هشت کتاب/مرگ رنگ/نایاب
شب ایستادهاست.
خیره نگاه او
بر چهارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش، اما
اندیشناک مانده و خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور ماندهاست،
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش راندهاست.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهای دور خیالم دویدهاست.
نقش زوال را
بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیدهاست.
در اضطراب لحظه زنگار خوردهای
که روزهای رفته در آن بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستادهاست.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال .
بستهاست نقش بر تن لبهایش
تصویر یک سوال.