کلیات سعدی/مواعظ/دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

۵– ب

  دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت  
  دو دوست یکنفس از عمر برنیاسودند که آسمان بسروقتشان دو اسبه نتاخت  
  چو دل بقهر بباید گسست و مهر برید خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت  
  جماعتی که بپرداختند از ما دل دل از محبت[۱] ایشان نمیتوان پرداخت  
  بروی همنفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت  
  نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق که بیوفائی دوران آسمان بشناخت  
  گرت[۲] چو چنگ ببر درکشد زمانهٔ دون[۳] بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت  


  1. مودّت.
  2. گر.
  3. زمانه ترا.