پنج داستان/جشن فرخنده
ظهر که از مدرسه برگشتم با بام داشت سر حوض وضو میگرفت. سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد:
-بیا دستت را آب بکش بدو سر پشت بون حوله منو بیار.
عادتش این بود. چشمش که به یك كداممان میافتاد شروع میکرد، به من یا مادرم با خواهر کوچکم دستم را زدم توی حوض که ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
-کرهخر! یواشتر.
و دویدم به طرف پلکان بام ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهی های سفید و قرمز حوض را، وضو که میگرفت اصلاً ماهیها از جاشان هم تکان نمیخوردند اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض در میرفتند. سرشانرا میکردند پایین و دمها شانرا به سرعت میجنباندند و میرفتند ته حوض. این بود که از ماهیها لجم میگرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم همه جا آفتاب بود ماسوزی میآمد که نگو. و همسایهمان داشت کفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تکوتنها توی خانه زندگی میکرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پر داشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقوبقو میکرد که نگو. گفتم:
–اصغرآقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟
گفت: –به! صدتایکی ندارندش. میدونی؟ دیروز ناخونک زدم.
–گفتم: ناخونک؟
–آره یکیشون بیمعرفتی کرده بود منم دو تا از قرقیهاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایهٔ کفترباز را قدغن کرده بود. اما مگر میشد همهٔ امرونهیهای بابا را گوش کرد؟ دوسه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را در آورده بود. یک بار هم از بخت بد درست وقتی که بابام سر حوض وضو میگرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان–آن روز فحشهایی به اصغرآقا داد که مو به تن همهٔ ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همهٔ امرونهیهای بابام هر وقت فرصت میکردم سلامش میکردم و دو کلمهای دربارهٔ کفترهایش میپرسیدم. و داشتم میگفتم:
–پس اسمش قرقیه؟
که فریاد بابام: آمد بالا که –کرهخر کجا موندی؟
ای داد بیداد! مثلاً آمده بودم دنبال حولهٔ بابام. بکوببکوب از پلکان رفتم پایین نزدیک بود پرت بشوم. حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم یک چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینکه یک چک ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد.
–بدو ببین کیه. اگه مشدحسینه بگو آمدم.
هر وقت بابام دیر میکرد از مسجد میآمدند عقبش. در را باز کردم. مأمور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلاً با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمیداد. این بود که با ما کج افتاده بود. و من تعجب میکردم که پس چرا باز هم کاغذهای بابام را میآورد. برای اینکه نکند یک بار این فکرها به کلهاش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم بک تومان جمع کنم و به او بدهم و بگویم حاجیآقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجیآقا میگفتند.
–کرهخر کی بود؟
صدای بابام از توی اتاقش میآمد. رفتم توی درگاه و پاکت را دراز کردم و گفتم: –پستچی بود.
–وازش کن بخون. ببینم توی این مدرسهها چیزی هم بهتون یاد میدن یا نه؟
بابام رو کرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه میکرد که سر پاکت را باز کردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شکسته داشت اصلاً از عهدهٔ من برنمیآمد و درمیماندم و باز سرکوفتهای بابام شروع میشد. اما فقط اسم بابام راوسط خطهای چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یکی از آخوندهای محضردار محلمان بود که تازگی کلاهی شده بود. تا سال پیش رفتوآمدی هم با بابام داشت.
–ده بخون چرا معطلی بچه؟
و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده ۱۷ دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بندهمنزل...»
که بابام کاغذ را از دستم کشید بیرون و در همان آن شنیدم که:
–بده ببینم کرهخر!
و من دررفتم. عصبانی که میشد باید از جلوش دررفت. توی حیاط شنیدم که یکریز میگفت: –پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!
به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق میگفت. اما ملحد یعنی چه؟ اینرا دیگر نمیدانستم. اصلاً توی کاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یک نگاهی که به همهاش انداختم فهمیدم که رویهمرفته باید کاغذ دعوت باشد. یادم است که اسم بابام که آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیةالله و حجةالاسلام و این حرفها خبری نبود که عادت داشتم روی همه کاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» که نفهمیدم یعنی چه. البته میدانستم بانو چه معنایی میدهد. هرچه باشد کلاس ششم بودم و امسال تصدیق میگرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.
از کنار حوض که میگذشتم ادای ماهیها را درآوردم با آن دهانهای گردشان که نصفش را از آب درمیآوردند و یواش ملچمولوچ میکردند. بعد دیدم دلم خنک نمیشود. یک مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ میکرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی که از روضه برمیگشت.
–سلام. ناهار چی داریم؟
–میبینی که ننه. علیکسلام. بابات رفت؟
–نه هنوز.
بادمجانهای سرخشده را نصفهنصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را کنارشان ریخته بود. چند تا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور که میمکیدم گفتم:
–من گشنمه.
–برو با خواهرت سفره رو بندازین. الان میآم بالا.
دوسه تای دیگر از پیازداغها را گذاشتم دهنم که تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه کرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جورابپارههای دستبخچه مادرم عروسک درست میکرد خپله و کلفت و بدریخت. گفتم:
–گهسگ باز خودتو لوس کردی رفتی اون بالا؟
و یک لگد زدم به بساطش که صدایش بلند شد:
–خدایا! باز این عباس ذلیلشده اومد. تخمسگ!
حوصله نداشتم کتکش بزنم. گرسنهام بود و بادمجانها چنان قرمز بود که اگر مادرم نسقم میکرد خیلی دلم میسوخت. این بود که محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچهٔ اسباب و اثاثیهام. کتابهایم را گذاشتم یکطرف و کتابچهٔ تمبرم را برداشتم و نگاهی به آن انداختم که مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه کنم که برای بابام فقط ازین دو جا کاغذ میآمد. توی همهٔ آنها یکی از تمبرهای عراق را دوست داشتم که برجی بود مارپیچ و به نوکش که میرسید باریک میشد. یک سوار هم جلوی آن ایستاده بود بهاندازه یک مگس. آرزو میکردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش…
–عباس!
باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چکارم دارد؟ از آن فریادها بود که وقتی میخواست کتکم بزند از گلویش درمیآمد. دویدم.
–بیا کرهخر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهٔ عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یک توک پا بیاد اینجا.
–آخه بذار بچه یک لقمه نون زهرمار کنه…
مادرم بود. نفهمیدم کی از مطبخ در آمده بود. ولی میدانستم که حالا دعوا باز در خواهد گرفت و ناهار را زهرمارمان خواهد کرد.
–زنیکه لجاره! باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سروکونبرهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود که ترسیدم. عصبانیتهایش را زیاد دیده بودم. سر خودم یا مادرم یا مریدها یا کاسبکارهای محل. اما هیچوقت به این حال ندیده بودمش. حتی آن روزی که هرچه از دهنش درآمد به اصغرآقای همسایه گفت. مادرم حاجوواج مانده بود و نمیدانست کجا به کجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم کلفتتر شده بود. جای ماندن نبود. تا کفشم را به پا بکشم مادرم با یک لقمه بزرگ به دست آمد و گفت:
–بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.
هنوز نصف لقمهام دستم بود که از در خانه پریدم بیرون، سوزی میآمد که نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمهام را توی کوچه با دو تا گاز فرودادم و در مسجد که رسیدم دهانم را هم پاک کرده بودم.
فقط کفشهای پارهپوره دم در چیده شده بود. صفهای نماز جماعت کج و کولهتر از صف بچهمدرسهایها بود و مریدهای بابام دوتادوتا و سهتاسهتا با هم حرف میزدند و تسبیح میگرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا که دیدند تکوتوک بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان که به من میافتاد میفهمیدند که لابد باز آقا نمیآید.
بعد دویدم طرف بازار. از دم کبابی که رد میشدم دلم مالش رفت. دود کباب همهجا را پر کرده بود. نگاهی به شعلهٔ آتش انداختم و به سیخهای کباب که مشهدی علی زیروروشان میکرد و به مجمعهٔ پر از تربچه و پیازچه که روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمیکرد. با پشتدریهایش و درهای بستهاش. انگار توی آن بهجای چلو خوردن کارهای بد میکنند. دکان آشی سوتوکور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دکان آشی صبحها بود. صبحهای سرد سوزدار. جلوی دکانش یک برهٔ درسته و پوست کنده وسط یک مجمعه قوز کرده بود و گردنش به کندهٔ درخت میماند. و روی سکوی آنطرف یک مجمعهٔ دیگر بود پر از گندم و یک گوشکوب بزرگ–خیلی بزرگ–روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر میرفتم و عمو را خبر میکردم وگرنه از ناهار خبری نبود.
آخر بازارچه سر پیچ یک آشپز دورهگرد دیگ آشرشتهاش را میان پاهاش گرفته بود و چمبک زده بود و مشتریها آش را هورت میکشیدند. بیشتر عملهها بودند و کلاهنمدیهاشان زیر بغلهاشان بود. ته بازار ارسیدوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند کردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشهوکنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی میداد! آرزو میکردم که سه تا از آن تختهها را میداشتم نا طاقچهام را تختهبندی میکردم. یکی را برای کتابها–یکی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه میکوبیدم برای خرتوخورتهایی که نمیخواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجرهٔ عمو. اما هیچکس نبود دم در حجره یک خورده پابهپا کردم و دور خودم چرخیدم که شاگردش نمی دانم از کجا درآمد. مرا میشناخت. گفت عمو توی پستو ناهار میخورد. یککله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود و داشت خورشت فسنجان با پلو میخورد. سلام کردم و قضیه را گفتم. و همانطور که او ملچ ملچ میکرد داستان کاغذی را که آمده بود و حرفی را که بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دوسه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یک تکه نان یک قاشق فسنجان خالی ریخت که من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا کرد و گذاشت زیر بغلش و شبکلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. میدانستم چرا این کار را میکند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یک پاسبان یخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبهدار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نکرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمیرود که آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف میزد و خدا و پیغمبر را شفیع میآورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچالهاش کرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه میرفتیم که آن اتفاق افتاد.
در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید کرده یا نه. و من نمیدانستم. هروقت بابام میخواست سفری به قم یا قزوین بکند این عزا را داشتیم. جوازش را میداد به من میبردم پهلوی عمو و او لابد میبرد کمیسری و درستش میکرد. این بود که باز عمو پرسید امروز رئیس کمیسری به خانهمان نیامد! گفتم نه. رئیس کمیسری را می شناختم. یکیدو بار اول صبحها که میرفتم مدرسه در خانهمان با او سینهبهسینه شده بودم، مثل اینکه از مریدهای بابام بود. هروقت هم میآمد دم در منتظر نمیشد در را باز میکرد و یااللهی میگفت و یکراست میرفت سراغ اطاق بابام.
به خانه که رسیدیم عمو رفت پیش بابا و من دیگر منتظر نشدم. یککله رفتم پای سفره که مادرم فقط یک گوشهاش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجانهایی که باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هروقت با بابام حرفش میشد همین طوری بود. ناهارم را بهعجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام که میگذشتم فریادش بلند بود و باز همان «زندیق» و «ملحد»ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش میداد که کاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم میخواست سری هم به پشتبام بزنم و یکخورده کفترهای اصغرآقا را تماشا کنم. اما هوا ابر بود و لابد کفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود که باید زودتر میرفتم. بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه! آخر منکه نمیتوانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه میگفتند، و اگر بابام میدید؟ از همهٔ اینها گذشته خودم بدم میآمد. مثل این بچههای قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان میکردند و «شلوارکوتاه کلاهبره…» بله دیگر هیچکس از متلک خوشش نمی آید. و همین جوری شد که آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که «یا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتبخونه». درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فکر به کلهاش زد. به پاچههای شلوارم از تو دکمه قابلمهای دوخت و مادگی آنرا هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو، و یادم داد که چطور دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین. همینطور هم شد. درست است که شلوارم کلفت میشد و نمیتوانستم بدوم، و آنروز هم که سر شرطبندی با حسنخیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچهام افتاد و پف کرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود که سعی میکردم از همه زودتر بروم مدرسه و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را که میزدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل میکردم تا همه میرفتند و کسی نمیدید که با شلوارم چه حقهای سوار کردهام. با اینحال بچهها فهمیده بودند و گرچه کاری به این کار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ». که اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فکرش را که میکردم میدیدم زیاد هم بد نیست و هرچه باشد خودش عنوانی است و از «شلی» بهتر است که لقب مبصرمان بود.
در مدرسه که رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ برد و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش میزد. نمیشد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی کوچه داشتم این کار را میکردم که شنیدم یکی گفت:
–خدا لعنتتون کنه. بهبین بچههای مردمو به چه دردسری انداختن.
سرم را بالا کردم. زن گندهای بود و کلاه سیاه لبهپهنی به سر داشت و زیر کلاه چارقد بسته بود و دستههای چارقد را کرده بود توی یخه روپوش گشاد و بلندش. فکر کردم «زنیکه چکار به کار مردم داره؟» و دویدم توی مدرسه.
