هشت کتاب/زندگی خواب‌ها/پاداش

گیاه تلخ افسونی!

شوکران بنفش خورشید را

در جام سپید بیابان‌ها لحظه لحظه نوشیدم

و در آیینه نفس کشنده سراب

تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.

در چشمانم چه تابش‌ها که نریخت!

و در رگ‌هایم چه عطش‌ها که نشکفت!

آمدم تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی‌ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.


غبار نیلی شب‌ها راهم می‌گرفت

و غریو ریگ روان خوابم می‌ربود.

چه رویاها که پاره شد!

و چه نزدیک‌ها که دور نرفت!

و من بر رشته صدایی ره سپردم

که پایانش در تو بود.

آمدم تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی‌ات را با نفسم آمیختی

به پاس این همه راهی که آمدم.


دیار من آن سوی بیابان هاست.

یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.

هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد

از وحشت غبار شد

و من تنها شدم.

چشمک افق‌ها چه فریب‌ها که به نگاهم نیاویخت!

و انگشت شهاب‌ها چه بیراهه‌ها که نشانم نداد!

آمدم تا ترا بویم،

و تو: گیاه تلخ افسونی!

به پاس این همه راهی که آمدم

زهر دوزخی‌ات را با نفسم آمیختی،

به پاس این همه راهی که آمدم.