کلیات سعدی/مواعظ/دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

مواعظ از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

در ستایش امیر انکیانو

  دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکردست عاقلی  
  این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مردمان نکند جز مغفلی  
  باری نظر بخاک[۱] عزیزان رفته کن تا مجمل وجود ببینی مفصلی  
  آن پنجه کمانکش و انگشت خوش نویس هر بندی اوفتاده بجائی و مفصلی  
  درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند بیرون ازین دو لقمه روزی تناولی  
  زان گنجهای نعمت و خروارهای مال با خویشتن بگور نبردند خردلی  
  از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی  
  بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت گویند ازو هنوز که بودست عادلی  
  ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی بر خاک رودخانه نباشد معوّلی  
  دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد هرگز نبود دور زمان بی‌تبدّلی  
  مرگ از تو دور نیست و گر هست فی‌المثل هر روز باز میرویش پیش منزلی  
  بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب خالی نباشد از خللی یا تزلزلی  
  دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ آسوده عارفان که گرفتند ساحلی[۲]  
  دانا چگفت گفت چو عزلت ضرورتست من خود باختیار نشینم بمعزلی  
  یعنی خلاف رای خداوند حکمت است امروز خانه کردن و فردا تحولی  
  آنگه که سر ببالش گورم نهند باز از من چه بالشی که بماند چه حنبلی  
  بعد از خدای هر چه تصور کنی بعقل ناچارش آخریست همیدون که اولی  
  خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر[۳] تو مدخلی  
  تیر از کمان چو رفت نیاید بشست باز پس واجبست در همه کاری تأملی  
  باید که قهر و لطف بود پادشاه را ورنه میسرش نشود حل مشکلی  
  وقتی بلطف گوی که سالار قوم را با گفت و گوی خلق بباید تحملی  
  وقتی بقهر گوی که صد کوزهٔ نبات گه گه چنان بکار نیاید که حنظلی  
  مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش باری که بیند و خری اوفتاده در گلی  
  رستم بنیزهٔ نکند هرگز آن مصاف با دشمنان خویش که زالی بمغزلی  
  هرگز به پنج روزه حیوة گذشتنی خرم کسی شود[۴] مگر از موت غافلی  
  نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود[۵] ترتیب کرده‌اند ترا نیز محملی  
  گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی  
  حقگوی را زبان ملامت بود دراز حق نیست اینچه[۶] گفتم؟ اگر هست گو بلی  
  تو راست باش تا دگران راستی کنند دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی  
  خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را شاید گر این سخن بنویسی بهیکلی  
  جز نیکبخت پند خردمند نشنود اینست تربیت که پریشان مکن دلی[۷]  
  تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور بعد از تو شرمسار نباشم بمحفلی  
  این فکر بکر من که بحسنش نظیر نیست مردم مخوان اگر دهمش جز بمقبلی  
  وان کیست انکیانه که دادار آسمان دادست مرو را همه حسن و شمایلی  
  نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای امروز در بسیط ندارد مقابلی  
  من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش کس پیش آفتاب نکردست مشعلی  
  منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس در حق کیست آنکه ندارد تفضلی  
  عمرت دراز باد نگویم هزار سال زیرا که اهل حق نپسندند باطلی  
  نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد تا بر سرش ز عقل بداری موکلی  
  تا بلبلان بناله درآیند بامداد هر گه که سر برآورد از بوستان گلی  
  همواره بوستان امیدت شکفته باد  
  سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی  

  1. بحال.
  2. در یک نسخه این بیت افزوده شده:
      دنیا پلیست ره‌گذر کوی آخرت اهل تمیز خانه نسازند بر پلی  
  3. در.
  4. نشد.
  5. ماند.
  6. آنچه.
  7. این بیت در بیشتر نسخه‌ها نیست.