وحشی بافقی (غزلیات)/ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود
ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود | مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود | |||||
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید | اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود | |||||
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او | بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود | |||||
خاطر هرکس از و میشد، به نوعی شادمان | شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود | |||||
وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم | پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود |