هزار و یکشب/کرم یحیی برمکی

(حکایت کرم یحیی بر مکی)

و از جمله حکایت ها اینست که پیش از آنکه برمکیان را حال دگر گون شود روزی خلیفه هرون الرشید مردی از اعوان خود را که صالح نام داشت بخواست و فرمود ای صالح بسوی منصور شو و باو بگو که ما را در نزد تو هزار هزار درم میباشد رأی چنین اقتضا کرده که درمها را در همین ساعت بسوی ما بیاوری و صالح را فرمود که اگر منصور آن مبلغ را تا غروب آفتاب ندهد سر منصور را از برای خلیفه بیاور صالح بفرمان خلیفه بشتافت چون بنزد منصور درآمد او را از ماجری بیاگاهانید منصور گفت ای صالح بخدا سوگند هلاک من نزدیک شد از آنکه تمامت ملک من اگر بقیمت گران فروخته شود یکصد هزار درم نخواهد بود نمیدانم نه صدهزار درم از کجا فراهم آورم مالح باو گفت تدبیری کن که بزودی خلاص شوی و گرنه من نیز هلاک شوم اکنون تا وقتست بشتاب و در چاره کار حیلتی کن که خلاف فرمان خلیفه کردن نتوانم و از میعاد خلیفه تجاوز نتوانم منصور گفت ای صالح از فضل و احسان تو همیخواهم که مرا بخانه خود ببری تا فرزندان خود را وداع کنم و وصیت بپیوندان بگذارم صالح گفته است که من با منصور بخانه او رفتم او بوداع فرزندان مشغول شد و از خانه او آواز ناله و شیون بلند گردید در آنحال صالح بمنصور گفت مرا بخاطر میرسد که خلاص تو در دست برمکیان باشد صواب اینست که بخانه یحیی بن خالد روی منصور پند صالح بپذیرفت و هر دو بخانه یحیی روان شدند چون بخانه یحیی برسیدند منصور ماجری بر یحیی بن خالد برمکی باز گفت یحیی از آن خبر محزون شد و سر در پیش افکند پس از ساعتی سر بسر کرد خازن خود را بخواست و باو گفت در خزانه چند درم داری خازن گفت پنجهزار درم بخزانه اندر است فرمود پنجهزار درم حاضر آوردند پس از آن رسول بسوی فضل پسر خود بفرستاد و مکتوبی بدین مضمون بنوشت که قصبه بزرگ و آباد را از بهر فروختن بمن عرضه داشته اند و ضیعه بسی ارزانست قدری دوم و دینار بفرست که در بهای ضیعه صرف شود فضل بن یحیی صد هزار درم بسوی یحیی بفرستاد پس از آن یحیی رسولی بنزد جعفر بفرستاد و مکتوبی بدینمضمون نوشت که ما را کار ضروری روی داده و حاجت بپاره درم و دینار افتاد جعفر در حال صد هزار درم از بهر او بفرستاد و یحیی پی در پی رسولان بسوی برمکیان فرستاده از ایشان یکان یکان مال از برای منصور جمع آورد تا اینکه مال بسیاری از بهر منصور فراهم آورد و صالح و منصور از اینکار آگاهی نداشتند پس منصور بیحیی گفت یا مولانا من در دامن تو آویخته ام حاجت خود را بجز تو از کسی نمیخواهم بقیه دین مرا تمام کن چنانچه عادت کرم تو همین است آنگاه یحیی سر در پیش افکنده بگریست و بغلام خود گفت ای غلام خلیفه هرون الرشید بکنیزک من دنانیر غواده گوهرهای گران قمیت موهبت فرموده بود تو بنزد کنیزک من رو و با و بگو که گوهرها بسوی من بفرستد پس غلام برفت و گوهرها بیاورد آنگاه یحیی بن خالد بصالح گفت من این گوهرها از برای خلیفه بدویست هزار دینار از بازرگانان شری کرده ام و خلیفه اینها را بکنیزک من دنانیر غواده موهبت فرموده چون این گوهرها با تو ببیند این گوهرها بشناسد و ترا گرامی بدارد و به اکرام ما از خون تو در گذرد و اکنون ای منصور مال تمام شد صالح گفته است که مال را به گوهرها بسوی خلیفه هرون الرشید بردم و منصور با من همی رفت ناگاه در اثنای راه از منصور شنیدم که همی گفت مرا رفتن بسوی آل برمک برغبت نیست از روی مدار است مرا از پستی فطرت و خبث طینت او عجب آمده او را دشنام دادم و باو گفتم که در روی زمین بهتر از برمکیان کس نیست و بدتر از تو نیز کس ندانم از آنکه ایشان ترا از مرک خلاص دادند تو ایشانرا شکر نگذاشتی بلکه در مقابل احسان ایشان چنین سخنی نالایق گفتی الغرض من و او برفتیم تا به پیشگاه هرون الرشید رسیدیم من قصه بدو فرو خواندم و تمامت ماجری باز گفتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت صالح گفته است که من قضیه به هرون الرشید بیان کردم خلیفه را از جود و کرم یحی عجب آمد و از پستی و پلیدی منصور هم شگفت ماند و فرمود گوهر ها بیحیی بن خالد رد کنید که ما آنچه موهبت کرده ایم او را باز پس نگیریم پس من بسوی یحیی بن خالد باز گشتم و قصة منصور و بد کرداری او با یحیی حدیث کردم یحیی بن خالد گفت ای صالح چون مرد بی چیز شود تنگدل گردد و خاطرش را پریشانی روی دهد و او را بگفتار و کردار زشت او نگیرند از اینکه هرچه بگوید و هر چه بکند باختیار نکند پس یحیی از جانب منصور معذرت می خواست تا اینکه من گریان شدم و گفتم روزگار چون تو وجودی بعرصه شهود نخواهد آورد افسوس که تو با این خلق کریم در زیر خاک پنهان خواهی شد و این دو بیتی بر خواندم

  با قدر تو آب آسمان ریخته باد با خاک درت ستاره آمیخته باد  
  گر کم کند از سر تو یک موی فلک خورشید ازو بموئی آمیخته باد