هزار و یکشب/هرون‌الرشید و دخترک

حکایت هارون الرشید و دخترک

و نیز حکایت کرده اند که خلیفه هرون الرشید روزی از روزها جعفر وزیر برمکی از جایی میگذشت دخترکانی چند بدید که آب بمردم همی دهند خلیفه بسوی ایشان رفته آب خواست یکی از ایشان این دو بیت برخواند

  ای مقرر بتو رسوم کمال ای منور بتو نجوم جمال  
  بوستانی است صدر تو ز نعیم آسمانی است قدر تو ز جلال  

خلیفه را ملاحت و فصاحت آندخترک پسند افتاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و هشتاد و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه عجب آمدش و باو گفت یا بنة الکریم این شعر نفز از طبع تو سرزد یا از دیگری خواندی دخترک گفت خود گفته ام خلیفه گفت اگر سخن تو راستست شعریکه درو صنعت جناس باشد باشد برخوان در حال دخترک این بیت برخواند

  فغان من همه زان زلف و غمزگان که همی بدان زره ببری و بدین زره ببری  

خلیفه گفت این بیت نیز سرقت کرده دختر جوابداد نه من خود گفته ام خلیفه پرسید اگر سخن تو راستست شعری که درو صنعت قلب باشد بر خوان دخترک گفت

  بکنج اندرون ساخته خاسته بجنک اندرون لشگر آراسته  

خلیفه گفت این نیز مسروقست دخترک جوابداد نه من گفته ام خلیفه گفت اگر تو گفته شهری بگو که صنعت تضاد در آن باشد در حال دخترک گفت

  از آبدار خنجر آتش فشان تو چون باد گشته دشمن ملک تو خاکسار  

خلیفه پرسید ایدختر درین قبیله از کدامین طایفه ای دختر جوا بداد از آنانکه خیمه اندر میان خیمه ها دارند و ستون ایشان بلندتر است دانست که او دختر بزرک قبیله است پس از آن دخترک با خلیفه گفت تو از کدام طایفه ای خلیفه جوابداد از آنانکه درختشان بلندتر و میوه ایشان لذیذتر است در حال دخترک زمین ببوسید و ثنا خوانده بازگشت و با دخترکان عرب روان شدند آنگاه خلیفه با جعفر وزیر گفت ناچار باید این دختر را تزویج کنم جعفر وزیر بسوی پدر او رفت و باو گفت خلیفه دختر ترا همی خواهد پدر دخترک گفت بجان منت پذیر هستم کنیزکی است که بحضرت خلیفه هدیت خواهم فرستاد پس از آن دختر را تجهیز کرده بسوی خلیفه برد خلیفه عقد خوانده با او در آمیخت و در نزد خلیفه از عزیزترین زنان او بود و خلیفه پدر او را مالی بیشمار داد پس از گاه پدر دخترک در گذشت خلیفه خبر وفات او بشتید ملول ومحزون نزد دخترک آمد دخترک چون حزن او را بدید برخاسته بحجره درون رفت و جامه های فاخر برکند و لباس ماتم بپوشید و بعزا بنشست سبب این حالت ازو پرسیدند جواب داد پدرم درگذشته خلیفه را از کار او آگاه کردند خلیفه بسوی او آمد از و پرسید این خبر با تو که گفته دخترک گفت ایها الخلیفه این خبر با من سیمای تو گفت خلیفه پرسید سیمای من ترا چگونه آگاه کرد دخترک جواب داد از وقتیکه من در حضرت تو منزلت یافته ام ترا جز این دفعه ندیده بودم که ملول و محزون نزد من آئی و مرا نیز کسی از پدر سالخورده تر نبود خلیفه را فطانت او پسند آمد و دیدگان پر از اشک کرده او را تسلی داد دختر گفت زندگی خلیفه دراز باد پس از آن چندی از بهر پدر محزون زیست و با همان حزن سپری شد