پنج داستان/خواهرم و عنکبوت
اولین بار هفتهٔ پیش دیدمش. عصری بود و شوهر خواهرم آمده بود
احوالپرس. من که رفتم برایش چای ببرم چشمم افتاد بهش. سیاه و بزرگ و
و بدترکیب و چه درشت! حتی کرکهایش را هم میشد دید. از همان
فاصله. گوشهٔ بالای درگاه، پشت شیشه، یک تار پت و پهن تنیده بود که
همۀ سهگوش درگاه را گرفته بود. و هشت تا گولهٔ سیاه و کوچک به اینور و
آنورش آویزان بود. حیوانکی مگسها. تا شوهر خواهرم قند بردارد
سیاهیها را از نو شمردم. درست هشت تا بود. یعنی چطور شده بود که
عنکبوت به این بزرگی را ندیده بودم؟ من که حساب ریزترین سوراخ مورچه
ها را داشتم… و حساب زایمان تمام موشها را… البته تعجبی نداشت
که مادرم ندیده باشدش. با همه وسواسی که در رفتوروب داشت. این
یکماههٔ آخر مدام یک پایش توی مطبخ بود آن دیگرش پای تخت خواهرم.
بکننکنهای بابا هم که سر جایش بود با رفتوآمدهایش. بعد جوری هم
بود که هیچکس حق نداشت دست به تخت خواهرم بزند. اولین بار بود که
تخت توی خانهٔ ما میآمد. شوهرش از خانه خودشان آورده بود. تخت را
گذاشته بودیم کنار پنجره و خواهرم مدام رویش خوابیده بود. یعنی نخوابیده
بود. افتاده بود. اولها خودش را بهگمانم لوس میکرد. چون گاهی
توی حیاط هم قدم میزد. تا سر حوض هم میرفت که دستورو آب بکشد.
ولی تا شوهرش در میزد میدوید میخوابید. یعنی نمیدوید. تندی میرفت
و دراز میکشید. و حالا دیگر یک ماه بود که زمینگیر شده بود. یعنی
من از لگن زیر تختش میگویم که گاهی خودم باید خالیش میکردم. و
عجب بویی میداد.
سینی چای را که برگرداندم رفتم خطکشم را از روی طبقهبندی کتابهام برداشتم و برگشتم سراغش. خواهرم باز شروع کرده بود به ناله و نفرین که رسیدم. یک پا را گذاشتم لبهٔ تخت و یک دست به دیوار، و داشتم با دست دیگرم خطکش را از پهنا برای بساط عنکبوت نشانه میگرفتم که فریاد شوهر خواهرم درآمد:
–پیرمرد، مگه نمیدونی همهٔ استخوناش درد میکند؟
گرچه تخت زیر پایم جرقی صدا کرد اما میدانستم که تخت به این آسانیها شکستنی نیست وآزاری به خواهرم نمیرسانم. با این حال چیزی نگفتم و نگاهی به خواهرم انداختم که درد توی صورتش بود. خودش چیزی نگفت فقط چشمهایش را بست و گردنش را کشید و پرههای دماغش باز شد. و پیشانیش پر از چروک شد. که من خجالت کشیدم. و آمدم پایین خطکش توی دستم سنگینی میکرد که صدای خودم را شنیدم:
–آخه میخواستم این کثافتو بکشم.
خواهرم چشمهایش را باز کرد و پرسید:
–چرا؟
–چرا نداره خواهر. مادر میگه عنکبوت شگون نداره. بعدشم مگه نمیبینی چند تا از مگسارو گرفته؟
شوهرش گفت: –تقصیر خود مگساست پیرمرد. که تو هر سوراخی سر میکنن. اونکه در خونهٔ خودش نشسه…
یعنی به من سرکوفت میزد؟ من اصلا با این شوهرخواهر میانه خوبی نداشتم. از همان سر بند عروسیشان. شب عروسی خواهرم را میگویم. عروس را آنقدر دیر راه انداختند و خانهٔ داماد آنقدر خرتوخر بود و آنقدر راهرو و ایوان و پلکان داشت که من دیگر حالش را نداشتم. اصلا دستهایم داشت میافتاد. تمام راه آینه را روی پشت نگهداشتن از خود بزرگها هم برنمیآید. و توی ایوان خانهشان که رسیدیم نمیدانم چطور شد که من افتادم پایین. بهنظرم نگاهم به انگورها بود که از چفته آویزان بود. که یکمرتبه دیدم وسط گلدان نازنجم. آینه شکست. اما دستها و صورتم خونینومالین شد. و من نمیدانستم باید گریه بکنم یا نه که شوهرخواهرم رسید. یعنی داماد. و نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
–پیرمرد چرت میزدی؟
که من زدم زیر گریه. از همین سر بند پیرمرد گفتنش. و تازه تنها من نبودم. هیچکس با او میانه خوبی نداشت. و سر سفره هر روز بهش بد و بیراه میگفتند که تا زنش ساقوسالم بود نگهش داشته و حالا که علیل شده او را آورده خانهٔ پدری انداخته و رفته… این بود که من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم:
–خانهٔ خودش کدوم گوری بود؟ این کثافت خودشو تو خونهٔ ما جا کرده.
–عباسجون. منم همین کار را کردم.
–تو خواهر؟… و درماندم که دیگر چه بگویم. یعنی چه؟ چرا خواهرم خودش را با عنکبوت مقایسه میکرد؟–و همچه که این سؤال را از خودم کردم فهمیدم که دارد به شوهرش سرکوفت میزند. این بود که دیدم دیگر جای من نیست. استکان خالی را از جلوی شوهرش برداشتم و آمدم بیرون. بعد هم قلیان برایش بردم و دیدم که خواهرم را رام کرده بود و داشت گرمونرم برایش قصهٔ حاجآقایی را میگفت که همسایهشان است و تازگیها عضو اطاق تجارت شده و باید هر روز کراوات ببندد و چون خودش بلد نیست پریروز کلهٔ سحر فرستاده بود دنبال او که برود کراواتش را ببندد و بعد صبحانه آورده بودهاند و حالا دیگر خدا ساخته و کار هر روز او درآمده و اگر زنش نیست که صبحانهاش را درست کند و ازین حرفها… که دیدم حوصلهاش را ندارم. ازین قصههای بیمزه همیشه داشت. بهنظرم این قصهها را میساخت که سر خواهرم را گرم کند. آخر عادتشان شده بود. اول حرف و سخن و دعوا داشتند و بعد آشتی میکردند و یکدو ساعتی پچپچ بود. بعد شوهر خواهرم میرفت. هفتهای هفت روز. عصرها که من از مدرسه برمیگشتم. اما نه بابام، نه مادرم هیچکدام به او رو نشان نمیدادند. یا من در را برویش باز میکردم یا خواهر کوچکم. و خدمت هم که با من بود. و هر روز هم از همین قصهها… این بود که گفتم بروم پی کارم. از در که میآمدم بیرون در دلم خط و نشانی برای عنکبوت کشیدم «پدرسوختهٔ کثافت! برو دعا به جان خواهرم کن!» و رفتم سراغ درسم.
همان روزها امتحان حساب داشتیم. که من چیزی ازش سرم نمیشد. بهخصوص که با معلم حساب هم در افتاده بودم. و ثلث دوم ردم کرده بود. یعنی یک روز من داشتم دفترچهٔ فیلم را سر کلاس مرتب میکردم که آمد دفتر را برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون. خودش تازه کلاهی شده بود و میدانست که بابای من ملاست. و هی پاپیام میشد و بعد هم سر بند عمامه بگیری هی پاپی آخوندها میشد. و هی بدوبیراه میگفت. حتی رعایت معلم شرعیاتمان را نمیکرد که هرچه بود همکار خود او بود و با عمامه میآمد مدرسه و توی کلاس هم که میآمد عمامهاش سرش بود. اما همچه که پشت میز مینشست عمامهاش را برمیداشت و میگذاشت روی میز و عباش را هم تا میکرد میگذاشت رویش. و زنگ را که میزدند عبا را تکان میداد. گچ را از آن میگرفت و میانداخت دوشش–عمامه را هم میگذاشت سرش و بلند میشد. اوایل کار خود ما هم خیلی مسخرگی میکردیم که «آشیخ عمامهت افتاد.» و ازین حرفها… اما بعد دیگر کاری به کارش نداشتیم. ولی مگر این معلم حساب ول میکرد؟ همین جور بدوبیراه میگفت. تا عاقبت یک روز که ادای ریش شانه کردن آخوندها را درمیآورد من بلند شدم و صاف تو رویش گفتم: «مگه آخوندها مال بابای دیوثت را خوردهاند؟» و از کلاس دررفتم بیرون. یعنی این «دیوث» را هم از بابام یاد گرفته بودم. اصلا هم نمیدانستم یعنی چه. مثل زندیق و خیلی چیزهای دیگر. اما میدانستم که وقتی بابام خیلی کلافه است این حرفها از دهنش درمیآید. بعد از آنهم اصلا سر کلاس حساب نرفتم. خوب معلوم بود دیگر. رفوزگی روی شاخم بود. اما خوبیش این بود که امتحان آخر سال نهایی بود و مدیر مدرسه هم معرفیام کرده بود. احترام بابام را داشت. وگرنه حتماً رفوزگی روی شاخم بود. امتحان های دیگر را خوب داده بودم یا میدادم. اما این حساب. بهخصوص مرابحه و تقسیمبهنسبت. کتابش را که باز میکردم مثل اینکه یکی چوبم میزد. اما چاره چه بود؟ همان پای طبقهبندی کتابهام وارفتم و کتاب را باز کردم. «اگر در یک انبار ۲۰ عدل پنبه باشد و حجم هر عدلی…» ولی مگر خیال آن عنکبوت سیاه بزرگ دست از سرم برمیداشت؟ حتم داشتم که اگر خواهرم این یکماهه مدام روی آن تخت نیفتاده بود تابهحال گیرش آورده بودم ولی حیف. راستی ببینم نکند خواهرم بهش دلبسته باشد؟ آخر مگر میشود تمام روز روی تخت خوابید؟ با آن دردی که او میبرد. یعنی من از صدای نالهاش میگویم که گاهی شبها مرا هم بیدار میکرد. و بعد از پچپچ مادرم که قربانصدقهاش میرفت تا فلان دوا را بخورد. یک سینی دوا زیر تخت بود… یا مگر همهاش میتواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش میتواند کتاب دعا بخواند؟ با آن سوادش که «سبحان» و «منان» را از من میپرسید. لابد گاهگداری هم چشم به این عنکبوت میدوزد و رفتوآمدش را تماشا میکند و شکار کردنش را و تاب خوردنش را. یعنی من خودم را میگویم. مگر میشود یکساعت تمام روی نیمکت نشست و بیحرکت چشم به تخته دوخت یا به دهن معلم؟ آدم هزار فکر و خیالات دارد. آنوقت یک ماه آزگار روی تخت افتادن و و هیچکاری نکردن! یعنی قادر نبودن… ولی یککمی که فکر کردم دیدم اینجوری دارم خودم را از دست کینهٔ عنکبوت خلاص میکنم. برفرض هم که خواهرم با این عنکبوت مشغولیتی پیدا کرده باشد تازه به من چه؟ عنکبوت، عنکبوت است دیگر. خواهرم از خیلی چیزهای دیگر ممکن است خوشش بیاید. مثلا ازین شوهر. که پنجشش سال خانهاش بوده و همهاش مریض بوده و بچهدار هم نشده و چند بار هم کارش به مریضخانه کشیده. مگر من ازین شوهرخواهرم خوشم میآید؟ درست است که من از مگس هم بدم میآید. اما حاضر نیستم حتی یک مگس در تمام عالم بدام هیچ عنکبوتی بیفتد. خیلی هم اتفاق افتاده که بعدازظهر های گرم تابستان بهعنوان بازی بیصدا–که مبادا بابام از خواب بپرد– مگس گرفتهام و بردهام دم سوراخ مورچهها انداختهام. اما هروقت یکی از همین مگسها را گرفتار تار عنکبوتی دیدهام، فوراً آزادش که کردهام هیچ، بلکه خود عنکبوت راهم با تار و سوراخ لانهاش همه را درب و داغان کردهام. اما عیب قضیه اینجاست که مگسها را با تار عنکبوت هم که نجات میدهی دیگر بهدردخور نیستند. نمیدانم چرا. حتماً به همین دلیل است که من اصلا از عنکبوت بدم میآید. مگس وقتی گرفتار میشود یک جور وزوز خفه دارد. مثل اینکه صدا از ته گلویش درمیآید. فرقی هم نمیکند. چه گرفتار مورچهها، چه گرفتار انگشتهای کسی مثل من که پاهایش را میچسبم و میگذارم بیخودی بال بزند. اما وقتی گرفتار تار عنکبوت است مثل اینکه صدایش باز هم خفهتر میشود. انگار عنکبوتها دم دهان مگس را هم میبندند که نتواند کمک بخواهد. یا بیخ حلقش را میگیرند… من چه میدانم. بعد هم اگر بخواهی مگس گیر مورچه ها بیفتد باید دستکم یک بالش را بکنی تا نپرد. یا یک چوب جارو توی کونش فروکنی که اگر هم بپرد نتواند اما با تار عنکبوت اینجوری نیست مگس دارد ساقوسالم روی هوا میپرد که یکمرتبه گیر میکند به تار عنکبوت. عین یک توپ کوچولو که میخورد به تور والیبال. لابد چشمش نمیبیند یا گیج است و سربههوا. ولی مگر میشود تار عنکبوت را دید؟ از بس نازک است. خود من هم گاهی نمیبینم آنوقت تا بیاید دستوپا کند که عنکبوت مثل اجل معلق رسیده. بدیش این است که مگسها اول قضیه را جدی نمیگیرند. دقت کردهام. حتی صداشان هم درنمیآید. یکخرده اینور و آنور میشوند و همچه که یکی از بالهانشان یا دوسه تا از پاهاشان گیر کرد و عنکبوت رسید آنوقت صداشان درمیآید. اگر زودتر صداشان دربیاید شاید آدمی مثل من پیدا بشود و به دادشان برسد ولی عیب کار اینجاست که مگسها وقتی صداشان درمیآید که کار از کار گذشته است… همین جاها بودم و کتاب صفحهٔ ۳۲ بود که حس کردم مادرم بالای سرمایستاده، همیشه بیسروصدا میآمد و میرفت. اگر حواست جمع نبود میتوانستی بهگویی همیشه همهجای خانه هست.
–ننه. چکار میکنی؟
–درس حاضر میکنم. این حساب لعنتی هم پدر ما رو درآورد.
–نگو ننه. عیبه. خدا سایهشو از سرت کم نکنه. هرچه رو که بزرگترها گفتن که تو نباید بگی. پا شو جانم برو نون بگیر. شامتون دیر میشه.
کتاب را انداختم روی طبقهبندی کتابها و راه افتادم. داشتم کفشم را میپوشیدم که مادرم گفت:
–ننه یک کاری ازت بخوام برام میکنی؟
من فقط نگاهش کردم. مادرم رویش را برگرداند و رفت بهطرف طاقچه تا لامپا را روشن کند. با من اینجوریها حرف نمیزد. من در خانه یا باید کاری را میکردم یا نمیکردم. سؤال و تردید در کار نبود. درست است که گاهی نکونال میکردم. اما بیشتر از اردهای بابام که با تشدد بود و سخت بود. نه از کاری که مادرم میخواست. این بود که ساکت ماندم. مادرم کبریت را که کشید و چراغ را روشن کرد و لولهاش را که میگذاشت گفت:
–فردا ظهر که برمیگردی سر راهت یک نوک پا میری در دکون اوساصغر ریختهگر، یک مشت سرب بهت میده میآری خونه…
دیدم که اشک توی چشمهایش بود. گفتم:
–آخه مادر، من فردا امتحان دارم.
–خوب چه عیبی داره ننه؟ واسهٔ ناهار که نیگرتون نمیدارن. من واسهٔ خاطر خواهرت میگم.
–خواهرم؟
–آره ننه. مگه نمیبینی چه دردی میبره؟
–آخه سرب چه دخلی به ناخوشی خواهرم داره؟
–دیگه اصول دین نپرس ننه. نونوایی شلوغ میشه. بدو که سر چراغ معطل نشی.
که یکمرتبه نالهٔ خواهرم از اطاق بالا بلند شد. از آن نالهها که آدم را از خواب میپراند. که دیدم هیچ حالش را ندارم. مغز استخوان آدم تیر میکشید. این بود که دیگر پایی مادرم و سرب نشدم و راه افتادم. از در که بیرون میرفتم با شاگرد دواخانه روبرو شدم که هر روز غروب میآمد به خواهرم آمپول بزند.
□
فردا ظهر که از امتحان برمیگشتم چنان گهمرغی بودم که نگر. بهگمانم گندش را درآورده بودم. با آن مرابحه و تقسیمبهنسبت. سؤال امتحان نه از عدل پنبه بود نه از حجم انبار. از مقدار آبی بود که لازم است در یک «آبشخور» باشد تا قاطرهای هنگ سیراب بشوند. اگر هر قاطری فلانقدر آب بخورد و تعداد قاطرها و ازین مزخرفات… و مهمتر اینکه خود «آبشخور» را نمیدانستم یعنی چه. بهنظرم همهمان کثافتکاری کردیم. این بود که سر راه نه حال دعوا کردن با بچههای غریبه را داشتم نه حوصلهٔ ناخنک زدن به بساط میوهفروش سر خیابان را که تازه انگور یاقوتی نوبرانه آورده بود. گذشته ازینکه راهم را باید عوض میکردم. از پسکوچههای بازارچهٔ معیر انداختم زیر گذر و دم در ریختهگری که رسیدم تازه دست کشیده بودند و داشتند پادوی دکان را میفرستادند سراغ نان و ماست و کباب. برای ناهار. سلام کردم و از روی ردیف قالبها رد شدم و رفتم بهطرف استاد اصغر. میشناختمش یکی از مریدهای بابام بود. نه روضهاش ترک میشد نه مسجدش. اصلا شبهای روضه مأمور سماور بود. توی منقل چنان کتهای برای قوریها میبست که آدم حظ میکرد. گل آتش، عین گل انار. و اگر بگویی یک ذره بو یا دود! ابداً! جنس دکانش هم باب گذران روزانهٔ خانه ما نبود که مثل عطار و بقال و قصاب بابام هر روز مرا بفرستد سراغش، به نسیه آوردن و گاهی پول دستی گرفتن. حاضر بودم بروم از معلم حساب عذرخواهی بکنم و این یک کار را نکنم. ولی مگر بابام سرش میشد؟ یک داد میزد سرم و اردش را میداد و تا میآمدی فیشوفوش کنی که خجالت میکشی و ازین حرفها… فریادش درمیآمد که: «کرهخر خیال میکنه باج ازشون میگیرم!»… به هر صورت اولین بار بود که به دکان ریختهگری میرفتم. استاد اصغر جواب سلامم را که داد گفت:
–ظرفی چیزی با خودت نیاوردی؟
گفتم نه. این بود که یکی از شاگردها را صدا کرد که رفت از توی پستو یک سطل حلبی نصفه آورد. دستهاش سیمی بود. خوداستاد اصغر با یک بیل دستهکوتاه زد زیر تلنبار خردهفلزی که گوشهٔ دکان ریخته بود و همینجور که او سطل را پر میکرد من متوجه ردیف قالبهای وسط دکان بودم که برق چکههای فلزی روی ماسهٔ آنها خیلی نو بود و اطراف چکه نم ماسه پریده بود و در گرمای دکان بویی بود که ته گلوی آدم را میسوزاند و دهن را گس میکرد. سطل که پر شد استاد اصغر برش داشت و داد دست من و گفت:
–بهسلامت. یادت باشه سطلو برگردانی.
و من سطل را همینجوری گرفتم. بیهوا. که یکمرتبه سطل افتاد. من چه میدانستم آنقدر سنگین است. و کعب سطل خورد روی پنجهٔ پای راستم. و دردی آمد که نگو. دوسه تا از شاگردهای دکان قشقش خندیدند. و من همچه کلافه شدم که اگر سر زنگ تعطیل مدرسه بود دکوپوزشان را خرد کرده بودم. استاد اصغر سطل را برداشت و خردهفلزها را دومرتبه تویش ریخت و گذاشتش دم پای من و گفت:
–عیبی که نکردی؟ اینو میگن سرب. مواظب باش بابا. سنگینه.
و من از زور خجالت خداحافظی نکرده راه افتادم. و راستی چه سنگین بود. یک خروار. یک خروار که نه. ولی سنگینترین وزنی بود که تا آنوقت بلند کرده بودم. بهنظرم در حدود وزنهای بود که روزهای جمعه داشمشدیها توی میدان اعدام سرش شرط میبستند و زور میزدند و سرودست بلندش میکردند و رگهای گردنشان ورمیآمد و خود گردنشان میشد عین کندهٔ درخت. و گرم بازوها عین یک مشت زیر پوست. یک بیست قدمی که از دکان دور شدم دیدم نمیشود. یکدستی نمیشود. کیفم زیر بغلم بود. پنجهٔ پام چنان درد میکرد که نگو. سطل را گذاشتم زمین. پنجهام را از روی گیوه مالیدم و حالم که سر جا آمد کیف را گذاشتم روی خردهسربها و سطل را دودستی برداشتم. و راه افتادم. سطل میان دو پاو بهزحمت. یعنی آنجوری نمیشد تند رفت. سطل لنگر برمیداشت و به پاهایم میخورد. هر بیست قدم یک بار سطل را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم و انگشتهایم را که از باریکی سیم دستهٔ سطل داشت میبرید میمالیدم و بهسمت خانه میرفتم. ولی هیچکدام اینها مهم نبود. همهٔ راه تنها فکرم این بود که چه رابطهای هست میان اینهمه سرب و ناخوشی خواهرم. «یک مشت سرب» را که مادرم گفته بود من خیال کرده بودم توی جیب هم میشود ریخت یا توی کیف مدرسه. و اصلاً در دکان ریختهگری کسی از من چیزی نپرسید. همچه که سلام کردم سطل را دادند دستم که آن افتضاح بار آمد. لابد مادرم به پدرم گفته بود. و پدرم قبل ازینکه برود قم، دیشب یا همان روز صبح وقت نماز به استاد اصغر سپرده بود و همهٔ کارها روبهراه شده بود… اینها را میفهمیدم و همین بود که صدام درنیامد. و بعد هم اگر سطل اینجور روی پام نیفتاده بود و جلوی روی پادوهای ریختهگری گندش را در نیاورده بودم، میشد قضیه را ندیده گرفت. ولی حالا مگر میشد؟ اصلا چرا اینهمه سرب باید به خانهٔ ما برود؟ شنیده بودم که گولهٔ تفنگ از سرب است. ولی ما هیچوقت با تفنگ سر و کار نداشتیم. آهاه! شاید قرار بود از آن وزنههایی که پهلوانها… که خندهام گرفت و سطل را گذاشتم زمین: «بچه! تو که هی گندشو درمیآری. اون گند امتحان اونم افتضاح جلو روی پادوها و حالام… خیال کردهای اگه خواهرت وزنه ورداره حالش جا میآد؟…» مسألهٔ اصلی این بود که میدانستم باید رابطهای باشد میان این سرب سنگین و لعنتی و ناخوشی خواهرم. که یکمرتبه یادم افتاد. بله خودش است. «شلب داخ میسالن… شلب داخ میسالن…» اینرا پریروز که صنمبر از در میرفت بیرون هی با خودش میگفت و میخندید. من آنوقت نفهمیده بودم. حالا میفهمیدم. صنمبر زنکهٔ لمسی بود–گدامانند–که هفتهای یک روز میآمد خانهٔ ما؛ ناهاری میخورد و میرفت. یک طرف بدنش را روی زمین میکشید و به طرف دیگر توبرهای به دوش داشت که هرچه گیرش میآمد میریخت آن تو. عیبش این بود که آب دهانش بدجوری میرفت و پیش سینهاش همیشه عین یک تکه چرم بود و زبانش که دیگر چه بگویم! سادهترین مطالب را بهصورت معما درمیآورد. چون هیچیک از حروف را درست ادا نمیکرد. دهنش یکوری بود و مدام پر از آب بود و اصلا نمیشد بفهمی چه میگوید. ولی من حالا میفهمیدم. و راستش اوقاتم حسابی تلخ شد. حتی صنمبر بداند که توی خانهٔ ما چه خبر است و من ندانم. این بود که به ادای پدری–با شارتوشورت–وارد خانه شدم و سطل سرب را همان کنار حوض درقی زدم زمین. و کتم را درآوردم و بعد گیوه و جورابها را. و پام را تپاندم توی حوض. که اول انگشتها تیر کشید، بعد داغ شد و همینجور که توی آب خنک میمالیدمش داشت آرام میشد و ماهیها با ترسولرز تا نزدیکیهای پام میآمدند و بعد یکهو درمیرفتند. من همانجور که متوجه آنها بودم مواظب انگشتهای پام هم بودم که پوست روی انگشتبزرگه با دو تا از بغلدستیهاش کنده شده بود و ورم کرده بود. و دست که میمالیدی میسوخت.
–خدا مرگم بده. چه بلایی سر خودت آوردی؟
–برین بابا. شمام با این قربونصدقههای الکیتون… اصلا ببینم این یه مشت سربه؟
مادرم نشست لب حوض و پام را معاینه کرد و خندهکنان گفت:
–ننه. تو که کولی نبودی. این اداها مال دختراس. خیال کردی زخم شمشیره؟
–آخه من میخوام بدونم اینهمه سرب به چه دردی میخوره؟
–میفهمی ننه. میفهمی. خدا تنت رو از آتیش دوزخ محافظت کنه. حالا پاشو. ناهارت یخ میکنه.
و رفت حولهٔ خودش را آورد و نشست که پای مرا خشک کند. باز دیدم که چشمش پر از اشک است. اصلا همیشه همینجوری بود که نمیشد با مادر دعوا کرد یا از دستش عصبانی شد. این بود که جورابم را پوشیدم و دو مشت آب به صورتم، و رفتم تو. سر سفره حسابی شلوغ بود. خالهٔ مادرم بود با دو تا از خواهربزرگهام. و زن دیگری که من نمیشناختمش، همهٔ ابزار صورتش پاپین افتاده بود. چانه و نوک دماغ که جای خود را داشت. لپهاش و زیر چشمهاش و لبها هم. سلام کردم و نشستم. بشقابم پیدا بود که پروپیمانتر از هر روز است. عدسپلو با کشمش و خرما، و چه تهدیگی! کشمشها تویش سوخته یا پف کرده و روغنچکان. حتماً هیچکس بهتر از مادرم تهدیگ درست نمیکرد. و من سرم به خوردن گرم بود که شنیدم:
–همچه چنگ انداخته وسط جونش عین عنکبوت.
–خوب خامباجی بیخودی که نگفتهن سلاطون.
این را خالهٔ مادرم برای زن ناشناس گفت. نفهمیدم سلاطون یعنی چه. اما گوشم تیز شده بود که زن ناشناس لقمهاش را که فروداد و گفت:
–پس چی عمقزی، داغ کردن رو واسهٔ همین وقتا گذاشتهن دیگه.
سر را که به وحشت بلند کردم مادرم داشت به زن ناشناس علم و اشاره میکرد که یعنی من چیزی سر درنیاورم و خالهٔ مادرم برای اینکه حرف را برگردانیده باشد گفت:
–خدا بیامرزه مادرمو. میگفت آتیش جهنم به تن آدم حروم میشه.
که من دیگر طاقت نیاوردم. دویدم بالا. سراغ خواهرم که روی تخت نشسته بود و داشت آب جوجهاش را قاشققاشق میخورد. و نگاهش به عنکبوت گوشهٔ درگاه بود. نشستم پای تختش و همانجور که هقهق میکردم فریادم درآمد:
–چه بلایی میخوان سرت بیارن خواهر؟ من نمیذارم خواهر، من نمیذارم…
که مادرم رسید، دستش روی سرم بود که گفت:
–پسرجون تو دیگه حالا بزرگ شدهای. خودش خواسته ننه. مگه نه دخترجون؟
که خواهرم قاشق را انداخت توی سینی و فریاد کشید:
–خدایا چرا مرگ منو نمیرسونی!؟ چرا؟
و همینجور فریاد میکشید که از خانه گریختم. یادم نیست عصر چه امتحانی داشتیم اما یادم است که پس از تعطیل مدرسه، سر یک فیلم «بوک جونس» با حسن لش دعوام شد و چنان با کلهام زدم توی سینهاش که کلهاش از عقب خورد به کاج مدرسه. و تا آمدم دربروم که دیدم معلم حسابمان سر راهم سبز شد. نرسیده به در مدرسه. خواستم خودم را به کوچهٔ علیچپ بزنم و بروم پی کارم که با دو تا شلنگ خودش را رساند و پس گردنم را گرفت:
–که حالا قلدرم شدی پدر سوخته؟ هان؟ حالا نشونت میدم.
–هر گهی دلت میخواد بخور.
–ده پدرسوختهٔ پررو!
