کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
حکایت
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم | شناسا و رهرو در اقصای روم | |||||
من و چند سیاح[۱] صحرا نورد | برفتیم قاصد بدیدار مرد | |||||
سر و چشم هر یک ببوسید و دست | بتمکین و عزت نشاند و نشست[۲] | |||||
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت | ولی بیمروت چو بی بر درخت | |||||
بلطف و سخن[۳] گرمرو مرد بود | ولی دیکدانش[۴] عجب سرد بود | |||||
همه شب نبودش قرار و[۵] هجوع | ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع | |||||
سحرگه میان بست و در باز کرد | همان لطف و پرسیدن[۶] آغاز کرد | |||||
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود | که با ما مسافر در آن ربع بود | |||||
مرا بوسه گفتا بتصحیف ده | که درویش را توشه از بوسه به | |||||
بخدمت منه دست بر کفش من | مرا نان ده و کفش بر سر بزن | |||||
بایثار مردان سبق بردهاند | نه شب زندهداران دلمردهاند | |||||
همین دیدم از پاسبان[۷] تتار | دل مرده و چشم شب زندهدار | |||||
کرامت جوانمردی و نان دهیست | مقالات بیهوده طبل تهیست | |||||
قیامت کسی بینی اندر بهشت | که معنی طلب کرد و دعوی بهشت | |||||
بمعنی توان کرد دعوی درست | دم بی قدم تکیه گاهیست سست |