وحشی بافقی (غزلیات)/بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد | عشق آمد و با نشأهی دیوانگی آمد | |||||
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق | بگریز که او دشمن فرزانگی آمد | |||||
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل | با رخنهی دیرینه به ویرانگی آمد | |||||
دارد خبری آن نگه خاص که سویم | مخصوص به سد شیوهی بیگانگی آمد | |||||
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان | مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد |