وحشی بافقی (غزلیات)/شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف | ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف | |||||
روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ | کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف | |||||
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم | حیف باشد بر چنان رو دیدهی ناپاک ، حیف | |||||
گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط | بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف | |||||
در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید | گوییا میآیدت زان حلقهی فتراک حیف |