عصر که از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچهٔ شیرخورهاش آمده بود خانه ما. خانهشان توی یکی از پسکوچههای نزدیک خودمان بود. و روز هم میتوانست بیاید و برود. سروگوشی توی کوچه آب میداد و چشم آجانها را که دور میدید بدو میآمد. سرش را با یک چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچهاش وق میزد و حوصلهٔ آدم را سر میبرد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی میآمد و میرفت و قلیان و چای میبرد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا که میریخت داشت به خواهرم میگفت:
–میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف که توپمرواری رو سر به نیست کردهن. وگنه بچه رو دو دفعه که از زیرش رد میکردی انگار آبی که رو آتش بریزی.
و من یادم افتاد که وقتی کلاس اول بودم چقدر از سروکول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی کرده بودم ولای چرخهایش قایمباشک کرده بودیم و روی حوض آنطرفترش که وسط کاجهای بلند میدان ارک بود سنگ پلهپله کرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله میرفت. حتی ده پله. و چه کیفی داشت! و چاییام را با یک تکه سنگک هورت کشیدم.
–حالا بیا یک کار دیگه بکن ننه. ورش دار ببر دم کمیسری از زیر قنداق تفنگ درش کن.
–مادر مگه این روزها میشه اصلا طرف کمیسری رفت؟ خدا بدور!
–خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش کنه بعد هم یک گولهنبات بده به صاحب تفنگ.
و داشتند بحث میکردند که صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبانها که من چایی دومم را هرت کشیدم و رفتم سراغ دفترچهٔ تمبرم. هنوز به صفحه برج مارپیچ نرسیده بودم که صدای مادرم درآمد.
–ننه قربون شکلت برو، دوسه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریکلا.
فیشی کردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار که مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد که:
–خجالت بکش پسر گنده. میخوای خودش بره هیزم بیاره؟ چرک از سروروی خودت هم بالا میره. تو که حرفگوشکن بودی.
این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی کوچه چادر را از سر زنها میکشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفتهای هفت روز دودود میداشتیم که نگو. و بدیش این بود که همهٔ زنهای خانواده میآمدند و بدتر اینکه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیرزمین آن سر حیاط باید دستکم ده بغل هیزم میآوردم و میریختم پای تون حمام که ته مطبخ بود. دستکم دو روز یک بار. درست است که از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم که هر دفعه میداد سر مرا مثل خودش از ته تیغ میانداختند و پوست سرم را میکندند. اما به این دردسرش نمیارزید. هر دفعه هم یکیدو جای دستم زخمی میشد. شاخههای هیزم کجوکوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزمها بروم بالا و دستهدسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام درمیآمد که باز چرا شاخهها را از زیر کشیدهای.
سراغ هیزمها که رفتم مرغها جیغودادکنان دررفتند. هوا کیپ گرفته بود و مرغها خیال کرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دستهٔ دوم را که میچیدم یک موش از دم پایم دررفت و دوید لای هیزمها. آنقدر کوچولو بود که نگو. حتماً بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی وررفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود که ول کردم و دوباه رفتم سراغ هیزمها دستهٔ چهارم را که بردم، در کوچه صدا کرد. لابد مشهدی حسین بود و میرفت در را باز میکرد محل نگذاشتم و هیزمها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نباتداغ درست میکرد و مادرم چراغها را نفت میریخت. مرا که دید گفت:
–ننه مگر نمیشنوی؟ بدو درو وا کن. مشدحسین رفته مسجد.
فهمیدم که لابد بابام باز نمیخواسته بره مسجد. هوا داشت تاریک میشد که رفتم دم در. یک صاحبمنصب بود و دنبالش یک زن سرواز. یعنی چارقدبهسر. همسنهای خواهر بزرگم. چارقد کوتاه گلمنگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه ما نیامده بود. کیف به دست داشت و نوک پنجه راه میرفت. سلام کردم و رفتم کنار، هر دو آمدند تو. روی کول صاحبمنصب دو تا قپه بود و من نمیشناختمش. یعنی چکار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانمان همهاش اتفاقات تازه میافتاد. یکدفعه نمیدانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریک بود و ندیدند که من ترسیدهام. نکند باز مشگلی برای جواز عمامه بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم. چادرش را کشید سرش و آمد دم دالان وسلامعلیک و احوالپرسی و صاحبمنصب چیزهایی به مادرم گفت که فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحبمنصب گفت:
–دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجیآقا.
مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم و صاحبمنصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود که به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را که بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس کمیسری هم هست و یک نفر دیگر. بازاریمانند. همه دور کرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هرکدام زیر یک پایه. چایی را که میگذاشتم صاحبمنصب داشت به لفظ قلم حرف میزد:
–بله حاجآقا. متعلقهٔ خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.
که آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یک امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم که سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سرجا بود یا سرش خلوت بود میرفتم ازش میپرسیدم. همیشه ازین جور سؤالها خوشش میآمد. یا وقتی که قلمنیی برای مشق درشت میدادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت کاری باهاش داشتم یا پولی ازش میخواستم با یکی از این سؤالها میرفتم پیشش یا با یک قلم نوکشکسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنکه کیست.
مادرم پایین کرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یک جفت کفش پاشنهبلند دم در بود. درست مثل یک آدم لنگدراز که وسط صف نشسته نمازجماعت ایستاده باشد. یک بوی مخصوصی توی اطاق بود که اول نفهمیدم. اما یکمرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان میداد. بهخصوص اول صبحها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لبهایش قرمز بود و کنار کرسی نشسته بود و لبهٔ لحاف را روی پاهایش کشیده بود. من که از در وارد شدم داشت میگفت:
–خانم امروز مزاجش کار کرده؟
و خواهرم گفت: –نه خانمجون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نباتداغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگارنهانگار.
و مادرم پرسید؟ –شما خودتان چند تا بچه دارین.
زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: –اختیار دارین من درس میخونم.
–چه درسی؟
–درس قابلگی.
سرش را تکان داد و خندید. مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:
–پس ننه چرا معطلی؟ پا شو بچهکت رو نشون خانم بده. پا شو ننه تا من برم واسهشون چایی بیارم.
و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش میزدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد و زنیکه دوسه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهیهای بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اطاق خودش بلند شد. مرا صدا میکرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمیگشت. گفتم:
–شما که اومده بودین چایی ببرین واسهٔ مهمون!
–غلط زیادی نکن، ذلیلشده!
و رفتم توی اطاق بابام. چایی میخواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق کنم. تا استکانها را جمع کنم و قلیانرا بردارم شنیدم که داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشکر روم میگفت. میدانستم. اگر یک اداری پهلویش بود قصهٔ سفر هند را میگفت. و اگر بازاری بود سفرهای کربلا و مکهاش را. و حالا دو تا نشونبهکول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیانرا هم که مادرم چاق کرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود که عمروعاص تکوتنها اسیر رومیها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق میکرد. حوصلهاش را نداشتم. حوصله این را هم نداشتم که بروم اتاق خودمان و لنگوپاچه شاشی بچه خواهرم را تماشا کنم. از بوی آن زنکه هم بدم آمده بود که عین بوی معلم ورزشمان بود. این بود که آمدم سر کوچه. اما از بچهها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند– و رفته بودند. غروببهغروب سر کوچه جمع میشدیم و یک کاری میکردیم. میرفتیم سر خیابان و بهتقلید آجانها کلاهنمدی عملهها را از سرشان میقاپیدیم و دستشده بازی میکردیم. یا توی کوچه بغل خانه خودمان جفتکچارکش راه میانداختیم. یا فیلمهامان را با هم ردوبدل میکردیم. یا یک کار دیگر. و من خیلی دلم میخواست گیرشان بیاورم و تارزانی را که همانروز عصر توی مدرسه بایک قلمنبی خوشتراش عوض کرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر کم رشو طنابی که بغل دستش آویزان بود و یک دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر درمیآورد. اما هیچکدامشان نبودند. چه کنم چه نکنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنیترین چیزها بود. صدای «خود خدا» از تهٔ کوچه میآمد که لابد مثل هر شب یواشیواش قدم برمیداشت و عصایش روی زمین میسرید و سرش به آسمان بود و بهجای هر دعا و استغاثه دیگری مرتب میگفت «یا خود خدا» و همین جور پشت سر هم. و کشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوکش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را میزد. یک زن چادرنمازی سرش را از در خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی کوچه انداخت و خوب که هر دو طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرفتر–در را هل داد که برود تو اما در بسته بود. همین جور که تندتند در میزد سرش را اینور آنور میگرداند. عاقبت در باز شد و داشت میتپید تو که یکمرتبه شنیدم:
–هوپ! گرفتمش.
ابوافضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی میگشت و میگفت:
–آب پدرسوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.
هو ا تاریک تاریک بود و نور چراغ کوچه رمقی نداشت و من نمیدانم در آن تاریکی چطور چشمش مگسها را میدید. و آنهم درین سوز سرما. شاید خیالش را میکرد؟ همسایهٔ دو تا خانه آنطرفتر ما بود. مدتها بود عقلش کم شده بود. صبح تا شام دم در خانهشان مینشست و مگس میگرفت و میگفتند میخورد. اما من ندیده بودم. بهنظرم فقط ادایش را درمیآورد و حرفش را می زد که «باهات یک فنجون حسابی درست میکنم.» یا «دیروزیه مگس گرفتم قد یه گنجشک.» یا «نمیدونی رونش چه خوشمزهاس.» اوایل امر وسیله خوبی بود برای خنده و یکی از بازیهای عصرمان سربهسر او گذاشتن بود. اما حالا دیگر نمیشد بهش خندید. زنش خانهٔ ما رختشویی میکرد. ده روزی یک بار. و میگفت مرتب کتکش میزند و بیرونش میکند. اما میبیند خدا را خوش نمیآید و باز غذایش را درست میکند. گفتم بروم دو کلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:
–ابوالفضل چه مزهای میداد؟
گفت: –مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشک بود.
گفتم –نکنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس کجا پیدا میشه؛
گفت: –به! تو کجا شو دیدی؟ من ورد میخونم خودشان میآن. صبر کن.
و دست کرد توی جیب کت پارهاش و داشت دنبال قوطی کبریتی می گشت که مگسهایش را توی آن قایم میکرد که دیدم حوصلهاش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم که برگردم خانه. که در خانهمان صدا کرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحبمنصب و دخترش که داشتند درمیآمدند. لابد خیلی بد میشد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه میدیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم که به فکرم رسید «چرا همچی کردی؟ اونا ابوالفضل رو کجا میشناسن؟» اما دیگر دیر شده بود و اگر درمیآمدم و مرا میدیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت میگفت:
–آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟
و صاحبمنصب گفت: –همهش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر که باهاش بری مهمونی…
آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گندهس!
ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف میزدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغهٔ بابام بشود؟ برای چه؟… آها.... آها… فهمیدم.
نگاهی به قوطی کبریت انداختم که خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.
در باز بود و در تاریکی دالان شنیدم که عمو، میگفت:
–عجب خیلی یهها! عجب! دختر نایبسرهنگ…
صدای پای من حرفش را برید. نزدیک که شدم رئیس کمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان کردم و یکراست رفتم توی اتاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ میپلکید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتی حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. رختم را کندم و تپیدم زیر کرسی. بوی دود ته دماغم را میخواراند و توی فکر ابوالفضل بودم و قوطی کبریت خالیاش و کشفی که کرده بودم که شنیدم عمو گفت:
–آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشتها! نزدیک بود سر پیری هو سرت بیاریم.
عمر مادرم را جاری صدا میکرد. عین زنعمو. و صدای مادرم را شنیدم که گفت:
–این دختره رو میگی میزعمو؟ خدا بدور! نوک کفشش زمین بود پاشنهاش آسمون.
و عمو گفت: –جاری تختههای روحوضی را نمیذارین؟ سرد شدهها!
فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهیها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولکهای رنگی توی پاشوره ریخته بود. گلهبگله و تکوتوک. یک جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم که لابد باز بابام رفته سفر. هروقت میرفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل میکرد. و هر شب که خانه نبود گربهها تلافی مرا سر ماهیهایش درمیآوردند. وقتی برگشتم توی اتاق از مادرم پرسیدم:
–حاجیآقا کجا رفته؟
–نمیدونم ننه کله سحر رفت! عموت میگفت میخواد بره قم.
و چایی که میخوردیم برای هر دو ما گفت که دیشب کفترهای اصغرآقا را کروپی دزد برده. کهای دادوبیداد! بهدو رفتم سر پشتبام حالا که بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفتآمد با اصغرآقا نداشتم! همچه او قاتمتلخ بود که نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می آمد. لانهها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمیشد و فضله کفترها گلهبگله سفیدی میزد.