وحشی بافقی (غزلیات)/شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید | یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید | |||||
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز | بسیار زود بود به این عشق چون کشید | |||||
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد | برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید | |||||
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق | بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید | |||||
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب | وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید | |||||
زین می به جرعهی دگر از خود برون رویم | زین بادهای درد که از ما فزون کشید | |||||
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را | گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید |