هشت کتاب/مرگ رنگ/دیوار
زخم شب میشد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را میسود
نه صدای پای من همچون دگر شبها
ضربهای بر ضربه میافزود.
تا بسازم گرد خود دیوارهای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنهای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه میآید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان میبست.
روز و شبها رفت.
من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگها میدوانید آرزویی خوش
نه خیال رفتهها میداد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقشهای تیره میانگیخت
و به رنگ دود
طرحها از اهرمن میریخت.
تا شبی مانند شبهای دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.