کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
حکایت
ز بنگاه حاتم یکی پیر مرد | طلب ده درم سنگ فانید کرد | |||||
ز راوی چنان یاد دارم خبر | که پیشش فرستاد تنگی شکر | |||||
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ | همان ده درم حاجت پیر بود | |||||
شنید این سخن نامبردار طی | بخندید و گفت ای دلارام حی | |||||
گر او در خور حاجت خویش خواست | جوانمردی آل حاتم کجاست؟ |
***
چو حاتم بآزاد مردی دگر | ز دوران گیتی نیامد[۱] مگر | |||||
ابوبکر سعد آنکه دست نوال | نهد همتش بر دهان سؤال | |||||
رعیت پناها دلت شاد باد | بسعیت مسلمانی آباد باد | |||||
سرافرازد این خاک فرخنده بوم | ز عدلت بر اقلیم یونان و روم | |||||
چو حاتم اگر نیستی کام[۲] وی | نبردی کس اندر جهان نام طی[۳] | |||||
ثنا ماند از آن نامور در کتاب | ترا هم ثنا ماند و هم ثواب | |||||
که حاتم بدان نام و آوازه خواست | ترا سعی و جهد از برای خداست | |||||
تکلف بر[۴] مرد درویش نیست | وصیت همین یکسخن بیش نیست | |||||
که چندانکه جهدت بود خیر کن | ز تو خیر ماند ز سعدی سخن |