کلیات سعدی/گلستان/باب هفتم

گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب هفتم – در تأثیر تربیت
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹، جدال سعدی با مدعی.

باب هفتم

در تأثیر تربیت


حکایت

یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن[۱] مگر که عاقل[۲] شود روزگاری[۳] تعلیم کردش و مؤثر نبود پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی باشد[۴] و مرا دیوانه کرد

  چون بود اصل گوهری قابل تربیت را درو اثر باشد[۵]  
  هیچ صیقل نکو نداند کرد آهنی را که بد گهر باشد  
  سگ بدریای هفت گانه بشوی که چو تر شد پلید تر باشد  
  خر عیسی گرش بمکه برند چون بیاید هنوز خر باشد  

حکایت

حکیمی پسرانرا پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید[۶] و سیم و زر در سفر بر[۷] محل خطرست یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند

  سختست پس از جاه[۸] تحکم بردن خو کرده بناز جور مردم بردن  
  وقتی افتاد فتنه‌ای در شام هر کس[۹] از گوشه‌ای فرا رفتند  
  روستا زادگان دانشمند بوزیری پادشا رفتند  
  پسران وزیر ناقص عقل بگدایی بروستا رفتند  

حکایت

یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر[۱۰]داشت پدر را دل بهم برآمد استاد را[۱۱] گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری[۱۲] که فرزند مرا سبب چیست گفت سبب آنکه سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی‌العموم و پادشاهانرا علی‌الخصوص بموجب آنکه بر دست و زبان ایشان هرچه رفته شود هر آینه بافواه بگویند[۱۳] و قول و فعل عوام‌الناس را[۱۴] چندان اعتباری نباشد

  اگر صد ناپسند آید ز[۱۵] درویش رفیقانش یکی از صد ندانند  
  وگر یک بذله گوید پادشاهی[۱۶] از اقلیمی باقلیمی رسانند  

پس واجب آمد معلم پادشه‌زاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان انبتهم‌الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش[۱۷] کردن که در حقّ عوام

  هر که در خردیش ادب نکنند در بزرگی فلاح ازو برخاست  
  چوب تر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک بآتش راست  

ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای[۱۸] آمد خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید[۱۹]

حکایت

معلم کُتابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بد خوی مردم آزار گدا طبع نا پرهیزگار که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را[۲۰] طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری[۲۱] شکنجه کردی القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را بمصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم[۲۲] که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند باعتماد حِلم او ترک علم دادند اغلب اوقات ببازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی

  استاد معلم چو بود بی[۲۳] آزار خرسک بازند کودکان در بازار  

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و[۲۴] بجای خویش آورده انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند پیر مردی ظریف جهاندیده[۲۵] گفت

  پادشاهی پسر بمکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد  
  بر سر لوح او نبشته بزر جور استاد به ز[۲۶] مهر پدر  

حکایت

پارسا زاده‌ای را نعمت بی کران از ترکه عَمان[۲۷] بدست افتاد فسق و فجور آغاز کرد و مبذّری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد باری بنصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد[۲۸] که دخل معین دارد

  چو دخلت نیست خرج آهسته‌تر کن که میگویند ملّاحان سرودی  
  اگر باران بکوهستان نبارد بسالی دجله گردد خشک رودی  

عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل بتشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رأی خردمندست[۲۹]

  خداوندان کام و نیکبختی چرا سختی خورند از بیم سختی  
  برو شادی کن ای یار دلفروز غم فردا نشاید خورد امروز  

فکیف مرا که در صدر مروّت نشسته باشم[۳۰] و عقد فتوّت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده

  هر که علم شد بسخا و کرم بند نشاید که نهد بر درم  
  نام نکوئی چو برون شد بکوی در نتوانی که ببندی بروی  

دیدم که نصیحت نمی پذیرد و دَم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفته‌اند بَلغ ما عَلیکَ فَان لَم یَقبلوا ما عَلیک

  گر چه دانی که نشنوند بگوی هرچه دانی ز نیک خواهی و پند  
  زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند  
  دست بر دست میزند که دریغ نشنیدم حدیث دانشمند  

تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش بصورت بدیدم که پاره پاره بهم بر میدوخت و لقمه لقمه همی اندوخت دلم از ضعف حالش بهم بر آمد و مروّت ندیدم در چنان حالی ریش درویش[۳۱] بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم

  حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی  
  درخت اندر بهاران برفشاند زمستان لاجرم بی برگ ماند  

حکایت

پادشاهی پسری را بادیبی داد و گفت این فرزند تست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی[۳۲] چند برو سعی کرد و بجائی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که[۳۳] وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع[۳۴] مختلف

  گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی در همه سنگی نباشد زرّ و سیم  
  بر همه عالم همی تابد سهیل جائی انبان میکند جائی ادیم  

حکایت

یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه[۳۵] تعلق خاطر آدمیزاد بروزیست اگر بروزی ده بودی بمقام از ملائکه در گذشتی

  فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفه مدفون مدهوش  
  روانت داد و طبع و عقل و ادراک جمال و نطق و رای و فکرت و هوش  
  ده انگشت مرتب کرد بر کف دو بازویت مرکب ساخت بر دوش[۳۶]  
  کنون پنداری ای ناچیز[۳۷] همت که خواهد کردنت روزی فراموش  

حکایت

اعرابیی[۳۸] را دیدم که پسر را همی گفت یا بنی انک مسئول[۳۹] یوم القیامة ماذا اکتسبت و لایقال بمن انتسبت[۴۰] یعنی ترا خواهند پرسید که عملت[۴۱] چیست نگویند پدرت کیست

  جامه کعبه را که می بوسند[۴۲] او نه از کرم پیله نامی شد  
  با عزیزی نشست روزی چند لاجرم همچنو گرامی شد  

حکایت

در تصانیف حکما آورده‌اند که کژدم را ولادت معهود[۴۳] نیست چنانکه دیگر[۴۴] حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست[۴۵] باری این نکته پیش بزرگی همی گفتم گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و[۴۶] جز چنین نتوان[۴۷] بودن در حالت خردی با مادر[۴۸] و پدر چنین معاملت کرده‌اند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب[۴۹]

  پسری را پدر وصیت کرد کای جوان بخت یادگیر این پند  
  هرکه با اهل[۵۰] خود وفا نکند نشود دوست روی و دولتمند  

حکایت

فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرین درویش[۵۱] را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزّ وجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست[۵۲] ایثار درویشان کنم اتفاقاً پسر آورد[۵۳] و سفره درویشان بموجب شرط بنهاد پس از چند سالی[۵۴] که از سفر شام باز آمدم بمحلت آن دوست بر گذشتم[۵۵] و از چگونگی حالش خبر پرسیدم[۵۶] گفتند بزندان شحنه دَرست سبب پرسیدم کسی گفت[۵۷] پسرش خمر خورده است و عربده کرده است[۵۸] و خون کسی ریخته و خود از میان[۵۹] گریخته پدر را بعلت او سلسله در نای است و بندگران بر پای گفتم این بلا را بحاجت از خدای عزّ وجلّ خواسته است

  زنان بار دار ای مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند  
  از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان نا هموار زایند  

حکایت

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی[۶۰] پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم[۶۱] برآمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد[۶۲] بس آنکه در بند رضای حق جلّ وعلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آنکه درو این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نشمارندش

  بصورت آدمی شد قطره آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند  
  و گر چل ساله را عقل و ادب نیست بتحقیقش نشاید آدمی خواند  
  جوانمردی و لطفست آدمیت همین نقش هیولانی مپندار  
  هنر باید که صورت می توان کرد بایوانها در از شنگرف و زنگار  
  چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار  
  بدست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل بدست آر  

حکایت

سالی نزاعی در پیادگان حجیح[۶۳] افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یا للعجب پیاده عاج چو عرصه[۶۴] شطرنج بسر می‌برد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند

  از من بگوی حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق بآزار میدرد  
  حاجی تو نیستی شترست از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد  

حکایت

هندوی نفط اندازی همی آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست[۶۵] بازی نه اینست

  تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی و آنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی  

حکایت

مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار[۶۶] رفت که[۶۷] دوا کن[۶۸] بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند[۶۹] در دیده او کشید و کور شد حکومت بداور بردند گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی مقصود ازین سخن آنست تابدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد بنزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد

  ندهد هوشمند روشن رای بفرو مایه کارهای خطیر  
  بوریا باف اگرچه بافنده است نبرندش بکارگاه حریر  

حکایت

یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش[۷۰] چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آنست که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که بروزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان شاشند اگر بضرورت چیزی همی نویسند این بیت کفایتست[۷۱]

  وه که هر گه که سبزه در بستان بدمیدی چه خوش شدی دل من  
  بگذر ای دوست تا بوقت بهار سبزه بینی دمیده بر[۷۲] گل من  

حکایت

پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‌ایرا دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّ وجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند[۷۳] نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری

  بر بنده مگیر خشم بسیار جورش مکن و دلش میازار  
  او را تو بده درم خریدی آخر نه بقدرت آفریدی  
  این حکم و غرور و خشم تا چند هست از تو بزرگتر خداوند  
  ای خواجه[۷۴] ارسلان و آغوش فرمانده خود مکن فراموش  

در خبرست از خواجه عالم صلی‌الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را بهشت برند و[۷۵] خواجه فاسق را بدوزخ

  غلامی که طوع خدمت تست خشم بیحد مران و طیره مگیر  
  که فضیحت بود بروز شمار بنده آزاد و خواجه در زنجیر  

حکایت

سالی از بلخ با میانم[۷۶] سفر بود و راه از حرامیان پر خطر جوانی بدرقه[۷۷] همراه من[۷۸] شد سپر باز چرخ انداز سلح شور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی[۷۹] و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده رعد کوس دلاوران بگوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده

  نیفتاده بر[۸۰] دست دشمن اسیر بگردش نباریده باران تیر  

اتفاقاً من و این جوان هر دو در[۸۱] پی هم دوان هران دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی بزور سر پنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی

  پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند  

ما درین حالت که در هندو از پس سنگی سر برآوردند و قصد[۸۲] قتال ها کردند بدست یکی چوبی و در بغل[۸۳] آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پائی

  بیار آنچه داری ز مردی و زور که دشمن بپای خود آمد بگور  

تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان

  نه هر که موی شکافد بتیر جوشن خای بروز حمله جنگ آوران بدارد پای  

چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامها رها کردیم و جان بسلامت بیاوردیم

  بکار های گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه در آرد بزیر خَمّ کمند  
  جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند  
  نبرد پیش مصاف آزموده معلومست چنانکه مسئله شرع پیش دانشمند  

حکایت

توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما[۸۴] سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته[۸۵] و خشت پیروزه درو بکار برده بگور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک[۸۶] بر آن پاشیده درویش پسر این بشنید و گفت[۸۷] تا پدرت زیر آن سنگهای گران برخود بجنبیده باشد[۸۸] پدر من ببهشت رسیده بود[۸۹]

  خر که کمتر نهند بر وی بار بی شک[۹۰] آسوده‌تر کند رفتار  
  مرد درویش که بار ستم فاقه کشید بدر مرگ همانا که سبکبار آید  
  وانکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید  
  بهمه حال اسیری که ز بندی برهد بهتر از حال امیری که گرفتار آید  

حکایت

بزرگی را پرسیدم در[۹۱] معنی این حدیث که اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک گفت بحکم آنکه هران دشمنی را که[۹۲] با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه[۹۳] مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند

  فرشته خوی شود آدمی بکم خوردن و گر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد  
  مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت[۹۴] خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد  

جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست[۹۵] قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته

  کریمانرا بدست اندر درم نیست خداوندان نعمت را کرم نیست  

مراکه پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت[۹۶] آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان‌اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل[۹۷] بار گران[۹۸] بهر راحت دگران دست تناول آنگه بطعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان بارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده

  توانگران را وقفست و نذر و مهمانی زکات و فطره و اعتاق و هدی[۹۹] و قربانی  
  تو کی بدولت ایشان رسی که بتوانی جزین دو رکعت و آن هم بصد پریشانی  

اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ[۱۰۰] و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه[۱۰۱] چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر

  شب پراکنده خسبد آنکه پدید نبود وجه بامدادانش  
  مور گرد آورد بتابستان تا فراغت بود زمستانش  

فراغت با فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد[۱۰۲] یکی تحرمه[۱۰۳] عشا بسته و یکی[۱۰۴] منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند

  خداوند مکنت بحق مشتغل پراکنده روزی پراکنده دل  

پس عبادت اینان بقبول اولیترست که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و باوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المکب و جوار من لایحب[۱۰۵] و در خبرست الفقر سَواد الوجه فی الدّارین گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه‌السلام گفت[۱۰۶] الفقر فخری گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه‌السلام بفقر طایفه‌ایست که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند[۱۰۷]

  ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ  
  روی طمع از خلق بپیچ ار مردی تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ  

درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد[۱۰۸] کادَ الفقر ان یَکون کفرا که نشاید جز بوجود نعمت برهنه‌ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را بمرتبه ایشان که رساند و ید علیا بید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر می‌دهد که اولئک لهم رزق معلوم تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زبر نگین رزق معلوم

  تشنگانرا نماید اندر خواب همه عالم بچشم چشمه آب  

حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از[۱۰۹] دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت[۱۱۰] چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق‌اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور مُعجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الّا بسفاهت و نظر نکنند الّا بکراهت[۱۱۱] علما را بگدائی منسوب کنند و فقرا را ببی سر و پائی معیوب گردانند[۱۱۲] و بعزّت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به[۱۱۳] از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر بکسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته‌اند هرکه بطاعت از دیگران کمست و بنعمت بیش بصورت توانگرست و بمعنی درویش

  گر بی هنر بمال کند کبر بر حکیم کون خرش شمار و[۱۱۴] گر گاو عنبرست  

گفتم مذمّت اینان روا مدار که خداوند کرمند گفت غلط گفتی که بنده درمند چه فایده چون ابر آذارند و نمی بارند و چشمه آفتابند و بر کس نمی تابند بر مرکب استطاعت سوارانند[۱۱۵] و نمی رانند قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و اذی ندهند مالی بمشقت فراهم آرند و بخست نگه دارند و بحسرت بگذارند چنانکه حکیمان گویند سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود

  برنج و سعی کسی نعمتی بچنگ آرد دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد  

گفتمش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته‌ای الا بعلت گدائی و گر نه هر که طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکی نماید مِحکّ داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست گفتا بتجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بردارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان[۱۱۶] نهند و گویند کس اینجا در نیست و[۱۱۷] راست گفته باشند

  آنرا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده‌دار که کس در سرای نیست  

گفتم بعذر آنکه[۱۱۸] از دست متوقعان بجان آمده‌اند و از رقعه گدایان بفغان و محال عقلست اگر ریک بیابان دُر شود که چشم[۱۱۹] گدایان پُر شود

  دیده اهل طمع بنعمت دنیا پُر نشود همچنانکه چاه بشبنم  

هر کجا سختی کشیده‌ای تلخی دیده‌ای را بینی خود را بشره[۱۲۰] در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد

  سگی را گر کلوخی بر سر آید ز شادی بر جهد کین استخوانیست  
  و گر نعشی دو کس بر دوش گیرند لئیم الطبع پندارد که خوانیست  

امّا صاحب دنیا بعین عنایت حق ملحوظست و بحلال از حرام محفوظ من همانا که[۱۲۱] تقریر این سخن نکردم[۱۲۲] و برهان و بیان نیاوردم[۱۲۲] انصاف از تو توقع دارم هرگز دیده‌ای دست دعائی[۱۲۳] بر کتف بسته یابی نوائی[۱۲۴] بزندان در نشسته یا پرده معصومی دریده یا کفی از معصم بریده الا بعلت درویشی شیر مردان را بحکم ضرورت در نقبها گرفته‌اند و کعبها سفته و محتمل است آنکه یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد بعصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام‌اند یعنی[۱۲۵] فرزند یک شکم‌اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پایست شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند[۱۲۶] با آنکه شرمساری بُرد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چکنم لارهبانیة فی‌الاسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر می‌شود یکی آنکه هر شب صنمی در بر گیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای[۱۲۷] از خجالت او در گل

  بخون عزیزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ  

محالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند[۱۲۸]

  دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمائی  
  من کان بین یدیه ما اشتهی رطب یغنیه ذلک عن رجم العناقید  

اغلب تهی دستان دامن عصمت بمعصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند

  چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد[۱۲۹] کین شتر صالحست یا خر دجّال  

چه مایه مستوران بعلت درویشی در عین فساد افتاده‌اند و عرض گرامی بباد زشت نامی بر داده

  با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند  

[۱۳۰]حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه برو پاره کردندی[۱۳۱] گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت می برم گفتم نه که بر مال ایشان حسرت میخوری ما درین گفتار و هر دو بهم گرفتار هر بیدقی که براندی بدفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بینداخت

  هان تا سپر نیفکنی از حمله فصیح کو را جز آن مبالغه مستعار نیست  
  دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست  

تا عاقبة‌الأمر دلیلش نماند ذلیلش کردم دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلانست که چون بدلیل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند چون آزر بُت تراش که بحجت با پسر بر نیامد بجنگش برخاست که لئن لَم تَنته لَاَرجُمنک دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم

  او در من و من درو فتاده خلق از پی ما دوان و خندان  
  انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما بدندان  

القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید قاضی چو حیلت[۱۳۲] ما بدید و منطق ما بشنید سر بجیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار برآورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدانکه هرجا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سر گنج مارست و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار[۱۳۳] مکاره در پیش

  جور دشمن چکند کز نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند  

نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور

  اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی چو خر مهره بازار ازو پر شدی  

مقربان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین[۱۳۴] توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و مَن یتوکل علی الله فهو حسبه پس روی عتاب از من بجانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی[۱۳۵] و مست ملاهی نعم طایفه‌ای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر بمثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد باعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّ و جلّ نترسند و گویند

  گر از نیستی دیگری شد هلاک مرا هست بط را ز طوفان چه باک  
  ور اکبات نیاق[۱۳۶] فی هوادجها لم یلتفتن الی من غاص فی الکثب  
  دونان چو گلیم خویش بیرون بردند گویند چه غم گر همه عالم مردند  

قومی برین نمط که شنیدی و طایفه‌ای خوان نعمت[۱۳۷] نهاده و دست کرم گشاده[۱۳۸] طالب نامند و معرفت[۱۳۹] و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازمّه انام[۱۴۰] حامی ثغور اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمان مظفر الدنیا والدین تابک ابی بکر سعد[۱۴۱] ادام‌الله ایامه و نصر اعلامه

  پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند که دست جود تو با خاندان آدم کرد  
  خدای خواست که بر عالمی ببخشاید ترا برحمت خود پادشاه عالم کرد  

قاضی چو سخن بدین غایت رسانید وز حدّ قیاس ما اسب مبالغه در گذرانید بمقتضای حکم قضا رضا دادیم و از ما مضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا[۱۴۲] گرفتیم و سر بتدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود[۱۴۳]

  مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی  
  توانگرا چو دل و دست کامرانت هست بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی  

  1. کن.
  2. مگر عاقل.
  3. مدتی.
  4. نمیشود.
  5. این بیت در حاشیه نسخه متن است و در بعضی از نسخه‌ها هم نیست.
  6. نشاید و جاه از دروازه بدر نرود.
  7. زر هم در.
  8. ص: چاره.
  9. یک.
  10. ص: در بر.
  11. را بخواند و.
  12. توبیخ نکردی.
  13. گفته شود.
  14. عوام را.
  15. صد عیب دارد مرد.
  16. یک ناپسند آید ز سلطان.
  17. پس در تهذیب ... اجتهاد از آن بیش باید.
  18. پسندیده.
  19. س: هر آن طفل کو جور آموزگار نبیند جفا بیند از روزگار.
  20. ص: را یکی.
  21. دیگری را.
  22. حکیم.
  23. س: کم.
  24. ص: کرده و.
  25. بشنید و بخندید و.
  26. که.
  27. س: اعمام.
  28. فراوان مسلم کسی راست.
  29. خردمندانست.
  30. نشسته‌ام.
  31. درونش.
  32. از فرزندانی خویش را سالی.
  33. کرد که.
  34. ولیکن استعداد، و طبایع.
  35. ص: ای چنانکه.
  36. این بیت در تمام نسخ و در حاشیه نسخه متن است.
  37. س: کوتاه.
  38. پا: اعرابی.
  39. ص: سؤول.
  40. ص: یقال انتسبت.
  41. ص: علمت.
  42. می پوشند.
  43. معلوم.
  44. سایر.
  45. بعضی از نسخه‌ها جمله: (و آن پوستها ...) را ندارد.
  46. بعضی از نسخ جمله: (دل من ...) را ندارد.
  47. نتواند.
  48. ص: خردی مادر.
  49. در متن در این دو کلمه آثار تراشیدگی و تصرف آشکار است.
  50. اصل.
  51. آورده درویش.
  52. هرچه دارم.
  53. آورد و شادمانی کرد.
  54. سال.
  55. آن درویش گذر کردم.
  56. حالش پرسیدم.
  57. درست گفتم سبب چیست گفتند.
  58. کرده.
  59. ریخته و.
  60. ص: نشان یکی.
  61. و سه دیگر.
  62. دارد و
  63. حجاج، حاج، حجاز.
  64. عاج عرصه.
  65. این جمله تراشیدگی و افتادگی دارد.
  66. بیطاری
  67. که مرا.
  68. رفت تا دوا کند.
  69. چارپایان می کشند، میکرد.
  70. تربتش
  71. این بس است، اینقدر بس است.
  72. از.
  73. جفا برو روا مدار.
  74. ای خواجه و.
  75. ص: ببهشت و.
  76. این کلمه را در متن تراشیده و به (خراسان) تبدیل کرده‌اند.
  77. ببدرقه.
  78. ما.
  79. نکردندی.
  80. در.
  81. جوان در.
  82. آهنک.
  83. ص: چوبی و بعد.
  84. تربت پدرم.
  85. ص: اندوخته.
  86. و مشتی خاک.
  87. س: درویش پسر گفت خاموش که.
  88. س: گران بجنبد.
  89. باشد، در نسخه سلطنتی این عبارت نیز هست: و در خبرست که موت الفقیر راحة چیزی ندارد که بحسرت بگذارد.
  90. بره.
  91. ص: پرسیدم که.
  92. دشمنی که.
  93. ص: که چندان.
  94. شد.
  95. ص:درویش دست.
  96. ناپسند.
  97. متحمل.
  98. گران از.
  99. ص:مدری.
  100. فراغ.
  101. بسته.
  102. ص: بندد.
  103. تحریمه.
  104. و دیگری.
  105. المکب و مجاورة من لا احب.
  106. گفت این شنیدی و آن نشنیدی که.
  107. پا: نوشند.
  108. در متن تراشیده و تحریف شده.
  109. ص: طاقت از.
  110. جهانید و گفت.
  111. در متن بتکبر نوشته و در حاشیه بخط اصل مطابق نسخ دیگر بکراهت.
  112. طعنه زنند.
  113. بهتر.
  114. ص: شمارد و، پا: شمارد.
  115. سوارند.
  116. و دست جفا بر سینه صالحان.
  117. و بحقیقت.
  118. بعد از آنکه.
  119. ریک بیابان در شود چشم.
  120. پا: بستیزه.
  121. که خود.
  122. ۱۲۲٫۰ ۱۲۲٫۱ بکردم، بیاوردم.
  123. دغائی.
  124. ص: پای نوائی.
  125. یعنی دو.
  126. بگرفتند، بدیدند (در متن بر گرفتند و ظاهراً بر بعداً افزوده شده است.
  127. ص: خرامان پای.
  128. یارای تباهی بزند.
  129. ص: نبرد.
  130. در بعضی از نسخ: و آنچه گفتی در بروی مسکینان ببندند حاتم...
  131. پاره گردیدی چنانکه در طیبات آمده است.
      در من منگر تا دگران چشم ندارند کز دست گدایان نتوانکرد ثواتی  
  132. پا: هیأت، حبلت.
  133. ص: دیوان.
  134. ص: همین.
  135. ص: این کلمه تراشیده و تحریف شده. پا: مشتغلند بمناهی.
  136. ص: راکبات نیاقا.
  137. نعم.
  138. نهاده و صلای کرم در داده.
  139. مغفرت.
  140. ص: الازمّه‌الانام.
  141. اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی.
  142. مدارا پیش.
  143. ص: بود والله للمستعان.