کلیات سعدی/مواعظ/کدام باغ به دیدار دوستان ماند
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش علاءالدین عطامک جوینی
صاحبدیوان
کدام باغ بدیدار دوستان ماند | کسی بهشت نگوید ببوستان ماند | |||||
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست | که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند | |||||
گل دو روی بیک روی با تو دعوی کرد | دگر رخش ز خجالت بزعفران ماند | |||||
کجاست آنکه بانگشت مینمود هلال | کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند | |||||
هرآنکه روی تو بیند برابر خورشید | میان رویت و خورشید در گمان ماند | |||||
عجب مدار که تا زندهام محب توام | که تا بزیر زمینم در استخوان ماند | |||||
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد | که قطره قطره خونش بناردان ماند | |||||
غریق بحر مودّت ملامتش مکنید | که دست و پا بزند هر که در میان ماند | |||||
بتیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب | که ابروانت بخمیدن[۱] کمان ماند | |||||
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست | وفا و صحبت یاران مهربان ماند | |||||
اگر روی بهم درکشی چو نافهٔ مشک | طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند | |||||
تو مرده زنده کنی گر بعهد بازآیی | که عود یار گرامی بعود جان ماند | |||||
لبی که بوسه گرفتم بوقت خنده ازو | ببر گرفتن مُهر گلابدان ماند | |||||
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم[۲] گفت | بخط صاحب دیوان ایلخان ماند | |||||
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین | که پایگاه رفیعش بآسمان ماند | |||||
خدای خواست که اسلام در حمایت او | ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند | |||||
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز | کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند | |||||
ضرورتست که نیکی کند کسی که شناخت | که نیکی و بدی از خلق داستان ماند | |||||
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام[۳] | درت بمشرب شیرین کاروان ماند | |||||
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست | ز هول قدر تو موقوف آستان ماند | |||||
ترا بحاتم طائی مثل زنند و خطاست | گل شکفته که گوید بارغوان ماند؟ | |||||
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش | که طبع و دست تو گویم ببحر و کان ماند | |||||
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا | من آن نیم که در این موقفم زبان ماند | |||||
فنون فضل ترا غایتی و حدّی نیست | که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند | |||||
تو معن زائدهٔ در کمال فضل و ادب | که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند[۴] | |||||
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد | که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند | |||||
علیالخصوص که سعدی مجال قرب[۵] تو یافت | حقیقت است که فکرت معالزمان ماند | |||||
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار | که آن نماند و این ذکر جایدان ماند | |||||
برغم انف اعادی دراز عمر بمان | که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند |