وحشی بافقی (غزلیات)/بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش | عذر عتاب گفتن و وعدهی وصل دادنش | |||||
بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب | آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش | |||||
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا | طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش | |||||
جذب محبتش کشد، هست بهانهای و بس | اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش | |||||
وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین | وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش |