کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/ندانم که گفت این حکایت به من
حکایت
ندانم که گفت این حکایت بمن | که بودست فرماندهی در یمن | |||||
ز نام آوران گوی دولت ربود | که در گنج بخشی نظیرش نبود | |||||
توان گفت او را سحاب کرم | که دستش چو باران فشاندی درم | |||||
کسی نام حاتم نبردی برش | که سودا نرفتی ازو بر[۱] سرش | |||||
که چند از مقالات آن باد سنج | که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج | |||||
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت | چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت | |||||
دَر ذکر حاتم کسی باز کرد | دگر کس ثنا گفتن.[۲] آغاز کرد | |||||
حسد مرد را بر سر کینه داشت | یکیرا بخون خوردنش بر گماشت | |||||
که تا هست حاتم در ایام من | نخواهد بنیکی شدن نام من | |||||
بلا جوی راه بنی طی گرفت | بکشتن جوانمرد را پی گرفت | |||||
جوانی بره پیشباز آمدش | کزو بوی انسی فراز آمدش | |||||
نکو روی و دانا و شیرین زبان | بر خویش برد آن شبش میهمان | |||||
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود | بد اندیش را دل بنیکی ربود | |||||
نهادش سحر بوسه بر دست و پای | که نزدیک ما چند روزی بپای | |||||
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم | که در پیش دارم مهمی عظیم | |||||
بگفت ار نهی با من اندر میان | چو یاران یکدل بکوشم بجان | |||||
بمن دار گفت ای جوانمرد گوش | که دانم جوانمرد را پرده پوش | |||||
در این بوم حاتم شناسی مگر؟ | که فرخنده رایست و نیکو سیر | |||||
سرش پادشاه یمن خواستست | ندانم چه کین در میان خاستست؟ | |||||
گرم ره نمائی بد آنجا که اوست | همین چشم دارم ز لطف تو دوست | |||||
بخندید برنا که حاتم منم | سر اینک جدا کن بتیغ از تنم | |||||
نباید که چون صبح گردد سفید | گزندت رسد یا شوی ناامید | |||||
چو حاتم بآزادگی سر نهاد | جوانرا برآمد خروش از نهاد | |||||
بخاک اندر افتاد و بر پای جست | گهش خاک بوسید و گه پای و دست | |||||
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد | چو بیچارگان دست بر کش نهاد | |||||
که من گر گلی بر وجودت زنم | بنزدیک مردان نه مردم زنم | |||||
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت | وز آنجا طریق یمن بر گرفت | |||||
ملک در میان دو ابروی مرد | بدانست حالی که کاری نکرد | |||||
بگفتا بیا تا چه داری خبر؟ | چرا سر نبستی بفتراک بر؟ | |||||
مگر بر تو نامآوری حمله کرد | نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟ | |||||
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد | ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد | |||||
که دریافتم حاتم نامجوی | هنرمند و خوش منظر و خوبروی[۳] | |||||
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش | بمردانگی فوق خود دیدمش | |||||
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت | بشمشیر احسان و فضلم بکشت | |||||
بگفت آنچه دید از کرمهای وی | شهنشه ثنا گفت بر آل طی | |||||
فرستاده را داد مهری درم | که مهر است بر نام حاتم کرم | |||||
مرو را سزد گر گواهی دهند | که معنی و آوازهاش همرهند |