| | | | | | |
|
سراینده دهقان موبد نژاد |
|
ز گفت دگر موبدان کرد یاد |
|
|
که بر شاه جم چون بر آشفت بخت |
|
به ناکام ضحاک را داد تخت |
|
|
جهان زیر فرمان ضحاک شد |
|
ز هر نامه ای نام جم پاک شد |
|
|
چو بگرفت گیتی به شاهنشهی |
|
فرستاد نزد شهان آگهی |
|
|
به روم و به هندوستان و به چین |
|
به ایران و هر هفت کشور زمین |
|
|
که با رأی ما هر که دل کرد راست |
|
بجویند جمشید را تا کجاست |
|
|
گرش جای بر کُه بود با پلنگ |
|
و گر زیر آب اندرون با نهنگ |
|
|
به خشکی چو یوزش ببندید دست |
|
برآرید از آبش چو ماهی بشست |
|
|
به درگاه ما هرکش آرد به بند |
|
نباشد پس از ما چو او ارجمند |
|
|
گریزان همی شد جم اندر جهان |
|
پری وار گشته ز مردم نهان |
|
|
جدا مانده از تخت و راهی شده |
|
نیاز آمده پادشاهی شده |
|
|
چه بی توشه تنها میان گروه |
|
چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه |
|
|
به شهری که رفتی نبودی بسی |
|
بدان تا نشانش نداند کسی |
|
|
بدینگونه بُد تا درفشنده مهر |
|
بگردید ده راه گرد سپهر |
|
|
پس از رنج بسیار و راه دراز |
|
بیامد ابر زابلستان فراز |
|
|
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت |
|
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت |
|
|
نهادش نکو تازه و پر نوا |
|
زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا |
|
|
پر از چیز و انبوه و مردان مرد |
|
سپاهی و شهری یلان نبرد |
|
|
که کمتر کس ار جنگ را خاستی |
|
در آوردگه لشکری خواستی |
|
|
بدو خسروی نامور شهریار |
|
شهی کش نبد کس به صد شهریار |
|
|
مر آن شاه را نام گورنگ بود |
|
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود |
|
|
یکی دخترش بود کز دلبری |
|
پری را به رخ کردی از دل بری |
|
|
شبستان چو بستان ز دیدار اوی |
|
ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی |
|
|
به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار |
|
در ایوان نگار و ، به میدان سوار |
|
|
مهش مشک سای و شکر می فروش |
|
دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش |
|
|
روان را به شمشاد پوینده رنج |
|
خرد را به مرجان گوینده گنج |
|
|
شده سال آن سرو آراسته |
|
سه بیش از شب ماه ناکاسته |
|
|
یلی گشته مردانه و شیرزن |
|
سواری سپردار و شمشیرزن |
|
|
شنیدم ز دانش پژوهان درست |
|
که تیر و کمان او نهاد از نخست |
|
|
هم از نامه پیش دانان سخن |
|
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن |
|
|
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش |
|
منوچهر شه ساخت هنگام خویش |
|
|
زبد رَسته بُد شاه زابلستان |
|
ز تدبیر آن دختر دلستان |
|
|
زهر جای خواهشگران خاستند |
|
ز زابل مر او را همی خواستند |
|
|
نه هرگز به کس دادی او را پدر |
|
نه روزی ز فرمانش کردی گذر |
|
|
چنان بود پیمانش با ماهروی |
|
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی |
|
|
مر او را زنی کابلی دایه بود |
|
که افسون و نیرنگ را مایه بود |
|
|
ببستی ز دو اژدها را به دَم |
|
از آب آتش آوردی ، از خاره نم |
|
|
نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش |
|
ز گفتار او کم نبودی نه بیش |
|
|
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت |
|
که شاهی گرانمایه باشدت جفت |
