کلیات سعدی/مواعظ/روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
< کلیات سعدی | مواعظ
تنبیه و موعظت
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود | وانها که کردهایم یکایک عیان شود | |||||
یارب بفضل خویش ببخشای بنده را | آن دم که عازم سفر آن جهان شود | |||||
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال | مهلت بیابد از اجل و کامران شود | |||||
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد | با صدهزار حسرت از اینجا روان شود | |||||
فریاد از آنزمان که تن نازنین ما | بر بستر هوان فتد و ناتوان شود | |||||
اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند | هر دم کسی برسم عیادت روان شود | |||||
و آنکس که مشفقست و دلش مهربان ماست | در جُستن دوا ببر این و آن شود | |||||
وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب | در حال ما چه فکر کند بدگمان شود | |||||
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست | ما را بدان امید بسی در زیان شود | |||||
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما | وآن یکدو روز بر سر سود و زیان شود | |||||
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت | کاحوال بر چگونه و حال از چسان شود؟ | |||||
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش | و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود | |||||
و آن رنج در وجود بنوعی اثر کند | کز لاغری بسان یکی ریسمان شود | |||||
در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود | نیز از عمل بماند و بیبادبان شود | |||||
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح | چون بنگریم دیدهٔ ما خونفشان شود | |||||
باید که در چشیدن آن جام زهرناک | شیرینی شهادت ما در زبان شود | |||||
یا رب مدد ببخش که ما را در آنزمان | قول زبان موافق صدق جنان شود | |||||
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار | تا از عذاب خشم تو جان در امان شود | |||||
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند | مرغ از قفس برآید و در آشیان شود | |||||
جان ار بود پلید شود در زمین فرو | ور پاک باشد او ز بر آسمان شود | |||||
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد | وز بم و زیر خانه پر آه و فغان شود | |||||
از یکطرف غلام بگرید بهای های | وز یکطرف کنیز بزاری کنان شود | |||||
دُر یتیم گوهر یکدانه را ز اشک | جزع دو دیده پُر ز عقیق یمان شود | |||||
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی | اوراد ذاکران ز کران تا کران شود | |||||
آرند نعش تا بلب گور و هرکه هست | بعد از نماز باز سَرِ خانمان شود | |||||
هر کس رود بمصلحت خویش و جسم ما | محبوس و مستمند در آن خاکدان شود | |||||
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما | وین جمله حکمها ز پی امتحان شود | |||||
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس | آن خاکدان تیره بما گلستان شود | |||||
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما | آتش در اوفتد بلحد هم دخان شود | |||||
یکهفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام | با گریه دوست همدم و همداستان شود | |||||
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار | بهر ریا بخانهٔ هر گورخوان شود | |||||
وان همسر عزیز که از عدّه[۱] دست داشت | خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود | |||||
میراث گیر کم خرد آید بجستجوی | پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود | |||||
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام | در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود | |||||
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد | آن نام نیز گم شود و بینشان شود | |||||
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک | و آن جسم زورمند کفی استخوان شود | |||||
از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند | و آن خاک و خشت دستکش گل گران شود | |||||
دوران روزگار بما بگذرد بسی | گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود | |||||
تا روز رستخیز که اصناف خلق را | تنها ز بهر عرض قرین روان شود | |||||
حکم خدای عزوجل کائنات را | در فصل هر فصیله بکلی روان شود | |||||
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد | در موقف محاسبه یکیک عیان شود | |||||
میزان عدل نصب کنند از برای خلق | یکسر سبک برآید و یک سر گران شود | |||||
هرکس نگه کند ببد و نیک خویشتن | آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود | |||||
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط | هرکس ازو گذشت مقیم جنان شود | |||||
وانکس که از صراط بلرزید پای او | در خواری و عذاب ابد جاودان شود | |||||
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول | و احرار را عنایت حق سایبان شود | |||||
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه | بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود | |||||
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر | عشرت سرای جنت اعلی مکان شود | |||||
بس پیر مستمند که در گلشن مراد | بوی بهشت بشنود و نوجوان شود | |||||
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام | با صد هزار غصه قرین هوان شود | |||||
برگی که از برای مطیعان کشد خدای | عاصی چگونه در خور[۲] آن برگ خوان شود | |||||
خرم دلی که در حرم آباد امن و عیش | حق را بخوان لطف و کرم میهمان شود | |||||
این کار دولتست نداند کسی یقین | سعدی یقین بجنت و خلدت چسان شود؟[۳] |