کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/شنیدم که یک هفته ابنالسبیل
حکایت
شنیدم که یکهفته ابنالسبیل | نیامد بمهمانسرای خلیل | |||||
ز فرخنده خوئی نخوردی بگاه | مگر بینوائی درآید ز راه | |||||
برون رفت و هر جانبی بنگرید | بر اطراف وادی نگه کرد و دید | |||||
بتنها یکی در بیایان چو بید | سر و مویش از گرد[۱] پیری سپید | |||||
بدلداریش مرحبائی بگفت | برسم کریمان صلائی بگفت | |||||
که ای چشمهای مرا مردمک | یکی مردمی کن بنان و نمک | |||||
نعم گفت و برجست و برداشت گام | که دانست خلقش، علیهالسلام | |||||
رقیبان[۲] مهمانسرای خلیل | بعزت نشاندند پیر ذلیل | |||||
بفرمود و، ترتیب کردند خوان | نشستند بر هر طرف همگنان | |||||
چو بسمالله آغاز کردند جمع | نیامد ز پیرش حدیثی بسمع | |||||
چنین گفتش ای پیر دیرینه روز | چو پیران نمی بینمت صدق و سوز | |||||
نه شرطست وقتی که روزی خوری[۳] | که نام خداوند روزی بری[۳] | |||||
بگفتا نگیرم طریقی بدست | که نشنیدم از پیر آذر پرست | |||||
بدانست پیغمبر نیکفال | که گبرست پیر تبه بوده حال | |||||
بخواری براندش چو بیگانه دید | که منکر بود پیش پاکان پلید | |||||
سروش آمد از کردگار جلیل | بهیبت ملامت کنان کای خلیل | |||||
منش داده صد سال روزی و جان | ترا نفرت آمد[۴] ازو یکزمان | |||||
گر او میبرد پیش آتش سجود | تو واپس چرا میبری دست جود؟ |
***