|
|
بزرگی که مانند او بر زمی |
|
به خوبی و دانش نبد آدمی |
|
|
پسر باشدت زو یکی خوب چهر |
|
که بوسه دهد خاک پایش سپهر |
|
|
کنیزک شده شادمان زان نوید |
|
همی بد نهان راز ، دل پرامید |
|
|
ز خواهنده کس پیش نگذاشتی |
|
هرآن کآمدی خوار برگاشتی |
|
|
نکردی پسند ایچ کس را به هوش |
|
همیداشتی راز این روز گوش |
|
|
چو جمشید در زابلستان رسید |
|
به شهر اندرون روی رفتن ندید |
|
|
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت |
|
سر کوهسار و زمین زرّ بفت |
|
|
کشیده سر شاخ میوه به خاک |
|
رسیده به چرخشت میوه ز تاک |
|
|
گل از بادهٔ ارغوانی به رشک |
|
چکان از هوا مهرگانی سرشک |
|
|
بر سیب لعل و رخ برگ زرد |
|
تن شاخ کوژ و دم باد سرد |
|
|
رزان دید بسیار بر گرد دشت |
|
بر آن جویبار و رزان بر گذشت |
|
|
دو صف سرو بن دید و آبی و ناز |
|
زده نغز دکانی از هر کنار |
|
|
میان آبگیری به پهنای راغ |
|
شنا بردر آب شکن گیر ماغ |
|
|
خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه |
|
بر لختی در آن سایه گاه |
|
|
یکی باغ خرم بد از پیش جوی |
|
در او دختر شاه فرهنگ جوی |
|
|
می و میوه و رود سازان ز پیش |
|
همی خورد می با کنیزان خویش |
|
|
پرستنده ای سوی در بنگرید |
|
ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید |
|
|
جوانی همه پیکرش نیکوی |
|
فروزان ازو فرّه خسروی |
|
|
به رخ بر سرشته شده گرد خوی |
|
چو بر لاله آمیخته مشک و می |
|
|
پریچهره را دید جم ناگهان |
|
بدوگفت ماها چه بینی نهان |
|
|
یکی گمره بخت برگشته ام |
|
زگم کردن راه سرگشته ام |
|
|
از آن خون با خوشه آمیخته |
|
که هست رگ تاک رز ریخته |
|
|
سه جام از خداوند این رز بخواه |
|
به من ده رهان جانم از رنج راه |
|
|
کنیزک بخندید و آمد دوان |
|
به بانو بگفت ای مه بانوان |
|
|
جوانی دژم ره زده بر دَرست |
|
که گویی به چهراز تو نیکوترست |
|
|
ز گیتی بدین در پناهد همی |
|
سه جام می لعل خواهد همی |
|
|
ندانم چه دارد می لعل کام |
|
که نز خوردنی برد و نز میوه نام |
|
|
برافروخت رخ زآن سخن ماه را |
|
چنین پاسخ آورد دلخواه را |
|
|
که برنا اگر چیزجز می نخواست |
|
بدان پس مهمانیی خواست راست |
|
|
می و نقل و خوان خواست و آوای رود |
|
رخ خوب و شادی و بانگ سرود |
|
|
بیامد به در با کنیزک به هم |
|
بدید از در باغ دیدار جم |
|
|
جوانی به آیین ایرانیان |
|
گشاده کش و تنگ بسته میان |
|
|
شده زرد گلنارش از درد و داغ |
|
به گرد اندرش گرد م پر زاغ |
|
|
چنان با دلش مهر در جنگ شد |
|
که برجانش جای خرد تنگ شد |
|
|
بماندش دو گلنار خندان نژند |
|
بجوشید پولادش اندر پرند |
|
|
دو گویا عقیق گهرپوش را |
|
که بنده بدش چشمهٔ نوش را |
|
|
به می درسرشت وبه در در شکفت |
|
به پروین بخست و به شکر بسفت |
|
|
گشاد و جهان کرد ازو پرشکر |
|
مه مهرروی و بت سیمبر |
|
|
به جم گفت کای خسته از رنج راه |
|
درین سایه گا ه از چه کردی پناه |
|
|
کرایی بدین جای جویان شده |
|
چنین در تک پای پویان شده |
|
|
مگر زین پرستنده کام آمدت |
|
که چون دیدی اش یاد جام آمدت |
|
|
کنون گر به باده دلت کرد رای |
|
از ایدر بدین باغ خرم درآی |
|
|
بدو گفت جم کای بت مهرچهر |
|
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر |
|
|
