کلیات سعدی/بوستان/باب پنجم/شبی زیت فکرت همی سوختم
شبی زیت فکرت همی سوختم | چراغ بلاغت می افروختم | |||||
پراکنده گوئی حدیثم شنید | جز احسنت گفتن[۱] طریقی ندید | |||||
هم از خبث نوعی در آن درج کرد | که ناچار فریاد خیزد ز درد | |||||
که فکرش بلیغست و رایش بلند | درین شیوهٔ زهد و طامات و پند | |||||
نه در خشت[۲] و کوپال و گرز گران | که آن شیوه ختمست بر دیگران | |||||
نداند که ما را سر جنگ نیست | و گر نه مجال سخن تنگ نیست | |||||
توانم که تیغ زبان بر کشم | جهانی سخن را قلم در کشم[۳] | |||||
بیا تا درین شیوه چالش کنیم | سر خصم را سنگ بالش کنیم |
***
سعادت ببخشایش داورست | نه در چنگ و بازوی زور آورست | |||||
چو دولت نبخشد سپهر بلند | نیاید بمردانگی در کمند | |||||
نه سختی رسد از ضعیفی بمور | نه شیران بسرپنجه خوردند و زور | |||||
چو نتوان بر افلاک دست آختن | ضروریست با گردشش ساختن | |||||
گرت زندگانی نبشتست دیر | نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر | |||||
و گر در حیاتت نماندست بهر | چنانت کشد نوشدارو که زهر | |||||
نه رستم چو پایان روزی بخورد | شغاد[۴] از نهادش برآورد گرد؟ |