهای مادر صالحه مرا دربارۀ تو مستجاب گردانید و آگاه باش که پس از ملک شرکان سپاه مسلمانان پاینده نخواهند بود ملک افریدون گفت فردا که بمیدان میروم ضوء المکان را بمبارزت خواسته بکشم آنگاه جنگ ما و ایشان بانجام رسد و لشکر اسلام رو بهزیمت نهند ملک افریدون را کار بدینجار سید و اما لشکر اسلام وضوء المکان چون به خیمه ها بازگشتند ضوء المکان برادرش را بد حال یافت وزیر دندان و رستم و بهرام را طلبید چون حاضر آمدند حکما را نیز بهر معالجه حاضر آوردند و بحالت ملک شرکان گریان بودند و آن شب را به بیداری بسر بردند در آخر شب زاهد گریان گریان بیامد ضوء المکان چون او را دید بر پای خاسته دست او بگرفت و بر تن شرکان بمالید و او آیات قرآن تلاوت همیکرد تا صبح بدمید و ملک شرکان بهوش آمد و چشم بگشود و سخن بگفت ملک ضوء المکان فرحناک شد و گفت اثر دعای زاهد پدید گشت پس شرکان شکر عافیت بجا آورد و گفت منت خدای را که اکنون بعافیت اندرم و آن پلید با من حیله کرد اگر من چون برق خود را بکنار نمیکشیدم حربه او بسینه من فرو رفته از پشت من بدر آمدی حمد خدا را که مرا از حیله آن پلید برهانید شما احوال مسلمانان با من بگوئید ضوء المکان گفت ایشان از بهر تو گریانند شرکان گفت من بعافیت اندرم زاهد در کجاست و زاهد به بالین او ایستاده بود ضوء المکان گفت زاهد ببالین تو ایستاده او را نظاره کن و دست او را بوسه ده زاهد گفت ای فرزند بر تو باد شکیبایی که پاداش نکو باندازه مشقت است شرکان گفت مرا دعا کن زاهد او را دعا کرد چون روز برآمد مسلمانان جنگ را آماده شدند و بمیدان قتال بشتافتند کفار نیز مهیای جدال گشتند پس ضوء المکان یکران بمیدان براند وزیر دندان و حاجب و بهرام نیز از میان لشکر بدر آمدند و با ضوء المکان گفتند که ما بجای تو بمیدان رویم و جانها بر تو فدا کنیم ضوء المکان گفت به بیت الله الحرام و زمزم و مقام سوگند که از مبارزت این پلید باز ننشینم پس بمیان رزمگاه در آمد و جولان همیکرد که رو به میمنه آورده دو سرهنگ دلیر را از میمنه بکشت و رو بمیسره آورد دو سرهنگ نیز از میسره هلاک ساخت و بمیان رزمگاه بایستاد و گفت کجاست افریدون که تا شربت خواریش بچشانم پس آن پلید تیغ برهنه بدست و ادهمی در زیرران بمیدان گرائید و بیکدیگر حمله کردند و هنرها ظاهر ساختند و به کر و فر مشغول بودند تا اینکه ملک ضوء المکان به ملک افریدون هجوم کرده با شمشیر آبدار سرش را از تن بینداخت چون کفار این را بدیدند همگی هجوم آوردند ضوء المکان با ایشان مقابله کرده بمقاتله مشغول شدند و از هر سو خون دلیران چون سیل همیرفت و لشکر اسلام آواز به تکبیر و تهلیل و سلام و صلوات به بشیر و نذیر بلند کردند و ناثره قتال شعله ور گشت حضرت کردگار کفار را خوار کرده اسلامیان را نصرت بداد وزیر دندان بانک بمسلمانان زد که خونخواهی ملک نعمان و ملک شرکان بکنید پس وزیر سر خود را بگشود و بانک بر ترکان زد آنگاه بیست هزار سوار با وزیر بیکدفعه بکفار بتاختند کفار را بجز گریز گزیری نماند پشت به اسلامیان کردند و اسلامیان ایشانرا تعاقب کرده همیزدند و همیکشتند تا اینکه پنجاه هزار سوار از کفار گشته شد و بیش از پنجاه هزار دستگیر گشتند و گروه انبوه بدروازه از ازدحام گریختگان هلاک شدند پس از آن دروازه شهر ببستند و بفراز برجها برآمدند و لشکر اسلام مؤید و منصور بسوی خیمه ها بازگشتند و ملک ضوء المکان نزد برادرش شرکان رفت و او را تهنیت گفت شرکان گفت ای برادر همه در پناه دعای زاهد هستیم و نصرت ما دعای مستجاب اوست زیرا که او امروز نشسته به اسلامیان دعا همی کرد چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست :
چون شب یکصد و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت شرکان گفت نصرت شما از برکت زاهد بوده است که بلشکر اسلام دعا کرد و من نیز نشسته بودم چون صدای تکبیر بشنیدم دانستم که بخصم چیره گشته اید فرحناک شدم اکنون تو بازگو که با تو چگونه رفت پس ضوء المکان ماجرا بیان کرد و از کشتن ملک افریدونش بیاگاهانیدشرکان به ضوء المکان ثنا گفت و کوششهای او را شکر گذارد چون ذات الدواهی بهیئت زاهد از هلاکت ملک افریدون آگاه شد گونه اش زرد گردید و دیده هایش پر از اشک شد ولی پوشیده میداشت و با مسلمانان میگفت که از غایت فرح گریان گشتم و با خود گفت بمسیح سوگند که زندگی من سودی ندارد اگر دل ضوء المکان را بکشتن شرکان نسوزانم پس وزیردندان و حاجب و ضوء المکان از برای شرکان مرهم و دارو و شربت بدادند و عافیت به احوالش راه یافت حاضران خرسند و خشنود شدند و لشکر را نیز از بهبودی ملک شرکان آگاه ساختند سپاه شادان گشتند پس از آن شرکان با ایشان گفت که شما از جدال امروز به تعب و رنج اندرید بهتر اینست که بجایگاه خود رفته بر آسائید ایشان فرمان او بپذیرفتند و همگی بجایگاه خویش بازگشتند و در نزد شرکان بجز چند تن از غلامان و عجوز حیله گر ذات الدواهی کسی نماند چون غلامان بخفتند ذات الدواهی بیدار بود بسوی ملک شرکان نظر کرد دید که او نیز غرق خواب است آنگاه برخاست و خنجری بزهر آب داده که اگر بسنک سیاهش زدی سنک بگداختی از میان بدرآورد و بالین شرکان بیامد و سرش را از تن جدا کرد و غلامان را نیز بدانسان سر ببرید از آن بخیمه سلطان برفت دید که پاسبانان بیدار هستند از آنجا بخیمه وزیر دندان رفت دید که به تلاوت مشغول است وزیر را چشم بدو افتاد گفت مرحبا به عابد و زاهد چون عجوز از وزیر این سخن بشنید دلش بطید و بهراس و بیم اندر شدو گفت سبب آمدن من بدینجا این شد که آواز یکی از اولیا را شنیدم و بسوی او همیروم وزیر با خود گفت که امشب براثر این زاهد روان خواهم شد پس برخاست و از پی او همیرفت چون پلیدک دریافت که وزیر از پی او روان است از رسوائی و گرفتاری بترسید و با خود گفت اگر حیلتی نکنم کردارهای من آشکار شود و انجام کار گرفتار آیم پس رو بوزیر کرده گفت ای وزیر من از برای این ولی روانم چون بروم و او را ببینم برفتن تو نیز اجازت خواسته ترا آگاه کنم همیترسم که اگر بی اجازت بروی و او ترا با من ببیند مرا ناخوش دارد و از من دوری کند چون وزیر سخن او را بشنید شرمش آمد که جواب بگوید او را بگذاشت و بخیمه بازگشت و خواست بخسبد نتوانست خفت و جهان برو زندان بود آنگاه برخاست و از خیمه بیرون شد و با خود گفت که بسوی ملک شرکان شویم و تا بامداد با او بسر بریم پس روان گشت و بخیمه شرکان رسید دید که خون چون چشمه روان است و غلامانرا دید که سر بریده افتاده اند پس چنان فریاد زد که هر کس خفته بود بیدار گشت و مردم بآنسو بشتافتند دیدند که خون از خیمه روان است آنگاه آواز بگریه و خروش بلند کردند ملک ضوء المکان از آواز ایشان بیدار شد خبر باز پرسید گفتند شرکان و غلامان او را کشته اند پس ضوء المکان بخیمه شرکان بشتافت وزیر دندان را دید که خروشان و گریان است و تن برادر را دید که بی سر افتاده در حال