و درق زد پس گردنم. بهنظرم بدجوری زد. چون سرم گیج رفت. دستم را بردم پس گردنم و چشمهام را بستم. و سرم را یکخرده تکان دادم تا داغی پس گردنم بیرون زد و دستم گرم شد. آنوقت دیدم که سرم گیج نمیرود. چشمهام را که باز کردم دیدم ناظم هم پهلویش ایستاده و با ترکه به شلوارش میزند. ناظم باهام خردهحسابی نداشت. اما معلم حساب که داشت. و همین بس بود. و اصلا بدیش این بود که مدیر مدرسه عصرها نمیآمد یا زودتر از زنگ آخر میرفت یک دم به نظرم رسید که تف بیندازم توی صورت معلم حساب. بالای سیاهی که رنگی نبود. اما دیدم جلوی ناظم نمیشود. خیلی تمیز بود و همیشه بوهای خوب میداد و قضیهٔ شلوار کوتاه مرا هم با حقهای که بهش میزدم فراموش کرده بود. این بود که دومرتبه چشمم را بستم و دستم را بردم پس گردنم و دست چپم را گرفتم به دیوار. اما هیچطوریم نشده بود. فقط همان اول سرم گیج رفت. همانطور که چشمهام بسته بود شنیدم با هم پچیپچی کردند و بعد صدای پای معلم حساب را شنیدم که دور شد و بعد ناظم گفت:
–چرا حسنو زدی؟
–میخواست دزدی کنه. نذاشتم.
–چه دزدیای؟
این دیگر جواب نداشت. ما شاگردها رسممان نبود که کارهای خصوصی خودمان را به هرکس بگوییم. بهخصوص فیلمبازی را که اصلا ممنوع بود. این بود که سکوت کردم و ناظم گفت:
–میومدی به من میگفتی پسر!
و با تشدد میگفت. نه مثل اول که نرم بود. و من همچنان ساکت ایستاده بودم.
–تو دیگر بزرگ شدهای پسر. باید بدونی که با معلم این جور رفتار نمیکنن. حالا یک ساعت توقیفت میکنم تا خودتو اصلاح کنی. و بدون که دفعهٔ دیگر میدم اخراجت کنن.
یواشیواش صدایش بلندتر میشد. اما همهٔ بچهها رفته بودند. همان وقت که پس گردن من میسوخت یکییکی آمده بودند و از پشت معلم حساب و ناظم دمشان را لای پا گذاشته بودند و زده بودند به چاک. این بود که خیالم راحت بود. بعد ناظم با همان شارتوشورت، فراشمان راصدا کرد و مرا سپرد دستش که: «یکساعت حبسش میکنی. شب جمعهش که خراب شد دیگه زبوندرازی نمیکنه.» ترکه را داد دستش و رفت. فراشمان در مدرسه را که پشت ناظم بست آمد ترکه راداد دست من که:
–بذارش رو میز ناظم و بیا کلاس دوم.
بدو رفتم و ترکه را گذاشتم و رفتم سراغ کلاس دوم. فراشمان داشت نیمکتها را بهزور بلند میکرد و میگذاشت روی میزها تا کف اتاق را جارو کند. رفتم کمکش. نمیدانم چقدر طول کشید که در آنجا سر و ته نیمکتها را میگرفتیم و میگذاشتیم روی میزها. تا همهٔ کلاسها برای جارو آماده شد. گفتم:
–میخوای برم آب بیارم بپاشم که راحت جارو کنی؟
نگاهی به من کرد و گفت:
–نه بابا. فردا جمعهس. دیگه داره دیرت میشه. میترسم حاجآقا دعوا کنه. بدو دست رو بشور تا بیام درو پشتت ببندم.
و من دویدم بهطرف حوض. بهش نگفتم که بابام همان روز صبح رفته قم. بابام را میشناخت. اما فقط شبهای احیای ماه رمضان میآمد مسجد. و من چه خودم خدمت میکردم چه نمیکردم بهش حسابی میرسیدم. چایی دستبهدست، زولبیا و بامیهٔ نذری، خرما یا شکرپنیر. راستش یک خدمتی هم به خود من کرده بود. بهش میگفتیم مشدی یحیی. مثل اینکه احیای سال پیش بود. موقع نماز بابام من اقامه میگفتم. مجلس که تمام شد دم در آمد سراغم و کشیدم یک کناری و گفت:
–البته حاجآقا خودش بهتر میدونه. اما حیفه که تو اقامه بگی. این کار بچهبقالاست.
و راه افتاد که برود. من یکخرده فکر کردم. بعد دیدم راست میگوید. این بود که دویدم دنبالش و پرسیدم:
-راسی مشهدی یحیی چه ربطی هست بین اسم تو و شب احیا؟
نگاهیم کرد و بعد گفت: –اگر من ازین حرفا خبر داشتم که فراش مدرسه نمیشدم. برو از حاجآقا بپرس.
و رفت. و از آن سر بند من دیگر نه اذان گفتم نه اقامه، و همین شد که بابام خیال میکرد مدرسهها بچه را بیدین بار میآرند. من لب حوض مدرسه دستوروم را شسته بودم و داشتم همینجور فکر میکردم و با آب، بازی میکردم که صدای در مدرسه آمد. یادم رفته بود کجام. این بود که گفتم عجله کنم. اما تا خواستم باشم دیدم پاهام مثل اینکه کوفت رفته. یک خرده رانهام را مالیدم و وقتی پا شدم دیدم که پس گردنم هنوز هم یکخرده میسوزد. از در مدرسه که بیرون میآمدم مشهدی یحیی گفت:
–با این مرتیکه سربهسر نذار. خودش تازه عمامهشو ورداشته چشم دیدن آقایون رو نداره. از قول منم سلام برسون.
☐
خانه که رسیدم دیگر غروب شده بود. در خانه بسته بود. یعنی بابام باز رفته بود یک جایی. در را خواهرکوچکهم باز کرد. یک وشگون از لپش گرفتم که:
–گهسگ! چرا انقدر دیر کردی؟
–خدایا! مادر، باز این عباس ذلیلشده اومد.
و خانه عجب سوتوکور بود. همیشه غروبها اینجور بود. از در و دیوار معلوم بود که بابام آنوقت روز رفته مسجد. اما این بار که مسجد نرفته بود. رفته بود قم. وقتی بابام خانه بود اگر امرونهیی هم نداشت و کسی هم پهلویش نبود و اطاقش هم که خاموش بود میشد حضورش را تشخیص داد. انگار هوای خانه سنگین بود. همهچیز یواش بود و سر جای خودش بود و هیچچیز را نمیشد به هم بزنی. و آنوقت مگر من جرأت میکردم سربهسر خواهر کوچکم بگذارم! اما حالا که او نبود… یککله رفتم آشپزخانه.
سلام مادر، شام چی…؟
که چشمم به خالهٔ مادرم افتاد که نشسته بود و داشت یک تکه چیز گنده و سنگین و بیقواره را پاک میکرد. راستش خجالت کشیدم مادرم روی چهارپایهٔ کوتاهش، پای اجاق، نشسته بود و جواب سلامم را که داد سرش را برنگرداند. یعنی که داشت گریه میکرد. بعد خالهٔ مادرم پا شد آن تکه چیز گنده را گذاشت گوشهٔ مطبخ پای دیوار. و آنوقت بود که من برق سرب را تشخیص دادم. شعلههای ریز و بیدود و کوتاه اجاق روی ورقهٔ زمخت و پستوبلند و کجوکولهٔ سرب، هرکدام انگار بدل به جرقهای میشد. و من یکمرتبه یاد خواهرم افتادم. و دویدم بالا. در تاریکروشن دم غروب خواهرم درازبهدراز خوابیده بود و پتو تا زیر چانهاش بود و چشمهاش بسته بود و شوهرش بالای سرش نشسته بود و سرش را در دستهایش گرفته بود و پشتش تکان میخورد. به صدای پای من سرش را که برداشت دیدم صورتش خیس است. یکیدو بار سرش را تکان داد و در جواب سلامم گفت:
–عباسجون. دارن خواهرتو از دست ما میگیرن…
و زار زد. عین زار زدن پیرمردها، پای منبر. که دیدم طاقتش را ندارم. دویدم آمدم پایین:
–مادر، آخه چه بلایی سر خواهرم آوردین؟ آخه صنمبر بدونه و من ندونم؟…
و مثل اینکه باز گریهام گرفته بود. یعنی هیچ یادم نیست. اینرا هم از رفتاری که خالهٔ مادرم باهام کرد میگویم. دست گذاشت روی سرم و گفت:
–قباحت داره پسرجون. تو دیگه حالا بزرگ شدهای. آدم با مادرش که اینجور حرف نمیزنه.
و بعد دست مرا گرفت و از مطبخ آورد بیرون و در گوشم گفت که بروم خانهشان و نمیدانم فلان چیز را بیاورم. مثل اینکه گفت «خلهت» یا «خلبت». هرچه بود نفهمیدم. خانهشان آنور پاقاپوق بود. و من تعجب میکردم که کی بروم و کی برگردم. اما چارهای نبود. یککله رفتم. توی راه همهاش فکر عنکبوت بودم و سلاطون و خواهرم و اینکه «شلب داخ میسالن»… و خانهٔ خالهٔ مادرم بهجای اینکه چیزی بدستم بدهند و برم گردانند نگهم داشتند و شامم دادند و خواباندند. و فردا صبح هم پسرخالهٔ مادرم برم داشت برد شاهعبدالعظیم و عصر که با هم برگشتیم خانهٔ خودمان، خانه همچنان سوتوکور بود و هیچکس خانه نبود. جز خواهر کوچکم و یکی از خواهربزرگها. و تا برای پسرخالهٔ مادرم چای درست کنند من رفتم اطاق بالا. دیدم نه خبری از خواهرم هست و نه از تختش. اما همان عنکبوت با تارش و گولههای کوچک لاشهٔ مگسها همچنان به گوشهٔ درگاه نشسته بود و انگارنهانگار. چنان غیظم گرفت که گیوهام را درآوردم و پرت کردم بهسمتش. و چنان زدم که شیشهٔ بالای در شکست.