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری |
|
پدر ورز گر داری ار لشکری |
|
|
که بازاریان مایه دانند و سود |
|
کدیور بود مرد کشت و درود |
|
|
به چیز فراوان بوند این دو شاد |
|
ندانند آمرغ مرد و نژاد |
|
|
سپاهی به مردی نماید هنر |
|
بود پادشازادگان را گهر |
|
|
تو زین چار گوهر کدامی بگوی |
|
دلم را رهِ شادمانی بجوی |
|
|
بت زابلی گفت ازین هر چهار |
|
نی ام من جز از تخمهٔ شهریار |
|
|
پدر دان مرا شاه زابلستان |
|
ندارد بجز من دگر دلستان |
|
|
وز او مرمرا هست فرمان روا |
|
که جفت آن گزینم کم آید هوا |
|
|
بر جوی منشین و جایی چنین |
|
بدین باغ ما اندرآی و ببین |
|
|
که گر رای می داری و می گسار |
|
هَمت می بود ، هم بُت مشک سار |
|
|
جم از پیش دانسته بُد کار اوی |
|
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی |
|
|
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست |
|
گر از راز آگه شود بیم نیست |
|
|
کر در جهان خوی زشت ار نکوست |
|
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست |
|
|
به مردم خردمند نامی بود |
|
که مردم به مردم گرامی بود |
|
|
خرامید از آن سایهٔ سرو و بید |
|
سوی باغ شد دل به بیم و امید |
|
|
چمن در چمن دید سرو سهی |
|
گرانبار شاخ ترنج و بهی |
|
|
رخ نار با سیب شنگرف گون |
|
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون |
|
|
یکی چون دل مهربان کفته پوست |
|
یکی چون شخوده زنخدان دوست |
|
|
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود |
|
و یا در دل شب شباهنگ بود |
|
|
همی رفت پیش جم آن سعتری |
|
چمان بر چمن همچو کبک دری |
|
|
چو سروی که با ماه همسر بود |
|
بر آن مه بر از مشک افسر بود |
|
|
سرگیس در پای چنبر کشان |
|
خم زلف بر باد عنبرفشان |
|
|
رسیدند زی آبگیری فراز |
|
زده کله زرّ بفت از فراز |
|
|
کیانی نشستنگهی دلپذیر |
|
گزیدند بر گوشهٔ آبگیر |
|
|
کنیزان گلرخ فراز آمدند |
|
همه پیش جم در نماز آمدند |
|
|
پرستنده دختر به آیین خویش |
|
ز خوالیگران خوان و می خواست پیش |
|
|
جم اندیشه از دل فراموش کرد |
|
سه جام می از پیشِ نان نوش کرد |
|
|
ز دادار پس یاد کردن گرفت |
|
به آهستگی رأی خوردن گرفت |
|
|
نه بنشسته از پای و نه نیز مست |
|
همی خورد کش لب نیالود و دست |
|
|
از اورنگ و آن بازو و برز و چهر |
|
فرومانده بُد دختر از روی مهر |
|
|
همی دید کش فرّ و برزکییست |
|
ولیکن ندانستش از بن که کیست |
|
|
به دل گفت شاهیست این پر خرد |
|
کزینسان نشست از شهان در خورد |
|
|
ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند |
|
برآمیخت شنگرف و گوهر به قند |
|
|
به جم گفت می دوست داری مگر |
|
که جز می تو چیزی نخواهی دگر |
|
|
هم از پیش نان با می آراستی |
|
هم از در برون جام می خواستی |
|
|
جمش گفت دشمن ندارمش نیز |
|
شکیبد دلم گر نیابمش نیز |
|
|
به اندازه به هرکه او می خورد |
|
که چون خوردی افزون بکاهد خرد |
|
|
عروسیست می شادی آیین او |
|
که شاید خرد داد کابین او |
|
|
به زور آنکه با باده کستی کند |
|
فکندست هرگه که مستی کند |
|
|
ز دل برکشد می تف درد و تاب |
|
چنان چون بخار از زمین آفتاب |
|
|
چو بیدست و چون عود تن را گهر |
|
می آتش که پیدا کندشان هنر |
|
|
گهر چهره شد آینه شد نبید |
|
که آید درو خوب و زشتی پدید |
|
|
دل تیره را روشنایی میست |
|
که را کوفت غم ، مومیایی میست |
|
|
به دل می کند بددلان را دلیر |
|
پدید آرد از روبهان کار شیر |
|
|
به رادی کشد زفت و بد مرد را |
|
کند سرخ لاله رخ زرد را |
|
|
به خاموش چیره زبانی دهد |
|
به فرتوت زور جوانی دهد |
|
|
خورش را گوارش می افزون کند |
|
ز تن ماندگی ها به بیرون کند |
|
|
بدم مانده راه و می خوردنم |
|
بدان بد که تا ماندگی بفکنم |
|
|
تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست |
|
مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست |
|
|
خورش باید از میزبان گونه گون |
|
نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون |
|
|
خورش گر بود میهمان را زیان |
|
پزشکی نه خوب آید از میزبان |
|
|
همان گه گمان برد دختر ز مهر |
|
که اینست جمشید خورشید چهر |
|
|
بدان روزگار آنکه بود از شهان |
|
که فرمان ضحاک جست از جهان |
|
|
همه چهر جم داشتند آشکار |
|
به دیبا و دیوارها بر نگار |
|
|
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود |
|
گر آید بدانند و گیرند زود |
|
|
همین دلبر آگه بُد از کم و بیش |
|
که جم را چه آمد ز ضحاک پیش |
|
|
بدش پارهٔ پرنیان کبود |
|
نگاریده جمشید بر تار و پود |
|
|
پژوهش همی کرد و نگشاد راز |
|
چنین تا ز خوان اسپری گشت باز |
|
|
از آن پس به آب گل و بوی خوش |
|
بشستند دست و نشستند کش |
|
|
هم اندر زمان بر کله زرنگار |
|
ز بگماز و رامش گرفتند کار |
|
|
بر آورد رامشگر کابلی |
|
رهِ رود با خامهٔ زابلی |
|
|
هوا ابر بست از بخور عبیر |
|
بخندید بمّ و بنالید زیر |
|
|
پرستار صف زد دو صد ماهروی |
|
طرازی بتانِ طرازیده موی |
|
|
همه طوق دار و همه حُله پوش |
|
به شمشاد مشک و به بیجاده نوش |
|
|
چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ |
|
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ |
|
|
هنوز از زمانی فزون شادکام |
|
نپیموده بد شاه با ماه جام |
|
|
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو |
|
به دیوار باغ آمد از شاخ سرو |
|
|
نر و ماده کاوان ابر یکدیگر |
|
به کشی کرشمه کن و جلوه گر |
|
|
فروهشته پَر گردن افراخته |
|
چو نایی دم اندر گلو ساخته |
|
|
به هم هر دو منقار برده فراز |
|
چو یاری لب یار گیرد به گاز |
|
|
پریرخ به شرم آمد از روی جم |
|
ز بس ناز آن دو کبوتر به هم |
|
|
به خنده لبان نقطه میم کرد |
|
شباهنگ در میم دونیم کرد |
|
|
ز ترک چگل خواست چینی کمان |
|
به جم گفت کای نامور میهمان |
|
|
ازین دو کبوتر شده جفت گیر |
|
کدامست رایت که دوزم به تیر |
|
|
بدو گفت جمشید کای کش خرام |
|
نزیبد ز تو این سخنهای خام |
|
|
از آهو سخن پاک و پردخته گوی |
|
ترازو خرد سازش و سخته گوی |
|
|
تو هستی زن و مرد من پس نخست |
|
ز من باید انداز فرهنگ جست |
|
|
زن ارچه دلیرست و بازور دست |
|
همان نیم مردست هر چون که هست |
|
|
زنان را ز هر خوبی و دسترس |
|
فزونتر هنر پارساییست بس |
|
|
هنرها ز زن مرد را بیشتر |
|
ز زن مرد بد در جهان پیشتر |
|
|
سزا آن بُدی کز نخستین کنون |
|
مرا کردی اندر هنر آزمون |
|
|
به من دادی این تیر و چرخ اندکی |
|
کز این دو کبوتر بیفکن یکی |
|
|
که تا من فکندی یکی را ز پای |
|
مگر پوزش آوردمی هم به جای |
|
|
دلارام را بر رخ از شرم کی |
|
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی |
|
|
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود |
|
نهادش کمان پیش و پوزش فزود |
|
|
به یادش یکی جام جم در کشید |
|
پس آن چرخ کین را به زه بر کشید |
|
|
بگفت ار دو بال و پر ماده راست |
|
بدوزم پس آن کم خوش آید مراست |
|
|
بدین در مراد جم آن ماه بود |
|
همان ماه معنیش دریافت زود |
|
|
خدنگ از خم چرخ برکرد شاه |
|
به زخم کبوتر ز صد گام راه |
|
|
خدنگین الف از خم ی و دال |
|
برون راند و بردوختش هر دو بال |
|
|
طپان ماده بفتاد و نر برپرید |
|
بیامد همان جا که بد آرمید |
|
|
به زابل نبد هیچ زورآزمای |
|
که آن چرخ کردی به زه سرگرای |
|
|
بدانست دلدار کان ارجمند |
|
بود پور طهمورث دیوبند |
|
|
بسش آفرین خواند بر فر و هوش |
|
به یادش یکی جام می کرد نوش |
|
|
بماند از گشاد و برش در شگفت |
|
بیازید تیر و کمان برگرفت |
|
|
به پیلسته دیبای چین برشکست |
|
به ماسورهٔ سیم بگرفت شست |
|
|
گرین نر را گفت با جفت راست |
|
کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است |
|
|
بدین معنی او شاه را خواست جفت |
|
همان نیز دریافت جم کاو چه گفت |
|
|
گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ |
|
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ |
|
|
ز تیر و کمان چون بپرداختند |
|
به نوّی ز می کار بر ساختند |
|
|
همه غم به باده شمردند باد |
|
به جام دمادم گرفتند یاد |
|
|
ز شادی همی در کف رود زن |
|
شکافه شکافنده گشت از شکن |
|
|
بت گلرخ از کار جمشید کی |
|
در اندیشه رفته همی خورد می |
|
|
به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت |
|
همی سفته بیجاده را خسته داشت |
|
|
همان گه زن جادوی پرفسون |
|
که بُد دایه مه را و هم رهنمون |
|
|
ز گلشن به باغ آمد از بهر سور |
|
ببد خیره چون دید جم را ز دور |
|
|
به زابل زبان گفت کای مهر جوی |
|
چنین میهمان چون فتادت بگوی |
|
|
درست از گمان من این شاه اوست |
|
کش از دیرگه باز داری تو دوست |
|
|
ازو خواهدت داد یزدان پسر |
|
نشان داده ام ز اخترت سر به سر |
|
|
بُد از مهر جم شیفته ماه چهر |
|
فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر |
|
|
بدو گفت ارایدو نکه این هست راست |
|
ز یک آرزویم دو شادی بخاست |
|
|
چو امید دادی نباشم به درد |
|
که امید نیکو به از پیش خورد |
|
|
رو آن پرنیان کبود ایدر آر |
|
که هست از برش چهره جم نگار |
|
|
چنان این سخن دار در دلت راز |
|
که دلت ار بجوید نیابدش باز |
|
|
بشد دایه و آن نیلگون پرنیان |
|
بیآورد و بنهاد اندر میان |
|
|
تو گفتی که بر چرخ خورشید بود |
|
نه بر پرنیان چهر جمشید بود |
|
|
چو آن پیکر پرنیان دید شاه |
|
دژم گشت هر چند کردش نگاه |
|
|
همی خویشتن را به چهر و به ساز |
|
ازاو جز به جنبش ندانست باز |
|
|
یکی آینه داشت گفتی به پیش |
|
همی دید روشن در او چهر خویش |
|
|
به یاد آمدش تاج و تخت شهی |
|
کزو کرد بد خواه ناگه تهی |
|
|
دلش گشت دریای درد از دریغ |
|
شدش دیدگان ژاله بارنده میغ |
|
|
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست |
|
گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست |
|
|
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند |
|
درین پرنیان از چه ماندی نژند |
|
|
