کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/ثنا گفت بر سعد زنگی کسی
حکایت[۱]
ثنا گفت بر سعد زنگی کسی | که بر تربتش باد رحمت بسی | |||||
درم داد و تشریف و بنواختش | بمقدار خود منزلت[۲] ساختش | |||||
چو الله و بس دید بر نقش زر | بشورید و بر کند خلعت ز بر | |||||
ز سوزش چنان شعله در جان گرفت | که بر جست و راه بیابان گرفت | |||||
یکی گفتش از همنشینان دشت | چه دیدی که حالت دگرگونه گشت؟ | |||||
تو او زمین بوسه دادی بجای[۳] | نبایستی آخر زدن پشت پای | |||||
بخندید[۴] کاول ز بیم و امید | همی لرزه بر تن فتادم چو بید | |||||
بآخر ز تمکین الله و بس | نه چیزم بچشم اندر آمد نه کس |