وحشی بافقی (غزلیات)/ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم
ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم | به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم | |||||
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت | که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم | |||||
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی | به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم | |||||
ز غم تو میگریزم من ازین جهان و ترسم | که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم | |||||
نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت | اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم |