کلیات سعدی/مواعظ/من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

تغزل و ستایش صاحبدیوان

ب

  من آن بدیع صفت را بترک چون گویم که دل ببرد بچوگان زلف چون گویم  
  گرم بهر سر موئی ملامتی بکنی گمان مبر که تفاوت کند سر مویم  
  تعلقی است مرا با کمان ابروی او[۱] اگرچه نیست کمانی بقدر بازویم  
  رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟ چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم  
  وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز سیاهی از رخ زنگی بآب میشویم  
  بگرد او نرسد پای جهد من هیهات ولیک تا رمقی در تنست میپویم  
  درآمد از در من بامداد و پنداری که آفتاب برآمد ز مشرق کویم  
  پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم بهشت بود که در باز کرد بر رویم  
  ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد[۲] مگر شمامه‌ٔ انفاس عنبرین بویم  
  هزار قطعهٔ موزون بهیچ بر[۳] نگرفت چو زر ندید پریچهره در ترازویم  
  چو دیدمش که ندارد سر وفاداری گرفتمش که زمانی بساز با خویم  
  چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان نظر بچشم ارادت نمیکنی سویم  
  گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم  
  من آن نیم که برای حطام بر در خلق بریزد اینقدر آبی که هست در رویم  
  بهر کسی نتوان گفت شرح[۴] قصهٔ خویش مگر بصاحبدیوان محترم[۵] گویم  
  بسمع خواجه رسانید اگر مجال بود همین قدر که دعاگوی دولت اویم  


  1. ابرویت.
  2. نبود.
  3. در.
  4. حال و.
  5. بصاحب و صدر جهانیان، و در بعضی نسخ چاپی: بصاحب دیوان ایلخان.