بیهوش شد و حاضران ساعتی بر او گرد آمدند تا اینکه بهوش آمد و نظر ببرادرش شرکان کرده گریان شد و همچنین وزیر و رستم و بهرام و اما حاجب بیش از همه کس فریاد میزد و نوحه و زاری زیاده از دیگران میکرد پس ملک گفت زاهد کجاست تا از برکت او کشندۀ برادر گرفتار شود وزیر گفت سبب این حزن و اندوه را ندانم مگر از آن زاهد ابلیس کردار که مرا همیشه دل ازو میرمید زیرا که من همه واعظان را حیله گر و پلید یافته ام پس مردم گریان و خروشان گشتند و از خدا درخواست کردند که آن زاهد را بدست ایشان گرفتار آورد آنگاه ملک شرکان را کفن کرده در همان کوه بخاکش سپردند و بحزن و ماتم بنشستند چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت اسلامیان ملک شرکان را بخاک سپردند و بحزن و ماتم بنشستند اما عجوزک پلید حیله گر ذات الدواهی چون از حیله های خویش فارغ شد خامه و نامه بکف آورده در آن نامه بنوشت که این نامه ای است از ذات الدواهی بسوی مسلمانان بدانید که من پیش ازین بشهر شما آمده پادشاه شما ملک نعمان را در میان قصرش بکشتم و در جنگ میان کریوه که بغار اندر شدید از مردمان شما بسی کشتم و انجام کار به مکر وحیله ملک شرکان و غلامان او را بکشتم اگر روزگار مرا یاری کند و شیطان مدد نماید ملک ضوء المکان و وزیر دندان را نیز بکشم و من همان زاهد هستم که بآن هیئت دام حیلت برای شما گستردم اگر پس ازین طالب سلامت هستید ازین سرزمین بکوچید و اگر هلاک خویشتن همیخواهید عزم رحیل به اقامت بدل کنید و بدانید که اگر سالها درین سرزمین بسر برید بمقصود نخواهید رسید پس از آنکه نامه را نوشت سه روز بماتم ملک افریدون بنشست روز چهارم دلیری را از رومیان بخواست و فرمود که نامه به پیکان تیر بگذارد و بسوی سپاه اسلام بیندازد و خود داخل کنیسه شد و بمرک افریدون گریان و نالان بود اما اسلامیان سه روز بحزن و ماتم بسر بردند روز چهارم دیدند که یکی از رومیان تیری را که نامه ای در پیکان داشت بسوی سپاه اسلام بینداخت ملک ضوء المکان فرمود که وزیر دندان نامه را بخواند چون ملک مضمون نامه را بشنید اشک از چشمان بریخت وزیر دندان گفت ای ملک مرا دل از روز نخست از آن پلید میرمید ملک ضوء المکان گفت آن پلیدک روسبی چگونه دو کرت بما حیلت کرد ولی بخدا سوگند که از اینجا بر نخیزم مگر اینکه سرب گداخته بفرج او بریزم و او را در قفس آهنین بزندان کنم پس از همه اینها او را از گیسوانش بدروازه قسطنطنیه بیاویزم پس سپاه اسلام روی بدروازه قسطنطنیه گذاشتند و ملک ایشانرا وعده داد که اگر شهر را بگشایند آنچه مال بشهر اندر باشد بلشکر بخش کند الغرض از همه سو سخن گفته میشد ولی اشک چشم ملک در حزن برادر نمی خشکید و روز بروز نزار میشد وزیر دندان با او گفت که دل خوش دار و اندوه بگذار که برادرت را اجل رسیده بود و گریستن تو سودی ندارد گریه و زاری ترک کن و دل قوی دار و جنگ را آماده شو ضوء المکان با وزیر گفت که دلم از مرگ پدر و برادر و دوری وطن غمین و ناشاد است و خیال رعیت هیچ از دلم بدر نمیرود وزیر و حاضران بدو بگریستند الغرض سپاه اسلام قسطنطنیه را دیرگاهی در محاصره داشتند تا اینکه روزی نامه و اخبار بغداد در صحبت امیری از امرای بغداد برسید و مضمون نامه این بود که زن ملک ضوء المکان فرزند نرینه زائیده و نزهت الزمان خواهر ضوء المکان او را کان ماکان نام نهاد ولی آن فرزند را بسی رتبه و شأن خواهد بود که ستاره شناسان و کاهنان چیزها