کلیات سعدی/مواعظ/دردی به دل رسید که آرام جان برفت
< کلیات سعدی | مواعظ
در مرثیهٔ عزالدین احمدبن یوسف[۱]
دردی بدل رسید که آرام جان برفت | وان[۲] هرکه در جهان بدریغ از جهان برفت | |||||
شاید که چشم چشمه بگرید بهای های | بر بوستان که سرو بلند از میان برفت | |||||
بالا تمام کرده درخت بلند ناز | ناگه بحسرت از نظر باغبان برفت | |||||
گیتی برو چو خون سیاووش نوحه کرد | خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت | |||||
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ | هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت | |||||
تا آتش است خرمن کسرا چنین نسوخت | زنهار از آتشی که بچرخش دخان برفت | |||||
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود | بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت | |||||
تلخست شربت غم هجران و تلختر | بر سرو قامتی که بحسرت جوان برفت | |||||
چندان برفت خون ز جراحت براستی | کز چشم مادر و پدر مهربان برفت | |||||
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد | کان سرو نو برآمده از بوستان برفت | |||||
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه | وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت | |||||
هشیار سرزنش نکند دردمند را | کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت | |||||
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم | برق جهنده چون برود همچنان برفت | |||||
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست | بسیار ازین ورق که بباد خزان برفت | |||||
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر | او مرد بود پیشتر از کاروان برفت | |||||
اقبال خاندان شریف و برادران | جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت | |||||
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد | تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت | |||||
دانند عاقلان بحقیقت که مرغ روح | وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت | |||||
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد | کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت | |||||
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد | داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت | |||||
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان | این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت | |||||
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست | این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت | |||||
حکم خدای بود قرانی که از سپهر | بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت | |||||
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه | وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت |