وحشی بافقی (غزلیات)/مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن
مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن | زبان کوته ما را به خود دراز مکن | |||||
مکن مباد که عادت کند طبیعت تو | بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن | |||||
پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است | مکن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکن | |||||
من آن نیم که بدی سر زند ز یاری من | درآ خوش از در یاری و احتراز مکن | |||||
به حال وحشی خود چشم رحمتی بگشای | در امید به رویش چنین فراز مکن |