هشت کتاب/زندگی خواب‌ها/لولوی شیشه‌ها

لولوی شیشه‌ها
از سهراب سپهری

در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود!

نگاهت به حلقه کدام در آویخته؟


درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

نسیم از دیوارها می‌تراود:

گل‌های قالی می‌لرزد.

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می‌زنند.

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده‌ای

انسان مه آلود!


پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته.

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می‌جوید.

تصویری به شاخه بید آویخته:

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گویی ترا می‌نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می‌نگری

انسان مه آلود!


ترا در همه شب‌های تنهایی

توی همه شیشه‌ها دیده‌ام.

مادر مرا می‌ترساند:

لولو پشت شیشه‌هاست!

و من توی شیشه‌ها ترا می‌دیدم.

لولوی سرگردان!

پیش آ،

بیا در سایه‌هامان بخزیم .

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

بگذار پنجره را به رویت بگشایم.


انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید.

شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه‌ها

شیشه عمرش شکسته بود.