کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/شبی یاد دارم که چشمم نخفت
حکایت
شبی یاد دارم که چشمم نخفت | شنیدم که پروانه با شمع گفت | |||||
که من عاشقم گر بسوزم رواست | ترا گریه و سوز باری چراست؟ | |||||
بگفت ای هوادار مسکین من | برفت[۱] انگبین یار شیرین من | |||||
چو شیرینی از من بدر میرود | چو فرهادم آتش بسر میرود | |||||
همیگفت و هر لحظه سیلاب درد | فرو میدویدش[۲] برخسار زرد | |||||
که ای مدعی عشق کار تو نیست | که نه صبر داری نه یارای ایست | |||||
تو بگریزی از پیش یک شعله خام | من استادهام تا بسوزم تمام | |||||
ترا آتش عشق اگ پر بسوخت | مرا بین که از پای تا سر بسوخت[۳] | |||||
همه شب درین گفتگو بود شمع | بدیدار او وقت اصحاب جمع[۴] | |||||
نرفته ز شب همچنان بهرهٔ | که ناگه بکشتش پریچهرهٔ | |||||
همیگفت و میرفت دودش بسر | که اینست[۵] پایان عشق ای پسر | |||||
اگر عاشقی[۶] خواهی آموختن | بکشتن فرج یابی از سوختن | |||||
مکن گریه بر گور[۷] مقتول دوست | برو خرمی کن[۸] که مقبول اوست | |||||
اگر عاشقی سر مشوی از مرض | چو سعدی فرو شوی دست از غرض | |||||
فدائی ندارد ز مقصود چنگ | و گر بر سرش تیر بارند و سنگ | |||||
بدریا مرو گفتمت زینهار | و گر میروی تن بطوفان سپار |