هشت کتاب/زندگی خوابها/لحظه گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم میشنیدم.
زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهیی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بیشکل زندگیام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
همه رشتههایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنهیی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشنها میجست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا میگرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگهایم جابهجا میشد.
حس کردم با هستی گمشدهاش مرا مینگرد
و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
آنی گم شده بود.