در طالع او یافته اند و در آن نامه نوشته بودند که زن ملک و نزهت الزمان علما و خطیبان را فرموده اند که پس از هر نماز نصرت شما را از خدا بخواهند و باز در آن نامه نوشته بودند که تو نتاب رفیق ملک ضوء المکان تن درست و خوشحال است و بجز بی خبری از شما اندوهی ندارد و السلام ملک ضوء المکان چون از مضمون نامه آگاه شد گفت اکنون مرا پشت محکم گشت و بازوی من قوت گرفت که خدا بمن فرزند نرینه داده است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ضوء المکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت پس از آن با وزیر دندان گفت که همیخواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم وزیر گفت نیکو قصد کرده ای ملک فرمود که در سر قبر ملک شرکان خیمه زدند و در میان سپاه هر کس قاری قرآن بود جمع آوردند بعضی از ایشان تلاوت میکردند و پاره ای تسبیح و تهلیل میگفتند پس از آن ملک ضوء المکان بنزد قبر برادر آمده گریان شد و این ابیات نیز بخواند :
غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان تو یارب که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگونست
چون ابیات بانجام رسانید بخروشید و سپاه نیز با او بگریستند پس از آن وزیر بنزد قبر شرکان آمده خود را بر روی مزار افکند و این ابیات بخواند:
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماندی و فریاد و دادی
چه شاید گفت دوران زمانرا
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دیگر بار
چنان صاحب دلی فرخ نژادی
چون وزیر دندان ابیات بانجام رسانید مردی که با شرکان ندیم و جلیس بود پیش رفته چنان بگریست که اشک او بر زمین روان شد و این ابیات برخواند
چه بودی دیدگانم تا ندیدی | چنین آتش که در عالم فتادی | |||||
نکوخواهان تصور کرده بودند | که آمد پشت دولت را ملاذی | |||||
مگر چشم بدان اندر کمین بود | که برد از بوستانش تند بادی |
چون مرد ندیم ابیات بانجام رسانید ضوء المکان و وزیر دندان و امرای لشکر و سپاهیان یکسر گریان گشتند و بناله و خروش درآمدند پس از آن بخیمه ها بازگشتند و ملک ضوء المکان با وزیر دندان در کار قتال بمشاوره بنشستند و چند شبانروز بدینسان بودند ولی ضوء المکان را دل از حزن و اندوه پاک نمیشد تا این که با وزیر دندان گفت مرا بشنیدن اخبار و حکایات ملوک و حدیث عشاق رغبتی است تمام که شاید اندوه از من ببرد وزیر گفت اگر اینها ترا از حزن و اندوه کنار کند کار بس آسان گردد زیرا که در زندگی پدرت ملک نعمان مراکار حکایات گفتن و اشعار خواندن بود و همین شب حدیث عاشق و معشوق با تو بگویم که نشاط اندر دلت پدید آید چون ضوء المکان سخن وزیر بشنید دل بسته وعده وزیر شد و همه روز بانتظار آمدن شب بود که شب برآمد ملک فرمود شمعها و قندیلها روشن کردند و عود بسوختند و خوردنی و نوشیدنی حاضر آوردند آنگاه وزیر دندان و امیر بهرام و امیر رستم و امیر ترکاش و حاجب بخواست چون همگی در پیش روی ملک حاضر آمدند زمین آستانه را بوسه دادند ملک ضوء المکان روی بوزیر کرده گفت ای وزیر بدان که شب برآمد و قصد ما اینست حکایتی را که وعده کرده بازگوئی وزیر گفت بجان و دل منت پذیرم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر گفت به جان و دل منت پذیرم ای ملک بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایب که از ایشان سرزده حدیثی دانم که اندوه از دلها ببرد و آن اینست که