که دلشادی و می گساری همی |
|
چرا غم خوری و اشک باری همی |
|
|
مگر میزبانت دلارای نیست |
|
به نزدیک ما امشبت رای نیست |
|
|
کی نامور گفت کای ماهروی |
|
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی |
|
|
گرستن به هنگام با سوز و درد |
|
به از خندهٔ نابهنگام سرد |
|
|
اگر چند پویی و جویی بسی |
|
ز گیتی بی انده نیابی کسی |
|
|
تو ویژه دو کس را ببخشای و بس |
|
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس |
|
|
یکی نیک دان بخردی کز جهان |
|
زبون افتد اندر کف ابلهان |
|
|
دگر پادشاهی که از تاج و تخت |
|
به درویشی افتد ، شود شوربخت |
|
|
ازین پرنیان زان دلم شد دژم |
|
که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم |
|
|
به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی |
|
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی |
|
|
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت |
|
که مهر از چنان شه چرا برگرفت |
|
|
یکی زشت را کرد گیتی خدیو |
|
که از کتف مارست و از چهره دیو |
|
|
که داند کنون کاو بماند ار بمرد |
|
بدرّید شیر ار پلنگش ببرد |
|
|
فزون زان ستم نیست بر رادمرد |
|
که درد از فرومایه بایدش خورد |
|
|
بر بخردان مرگِ والا سران |
|
به از زندگانیّ بدگوهران |
|
|
ولیکن چنین است چرخ از نهاد |
|
زمانه نه بیداد داند نه داد |
|
|
زمین هست آماجگاه زمان |
|
نشانه تن ما و چرخش کمان |
|
|
ز زخمش همه خستگانیم و زار |
|
نهانیم خون لیک درد آشکار |
|
|
بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد |
|
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد |
|
|
به رخ دلبر از درد شد چون زریر |
|
مژه ابر کرد و کنار آبگیر |
|
|
ز بادام سرمه به مرجان خرد |
|
گهی ریخت و گاهی به فندق سترد |
|
|
هرآنکس که پیرامنش بُد براند |
|
خود و دایه جادو و شاه ماند |
|
|
چو پر دَخته شد جای بر پای خاست |
|
نیایش کنان گفت کای شاه راست |
|
|
خرد بر دلم راز چونین گشاد |
|
که هستی تو جمشید فرخ نژاد |
|
|
ز مهر تو دیریست تا خسته ام |
|
به بند هوای تو دل بسته ام |
|
|
نگار تو اینک بهار منست |
|
برین پرنیان غمگسار منست |
|
|
همین بود کام دلفروزیم |
|
که روزی بود دیدنت روزیم |
|
|
تراام کنون گر پذیری مرا |
|
بر آیین به جفت گیری مرا |
|
|
دهم جان گر از دل به من بنگری |
|
کنم خاک تن تا به بسپری |
|
|
همی گفت و ز نرگسان سیاه |
|
ستاره همی ریخت بر گرد ماه |
|
|
جهاندار گفت ار تو را جم هواست |
|
نی ام من، وگر مانم او را رواست |
|
|
همانند بس یابی این مردمان |
|
ولیکن درستی نباشد همان |
|
|
نه هر آهوی را بود مشک ناب |
|
نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب |
|
|
گمانی نکو بردی ای دلپذیر |
|
ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر |
|
|
به من برمنه نام جم بی سپاس |
|
مرا نام ماهان کوهی شناس |
|
|
چنین داد پاسخ بُت دل گسل |
|
که خورشید پوشید خواهی به گل |
|
|
که گوید به گیتی که ماهان توی |
|
که جمشید خورشید شاهان توی |
|
|
نهان گر کند شاه نام و گهر |
|
نماند نهان زیب شاهیّ و فَر |
|
|
گر از ابر دیدار گیتی فروز |
|
بپوشد ، نماند نهان نور روز |
|
|
ترا دام و دَد بازداند به مهر |
|
چه مردم بود کِت نداند به چهر |
|
|
گوا بر نکو پیکر تو دُرست |
|
همین پرنیان بس که در پیش تست |
|
|
مرا این زن پیر چون مادرست |
|
یکی چابک اندیش کندا گرست |
|
|
به هر دَم زدن زین فروزنده هفت |
|
بگوید که اندر دَه و دو چه رفت |
|
|
نمودست رازت به من سر به سر |
|
که باشد مرا از تو شه یک پسر |
|
|
ز پیوند یاری چه گیری کنار |
|
که سروت بود پیش و مه در کنار |
|
|
نگاری نخواهی بهشتی سرشت |
|
که با روی او باشی اندر بهشت |
|
|
به خوبی بتان پیشکار من اند |
|
به مردی سواران شکار من اند |
|
|
ز خوشیّ و خوی و خردمندیم |
|
بهانه چه داری که نپسندیم |
|
|
مَده روز فَرخ به روز نژند |
|
ز بهر جهان دل در اندُه مبند |
|
|
جهان دام داریست نیرنگ ساز |
|
هوای دلش چینه و دام آز |
|
|
کشد سوی دام آنکه شد رام او |
|
کُشد پس چو آویخت در دام او |
|
|
از آن او بجایست و ما برگذار |
|
که چون ما نکاهد وی از روزگار |
|
|
پسِ پیری از ما ببرّد روان |
|
چو او پیر شد بازگردد جوان |
|
|
تو تا ایدری شاد زی غم مخور |
|
که چون تو شدی باز نایی دگر |
|
|
به امروز ما باز کی در رسیم |
|
که تا پیش تازیم پیش از پسیم |
|
|
بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد |
|
ز خونین سر شک آستین لاله کرد |
|
|
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن |
|
به باران همی شست برگ سمن |
|
|
دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم |
|
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم |
|
|
از آن راز بیرون نیارم همی |
|
که از جان به بیم ام نیارم همی |
|
|
هم از بخت ترسم که دمساز نیست |
|
هم از تو که با زن دلِ راز نیست |
|
|
که مؤبد چنین داستان زد ز زن |
|
که با زن دَرِ راز هرگز مزن |
|
|
سخن همچو مر غیست کش دام کام |
|
نشیند به هر جا چو بجهد ز دام |
|
|
پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز |
|
بود کِم شود دشمن از بهر چیز |
|
|
به طمع بزرگی نگهدار دم |
|
به ضحاکِ نا پاک بسپار دم |
|
|
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم |
|
کند هر چه رای آیدش بیش و کم |
|
|
تهی دستی و ایمن از درد و رنج |
|
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج |
|
|
دلارام گفت ای شه نیک دان |
|
نه هر زن دو دل باشد و ده زبان |
|
|
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست |
|
ده انگشت مردم به هم راست نیست |
|
|
به دارنده کاین آتش تیز پوی |
|
دواند همی گرد این تیره گوی |
|
|
که تا زنده ام هیچ نازارمت |
|
برم رنج و همواره ناز آرمت |
|
|
چنان دارم این راز تو روز و شب |
|
که با جان بود گر برآید ز لب |
|
|
به گیتی ندانم پناه تو کس |
|
همه دشمنندت ، منم دوست بس |
|
|
مرو ، با من ایدر بزی شادکام |
|
نباید که جایی بمانی به دام |
|
|
کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش |
|
گنه زو بود گر بد آیدش پیش |
|
|
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه |
|
چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه |
|
|
همه کس پی سود باشد دوران |
|
نخواهد کسی خویشتن را زیان |
|
|
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند |
|
ازو ایمنی یافت شاه از گزند |
|
|
چنان دان که هود اندران روزگار |
|
پیمبر بُد از داور کردگار |
|
|
به آیین پیمانش با او ببست |
|
به پیوند بگرفت دستش به دست |
|