کلیات سعدی/بوستان/دیباچه/مدح سعد بن ابی بکر بن سعد
مدح سعد بن ابی بکر بن سعد
جوانِ جوانبخت روشن ضمیر | بدولت جوان و بتدبیر پیر | |||||
بدانش بزرگ و بهمت بلند | ببازو دلیر و بدل هوشمند | |||||
زهی دولت مادر روزگار | که رودی چنین پرورد در کنار | |||||
بدست کرم آب دریا ببرد | برفعت محلّ ثریا ببرد | |||||
زهی چشم دولت بروی تو باز | سَرِ شهریاران گردنفراز | |||||
صدف را که بینی ز دُر دانه پر | نه آن قدر دارد که یکدانه دُر | |||||
تو آن درّ مکنون یک دانهای | که پیرایهٔ سلطنت خانهای | |||||
نگهدار یارب بچشم[۱] خودش | بپرهیز از آسیب چشم بدش | |||||
خدایا در آفاق نامی کنش | بتوفیق طاعت گرامی کنش | |||||
مقیمش در انصاف و تقوی بدار | مرادش بدنیا و عقبی برآر | |||||
غم از دشمن ناپسندش[۲] مباد | وز اندیشه بر دل[۳] گزندش[۴] مباد | |||||
بهشتی درخت آورد چون تو بار | پسر نامجوی و پدر نامدار | |||||
از آن خاندان خیر بیگانه دان | که باشند بدخواه این خاندان | |||||
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد | زهی ملک و دولت که پاینده باد | |||||
نگنجد کرمهای حق در قیاس | چه خدمت گزارد زبان سپاس؟ | |||||
خدایا تو این شاهِ درویشدوست | که آسایش خلق در ظلّ اوست | |||||
بسی بر سر خلق پاینده دار | بتوفیق طاعت دلش زنده دار | |||||
برومند دارش درخت امید | سرش سبز و رویش برحمت سفید | |||||
براه تکلف مرو سعدیا | اگر صدق داری بیار و بیا | |||||
تو منزل شناسی و شه راهرو | تو حقگوی و خسرو حقایق شنو | |||||
چه حاجت که نه کرسی آسمان | نهی[۵] زیر پای قزل ارسلان | |||||
مگو پای عزت بر افلاک نه | بگو روی اخلاص بر خاک نه | |||||
بطاعت بنه چهره بر آستان | که این است سر جادهٔ راستان | |||||
اگر بندهای سر برین در بنه | کلاه خداوندی از سر بنه | |||||
بدرگاه فرمانده ذوالجلال | چو درویش پیش توانگر بنال | |||||
چو طاعت کنی لَبس شاهی مپوش | چو درویش مخلص برآور خروش | |||||
که پروردگارا[۶] توانگر توئی | توانا و درویش پرور توئی | |||||
نه کشور خدایم نه فرماندهم | یکی از گدایان این درگهم[۷] | |||||
تو برخیر و نیکی دهم دسترس | وگرنه چه خیر آید از من بکس؟[۸] | |||||
دعا کن بشب چون گدایان بسوز | اگر میکنی پادشاهی بروز | |||||
کمر بسته گردنکشان بر درت | تو بر آستان عبادت سرت | |||||
زهی بندگان را خداوندگار | خداوند را بندهٔ حقگزار | |||||
حکایت کنند از بزرگان دین | حقیقت شناسان عین الیقین | |||||
که صاحبدلی بر پلنگی نشست | همی راند رهوار و ماری بدست | |||||
یکی گفتش ای مرد راه خدای | بدین ره که رفتی مرا ره نمای | |||||
چه کردی که درّنده رام تو شد | نگین سعادت بنام تو شد | |||||
بگفت ار پلنگم زبونست و مار | و گر پیل و کرکس شگفتی مدار[۹] | |||||
تو هم گردن از حکم داور مپیچ | که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ | |||||
چو حاکم بفرمان داور بود | خدایش نگهبان و یاور بود | |||||
مُحالست چون دوست دارد ترا | که در دست دشمن گذارد ترا | |||||
ره اینست روی از طریقت متاب | بنه گام و کامی که داری بیاب | |||||
نصیحت کسی سودمند آیدش | که گفتار سعدی پسند آیدش |
- ↑ در نسخههای قدیم «بچشم» نوشته شده اگرچه معنی آن آشکار نیست نسخههای تازه تر «بلطف» و «بفضل» نوشتهاند.
- ↑ ناپسندت.
- ↑ ز دوران گیتی.
- ↑ گزندت.
- ↑ نهد.
- ↑ پروردگار.
- ↑ در بعضی از نسخ پس از این بیت:
چه برخیزد از دست کردار من؟ مگر دست لطفت شود یار من - ↑ در بعضی از نسخ پس از این بیت:
خدایا تو بر کار خیرم بدار و گرنه نیاید ز من هیچ کار - ↑ دی یکی از نسخ بجای پنج بیت پیش این سه بیت است:
یکی دیدم از عرصهٔ زنگبار که پیش آمدم بر پلنگی سوار چنان هول از آن حال بر من نشست که ترسیدنم پای رفتن ببست تبسم کنان دست بر لب گرفت که سعدی مدار آنچه دیدی شگفت