کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/ملک صالح از پادشاهان شام
حکایت
ملک صالح از پادشاهان شام | برون آمدی صبحدم با غلام | |||||
بگشتی در اطراف بازار و کوی | برسم عرب نیمه بر بسته روی | |||||
که صاحبنظر بود و درویشدوست | هر آنک این دو دارد ملک صالح اوست | |||||
دو درویش در مسجدی خفته یافت | پریشان دل و خاطر آشفته یافت[۱] | |||||
شب سردشان دیده نابرده خواب | چو حر با تأمل کنان آفتاب | |||||
یکی زان دو میگفت با دیگری | که هم روز محشر بود داوری | |||||
گر این پادشاهان گردنفراز | که در لهو و عیشند و با کام و ناز | |||||
درآیند با عاجزان در بهشت | من از گور سرم بر نگیرم ز خشت | |||||
بهشت برین ملک و مأوای ماست | که بند غم امروز بر[۲] پای ماست | |||||
همه عمر ازینان چه دیدی خوشی؟ | که در آخرت نیز زحمت کشی | |||||
اگر صالح آنجا بدیوار باغ | برآید، بگفتش بدرّم دماغ | |||||
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید | دگر بودن آنجا مصالح ندید | |||||
دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب | ز چشم خلایق فرو شست خواب | |||||
دوان هر دو کسرا فرستاد و خواند | بهیبت نشست و بحرمت نشاند | |||||
برایشان ببارید باران جود | فرو شستشان گرد ذُلّ از وجود | |||||
پس از رنج سرما و باران و سیل | نشستند با نامداران خیل | |||||
گدایان بی جامه شب کرده روز | معطر کنان جامه بر عود سوز | |||||
یکی گفت ازینان ملک را نهان | که ای حلقه در گوش حکمت جهان | |||||
پسندیدگان در بزرگی رسند | ز ما بندگانت چه آمد پسند؟ | |||||
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت | بخندید در روی درویش و گفت | |||||
من آنکس نیم کز غرور حشم | ز بیچارگان روی در هم کشم | |||||
تو هم با من از سر بنه خوی زشت | که نا[۳] سازگاری کنی در بهشت | |||||
من امروز کردم در صلح باز | تو فردا مکن در برویم فراز | |||||
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر | شرف بایدت دست درویش گیر | |||||
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت | که امروز تخم ارادت نکاشت | |||||
ارادت نداری سعادت مجوی | بچوگان خدمت توان برد گوی | |||||
ترا کی بود چون چراغ التهاب | که از خود پری همچو قندیل از آب | |||||
وجودی دهد روشنائی بجمع | که سوزیش در سینه باشد چو شمع |