کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که از نیکمردی فقیر
حکایت
شنیدم که از نیکمردی فقیر | دل آزرده شد پادشاهی کبیر | |||||
مگر بر زبانش حقی رفته بود | ز گردنکشی بر وی آشفته بود | |||||
بزندان فرستادش از بارگاه | که زورآزمایست بازوی جاه[۱] | |||||
ز یاران کسی[۲] گفتش اندر نهفت | مصالح نبود این سخن گفت، گفت | |||||
رسانیدن امر حق طاعتست | ز زندان نترسم که یکساعتست | |||||
هماندم که در خفیه اینراز رفت | حکایت بگوش ملک باز رفت | |||||
بخندید کو ظن بیهوده برد | نداند که خواهد درین[۳] حبس مرد | |||||
غلامی بدرویش برد این پیام | بگفتا بخسرو بگو ای غلام | |||||
مرا بار غم بر دل ریش نیست | که دنیا همین ساعتی[۴] بیش نیست | |||||
نه گر دستگیری کنی خرمم | نه گر سر بُری بر[۵] دل آید غمم | |||||
تو گر کامرانی بفرمان و گنج | دگر کس فرومانده در ضعف و رنج | |||||
بدروازهٔ مرگ چون در شویم | بیک هفته[۶] با هم برابر شویم | |||||
منه دل برین دولت پنجروز | بدود دل خلق خود را مسوز | |||||
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند | ببیداد کردن جهان سوختند | |||||
چنان زی که ذکرت بتحسین کنند | چو مردی، نه بر گور نفرین کنند | |||||
نباید برسم بد آیین نهاد | که گویند لعنت بر آن[۷] کاین نهاد | |||||
و گر بر سرآید خداوند زور | نه زیرش کند عاقبت خاک گور | |||||
بفرمود دلتنگ روی از جفا | که بیرون کنندش زبان از قفا | |||||
چنین گفت مرد حقایق شناس | کزین هم که گفتی ندارم هراس | |||||
من از بیزبانی ندارم غمی | که دانم که ناگفته داند همی | |||||
اگر بینوائی برم ور ستم | گرم عاقبت خیر باشد چه غم | |||||
عروسی بود نوبت ماتمت | گرت نیک روزی بود خاتمت |