کلیات سعدی/مواعظ/غریبان را دل از بهر تو خونست
< کلیات سعدی | مواعظ
ترجیع بند در مرثیهٔ سعدبن ابوبکر
غریبانرا دل از بهر تو خونست | دل خویشان نمیدانم که چونست | |||||
عنان گریه چون شاید گرفتن | که از دست شکیبائی برونست | |||||
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر | نمیآید که رایت سرنگونست | |||||
دگر سبزی نروید بر لب جوی | که باران بیشتر سیلاب خونست | |||||
دگر خون سیاووشان بود رنگ | که آب چشمها عنابگونست | |||||
شکیبائی مجوی[۱] از جان مهجور | که بار از طاقت مسکین فزونست | |||||
سکون در آتش سوزنده گفتم | نشاید کرد و درمان هم سکونست | |||||
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار | زمانه مادری بیمهر و دونست | |||||
نه اکنونست بر ما جور ایام | که از دوران آدم تا کنونست | |||||
نمیدانم حدیث نامه چونست | ||||||
همی بینم که عنوانش بخونست | ||||||
بزرگان چشم و دل در انتظارند | عزیزان وقت و ساعت میشمارند | |||||
غلامان درّ و گوهر میفشانند | کنیزان دست و ساعد مینگارند | |||||
ملکخان و میاق و بدر و ترخان | برهواران تازی برسوارند | |||||
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر | بایوان شهنشاهی درآرند | |||||
حرم شادی کنان بر طاق[۲] ایوان | که مروارید بر تاجش ببارند | |||||
زمین میگفت عیشی[۳] خوش گذاریم | ازین پس آسمان گفت ار گذارند | |||||
امید تاج و تخت خسروی بود | ازین غافل که تابوتش درآرند[۴] | |||||
چه شد پاکیزهرویان حرم را | که بر سر کاه و بر زیور غبارند | |||||
نشاید پاره کردن جامه[۵] و روی | که مردم تحت امر کردگارند | |||||
ولیکن با چنین داغ جگرسوز | نمیشاید که فریادی ندارند | |||||
بلی شاید که مهجوران بگریند | روا باشد که مظلومان بزارند | |||||
نمیدانم حدیث نامه چونست | ||||||
همی بینم که عنوانش بخونست | ||||||
برفت آن گلبن خرم ببادی | دریغی ماند و فریادی و یادی | |||||
زمانی چشم عبرتبین بخفتی | گرش سیلاب خون باز ایستادی | |||||
چه شاید گفت دوران زمان را | نخواهد پرورید این سفله زادی | |||||
نیارد گردش گیتی دگر بار | چنان صاحبدلی فرّخ نژادی | |||||
خردمندان پیشین راست گفتند | مرا خود کاشکی مادر نزادی | |||||
نبودی دیدگانم تا ندیدی | چنین آتش که در عالم فتادی | |||||
نکوخواهان تصور کرده بودند | که آمد پشت دولت را ملاذی | |||||
تن گردنکشش را وقت آن بود | که تاج خسروی بر سر نهادی | |||||
چه روز آمد درخت نامبردار | که بستان را بهار و میوه دادی | |||||
مگر چشم بدان اندر کمین بود | ببرد از بوستانش تند بادی | |||||
نمیدانم حدیث نامه چونست | ||||||
همی بینم که عنوانش بخونست | ||||||
پس از مرگ جوانان گل مماناد | پس از گل در چمن بلبل مخواناد | |||||
کس اندر زندگانی قیمت دوست | نداند کس چنین قیمت مداناد | |||||
بحسرت در زمین رفت آن گل نو | صبا بر استخوانش گل دماناد | |||||
بتلخی رفت از دنیای شیرین | زلال کام در حلقش چکاناد | |||||
سرآمد روزگار سعد بوبکر | خداوندش برحمت در رساناد | |||||
جزای تشنه مردن در غریبی | شراب از دست پیغمبر ستاناد | |||||
در آن عالم خدای از عالم غیب | نثار رحمتش بر سر فشاناد | |||||
هر آنکش دل نمیسوزد بدین درد | خدایش هم باین آتش نشاناد | |||||
درین گیتی مظفر شاه عادل | محمد نامبردارش بماناد | |||||
سعادت پرتو نیکان دهادش | بخوی صالحانش پروراناد | |||||
روان سعد را با جان بوبکر | باوج روح و راحت گستراناد | |||||
بکام دوستان و بخت فیروز | بسی دوران دیگر بگذراناد | |||||
نمیدانم حدیث نامه چونست | ||||||
همی بینم که عنوانش بخونست |