کلیات سعدی/مواعظ/سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

برگشت بشیراز[۱]

  سعدی اینک بقدم رفت و بسر باز آمد مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد[۲]  
  فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار عاشق نغمهٔ مرغان سحر بازآمد  
  تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد تا نگوئی که ز مستی بخبر بازآمد  
  دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاوگی و تن بحضر بازآمد  
  سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد  
  عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت عالمی گشت و بگرداب خطر بازآمد  
  تا بدانی که بدل نقطهٔ پابرجا بود که چو پرگار بگردید و بسر بازآمد  
  وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود گوئیا آب حیاتش بجگر بازآمد  
  خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد  
  پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد منزلت بین که بپا رفت و بسر بازآمد  
  میلش از شام بشیراز بخسرو مانست که باندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد  
  جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد[۳]  
  چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد  
  بلعجب بود که روزی بمرادی برسید فلک خیره کش از جور مگر بازآمد  
  دختر بکر ضمیرش بیتیمی پس از این جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد  
  نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست خاصه اکنون که بدریای گهر بازآمد  
  چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید بگدائی بدر اهل هنر بازآمد  


  1. در نسخه‌های قدیم این اشعار در غزلیات پس از غزل «میروم وز سر حسرت بقفا مینگرم» آمده و شایسته همین بود.
  2. در قدیمترین نسخه‌ها مصراع دوم چنین است: گل ببازار و مسافر بنظر باز آمد
  3. این بیت تنها در قدیمترین نسخه است.