هشت کتاب/مرگ رنگ/دریا و مرد
تنها، و روی ساحل،
مردی به راه میگذرد.
نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خاطر را پر رنگ میکند.
انگار
هی میزند که: مرد! کجا میروی، کجا؟
و مرد میرود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا میروی؟
و مرد میرود.
و باد همچنان...
امواج، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره میکشد به ساحل و میبلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و ...